فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عملیات_کربلای_۴
📽 کناره رودخانه #اروندرود ، دقایقی مانده به آغاز عملیات عاشورایی #کربلای_چهار ، آماده شدن غواصان خط شکن گردان حضرت ولی عصر عج #لشگر_۳۱_عاشورا برای زدن به آب خروشان اروندرود و حرکت به سوی خطوط پدافندی عراقی ها
🎙#صوت | #شهید_مرتضی_آوینی : بگذار اغيار هرگز در نيابند که اين قلب های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و سر ما در هوای کدامین یار ، خود را از پا نمی شناسد.
بگذار اغيار هرگز در نیابند...
چه روزگار شگفتی !
ا🌱💦🌱💦🌱💦🌱💦🌱
⭕️ پ.ن: بسیاری از عزیزان حاضر در این فیلم در عملیات های عاشورایی #کربلای_چهار_پنج به درجه والای شهادت نائل آمدند که پیکر بعضی هایشان هنوز یافت نشده و همچنان از نظرها پنهان می باشد .
📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلای_پنج
دست نوشته ای بسیار زیبا از سردار بسیجی غواص دلاور #شهید_ابراهیم_اصغری :
دلم برای آن خاکریزها و گرد و غبار ناشی از انفجار گلوله ها..
دلم برای منورها ، برای گلوله های رسام که دل تاریک شب را می شکافند و انفجارها که سکوت شب را می شکند...
دلم برای فریاد الله اکبر ، دلم برای شهدا ، برای انسانهای مخلص ، برای خاکهای خونین ، برای صدای نوحه بسیجی های عاشق حسین (ع) ، برای صدای سینه زنی ، برای خنده ها و گریه های عارفان عاشق خدا ، برای صدای قرآن ، برای زمزمه ی راهیان خط مقدم ، برای بوسه ها و خداحافظی ها تنگ شده است .....
روحش شاد و یادش گرامی
شیرمرد زنجانی ، سردار غواص #شهید_ابراهیم_اصغری از رزمندگان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس ، از فرماندهان غیور و بی باک اطلاعات و عملیات #لشگر_۳۱_عاشورا بود که دیماه ۱۳۶۵ در عملیات عاشورایی #کربلای_پنج به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
نامش جاوید و یادش گرامی
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۵
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
#لبیک_یاخامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #کربلای_۵
📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از سرزمین خونرنگ #شلمچه و حال و هوای رزمنده ها در عملیات عاشورایی #کربلای_پنج
♦️ #عملیات_کربلای_۵ در زمستان ۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی #شلمچه انجام گردید. ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات به حدی بود که ارتش بعث عراق و حامیان صدام را به وحشت و اضطراب انداخت!!
🎙 #شهید آوینی :
... قرنهاست كه فرياد «هل من ناصر» سيدالشهدا(ع) پهنهی زمان را پيموده است و چون نفخات حياتبخش روح القدس بر هر زمين مردهای كه گذشته است آن را به حيات عشق بارور ساخته و اينچنين ، همهی تاريخ تو گويی روزی بيش نيست و آن روز عاشوراست. راهيان كربلا را بنگر و به ياد آر ورق پارههای تقويم تاريخ را كه می گويد هزار و سيصد و چهل و پنج سال است كه از عاشورا ميگذرد. و تو از خود می پرسی : پس اين همه شور و اشتياق و اين همه شتاب در اين راهيان شيدايی كربلا از چيست؟ ....
#دفاع_مقدس
#عملیات_کربلای_۵
#رزمندگان
#غواصان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
💠 خاطره ای از اعزام نیروهای تخریب برای #عملیات_کربلای_۲
راوی: جعفر طهماسبی (از لشگر ۱۰ سیدالشهداء-ع)
⏳ یک هفته به #محرم مانده بود
مقر تخریب لشگر ۱۰ در قلاجه (بین راه اسلام آباد_ایلام) بود.
آماده میشدیم برای محرم سال ۶۵
آمادگی از این جهت که ساک ها رو بسته بودیم برای رفتن مرخصی .
اکثر بچه ها میخواستن دهه ی اول محرم رو تهران باشند.
از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار تهران گذشته بودند و ما هم که هیات داشتیم خوشحال بودیم که امسال محرم لااقل به هیئت های عزادارمان میرسیم.
اما دستوری همۀ این امید و آرزوها رو به فنا داد و فرمان دادند که گردانها و واحدهای لشگر به منطقه پیرانشهر حرکت کنند.
▫️غروب روز جمعه ۷ شهریور ۶۵ از قَلاجِه با دو تا اتوبوس راه افتادیم
شب را در مسجد ترک های باختران به صبح رسونیدیم
مسجد خیلی شلوغ بود رزمنده های زیادی توی شبستان مسجد خوابیده بودند
من تا صبح از صدای خرناسه بعضی ها خوابم نبرد.
بلافاصله بعد از نماز صبح سفره ها رو انداختند و صبحانه خوردیم و راه افتادیم به سمت سنندج.
دو تا اتوبوس بودیم
دو تا اتوبوسمان هم خیلی تمیز و شیک بود.
یادم هست اتوبوسی که ما در آن بودیم "ایران پیما" بود و راننده اش ماشین رو از تمیزی برق انداخته بود.
وقتی وارد اتوبوس شدم گفتم : خدا رو شکر ، یه بار ما رو آدم حساب کردند و یک ماشین خوب برای ما فرستادند.
یک راست رفتم صندلی آخر اتوبوس یه جای دنج پیدا کردم.
قبل از نماز ظهر و عصر رسیدیم به سپاه بوکان
آنجا نماز ظهر و عصر را خواندیم و نهار هم خوردیم و حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به سمت نقده حرکت کردیم.
من کف اتوبوس چفیه ام را پهن کردم و خوابیدم.. البته راننده و کمکش یه خورده غر غر کردند اما مهم نبود.
مست خواب بودم که یک صدای عجیبی آمد. مثل اینکه چیزی به عقب ماشین ما خورد و من که کف ماشین خوابیده بودم سر خوردم تا دم درب اتوبوس.
همه ی بچه ها از خواب پریده بودند و هر کسی یه ذکری می گفت:
یکی می گفت یا زهرا(س)
یکی یا حسین و یا ابالفضل
من که کف اتوبوس بودم و از چیزی خبر نداشتم
با زحمت از میان صندلی ها و بچه هایی که به سمت درب اتوبوس هجوم آورده بودند خودم رو بالا کشیدم و با تعجب پرسیدم چی شده؟؟ چرا اینقدر شلوغش می کنید!!!
که نگاهم به سمت راست جاده و پشت ماشین افتاد.
اتوبوس پشت سری ما از پل مسیر جاده غلطید و به پهلوی راست روی زمین افتاد.
اینبار خودم با همه ی وجودم یه یا ابالفضل(ع) گفتم.
اتوبوس ما چند متری جلو رفت و راننده از ماشین پایین پرید و من هم پایین رفتم
هی می گفتم خدایا به ما رحم کن...
خدایا بچه هامون چیزیشون نشده باشه.
شیشه جلوی ماشین خورد شده بود و راننده از شیشه آمد بیرون و پشت سرش یکی یکی بچه ها بیرون آمدن.
در کمال ناباوری همه ی تخریبچی ها سالم بودند فقط یکی از بچه ها یک خورده گوشه ی پایش زخم شده بود که با یک چسب زخم مشکل حل شد.
وسایل بچه ها توی صندوق اتوبوس بود که به علت ترکیدن گالن های گازوئیل آلوده شده بود.
همه ی وسایل را از دو تا اتوبوس خالی کردیم
اتوبوس دوم که چپ کرده بود و اتوبوس اول هم که ما بودیم در اثر ضربه ای که به موتورش خورده بود از کار افتاده بود.
به خنده گفتم: بخشگی شانس... یه بار یه اتوبوس خوب برای ما اومد و این هم شد سرنوشت ما.‼️
راننده دو تا اتوبوس توی سر خودشون می زدند . چون هم اتوبوس ها صدمه دیده بود و هم اینکه نگران بودند اگر هوا تاریک بشه با نا امنی جاده ها چه کنند!! خطر هجوم ضدانقلاب یود....
از طریق بی سیم یکی از پایگاه های تامین جاده که در نزدیکی ما بود خبر تصادف را دادند و یک ساعتی طول کشید که ماشین آمد و قبل از غروب آفتاب به شهر نقده رسیدیم.
مقر بچه های تخریب لشگر داخل یک هنرستان بود و نماز جماعت مغرب و عشاء رو به جماعت خواندیم و بعد از نماز چون روزهای قبل از ماه محرم بود مجلس عزاداری برگزار شد.
شهید حسن مقدم آن شب حال خوبی داشت.
و بعد از خواندن من ، او مجلس را به دست گرفت.
یادم میاد آن شب توسل به حضرت مسلم (ع) داشتیم.
شهید مقدم توی ناله ها و گریه هاش می گفت: ارباب جان. حالا که میری کربلا یه خورده آهسته برو ما هم برسیم.
و شهید حسن مقدم نیمه شب دهمین روز شهریورماه ۱۳۶۵ میهمان اربابش شد
روحش شاد