🌹🍃نظر آیت الله خوشوقت رضوان الله علیه
🔺در مورد تربیت فرزندان در مسجد:
⚪️🍃راحتترین راه #تربیت این است که پدر، دست خانواده را بگیرد و به #مسجد بیاورد. در مسجد چیزهایی می بینند که آنها را تربیت میکند. بچه میبیند مردم نماز میخوانند؛ لذا نماز خواندن بر او چاپ میخورد. میبیند در رمضان روزه میگیرند، چاپ میخورد. میبیند عدهای منبر میروند و از ولایت امیرالمؤمنین میگویند، چاپ میخورد....
🌷🍃خلاصه همهی اینها مربی است. بدون زحمت، خود به خود بچهها بار میآیند. انسان میبیند بعد از مدتی بچه نماز میخواند و حمد و سورهاش هم درست شده است. اما اگر بخواهی آنها را به مسجد نیاوری و خودت آنها را درست کنی، حتی اگر ۲۴ ساعت هم بنشینی، درست نمیشود.
🕌در مسجد بدون زحمت هم یاد میگیرد، هم با آدمهای خوب معاشرت میکند و خستگی اش در میرود و اُنسش تأمین می شود، و هم .... بنابراین باید پدر و مادر حواس شان جمع باشد و بچهها را به عنوان امانت بپذیرند و تربیت کنند.
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بچه نذری🌷
💫🌹دکتر عزیزی
🥀🤍این مدل #تربیت را تجربه کنیم خیلی ها نتیجه گرفتند ...
🔺حدود سه چهار روز بعد از این ماجرا پدر و مادر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند.
🥀🤍بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد. بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم !
🍃🌸با خنده گفت:مگر شما تلویزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم.
🥀🤍من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم.
🍃🌸بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده!
🥀🤍من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند. گفت من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام.
🍃🌸دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود. آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما خواهش می کنم که بچه را خوب#تربیت کنی و به خاطر خدا#صبر داشته باشی. با ما خداحافظی کرد.
🥀🤍آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.
🍃🌸بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد...
⬅️ ادامه دارد...