هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۱۴۶
ته کوچه بود خونهمون. درست کنار خونه مِتی اینا.
ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچههای احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد.
بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره میگه مخسره و شمام یاد میگیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوختهس که همیشه از خونهشون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت میداد!
مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل میداد و ما فکر میکردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم.
حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم.
خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ بودیم.
امروز که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته.
حسرت دمپایی داشتن...
حسرت چرخ داشتن...
حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه...
حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره....
حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته میده یا اهل باخت دادنه.
عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو مینویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه.
تا رسیدم به اون دوتا تیله که خدا وسط صورتش کاشته بود.
هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم.
نگاش بهم میگفت: "ببین داداش! هیچ وخ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمیدیم. "
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab