🌹🍃در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است
🔺که قول داده برای زائرانش دعا کند.
🟢🍃سنگ قبر ساده او، حرف های صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد
🔺دل آدم را امیدوار میکند.
📜بخشی از #وصیت نامه:
⚪️🍃شما چهل روز دائم الوضو باشید. خواهید دید که درهای رحمت خداوند متعال چگونه یک به یک
🔺در مقابل شما باز خواهد شد.
🔴🍃نمازهای #واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید
🔺درهای #اجابت به روی شما باز می شود.
🟢🍃سوره #واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید. خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم. بعد از نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید.
🔺زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
🌷🍃اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند متعال حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم
🔺تا هرکسی لیاقت داشته باشد #شهید شود.
🌹🍃خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
🔺خواندن فاتحه و یاد شما بسیار مؤثر است.
🌷شهید مدافع حرم #سجاد_زبرجدی رضوان الله علیه🌷
https://eitaa.com/khoban72
🕊🌹#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
📘#کتاب_مصطفی ص ۸۵
6️⃣1️⃣قسمت: شانزدهم
🔖خاک های رملی
🕊🌹یکی از مشکلات برای رسیدن به مواضع دشمن، رملی بودن منطقه بود. خاک آنجا شبیه ماسه های ساحلی بود و پای نیروها مرتب در آن فرو می رفت. جلسه فرماندهان برگزار شد. گفتم: مشکل اصلی این عملیات رمل های#چزابه است! روی رمل ها که راه می رفتیم تمام توان ما گرفته می شد.
🥀🤍نیروی ما باید هجده کیلومتر بر روی رمل پیاده روی کنه تا به نقطه ی شروع برسه. ما چطور هفت گردان را تا پشت سر عراقی ها بیاوریم و خسته و کوفته بزنند به خط دشمن؟! خلاصه هر کدام از مسئولان نظری دادند.
🕊🌹در پایان جلسه طبق معمول مصطفی شروع به دعا کرد و با خدا نجوا می نمود. می گفت: خدایا تو می دانی که راه رفتن بر روی این رمل ها مشکله، خدایا تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای رزمندگان کار ساده ای است! خلاصه مصطفی حل این مسئله را از مشکل گشای عالم خواست.
🥀🤍شب هشتم آذر سال 1360 بود. نیروها آماده حرکت برای عملیات شدند. ساعتی قبل کمی باران بارید. همه ی فرماندهان اضطراب داشتند. نکند منطقه باتلاقی شده باشد؟! نکند نیروها خسته شوند و توان حمله را از دست بدهند؟!
🕊🌹حرکت نیروها که شروع شد تعجب کردم! باران خاک را سفت کرده بود! گویی روی ابر راه می رفتیم! هیچ کس احساس خستگی نمی کرد! دعای هفته قبل مصطفی درست در#شب_عملیات#اجابت شد!! مصطفی کنار معبر ایستاده بود. چشمانش خیس اشک بود. می گفت: کار خدا را دیدی، دیدی خدا به ما#عنایت کرد...
⬅️ ادامه دارد...