🍃🌷یک شب دلم گرفته بود، گفتم برم پیش دست بالا. تا نیمه شب سرگرم صحبت بودیم، بعد هم در همان چادرِ غلامعلی خوابیدم. هوا سرد بود و خوابم نمیبرد.
🥀🤍حدود ساعت ۳ شب بود که دیدم آرام بلند شد و به نماز قامت بست. تا اذان صبح، در حال رکوع و سجود بود. "الله اکبر" اذان که در محوطه پیچید، خودش را از سجاده کند و خزید زیر پتو! اذان به "حی علی خیر العمل" که رسید یکی از بچهها ما را برای نماز صدا زد. غلامعلی بلند شد.
🍃🌷دستهایش را به دو سمت کشید تا مثلاً خستگی خواب از تنش برود. جوری ادا در میآورد که گویی در خوابی عمیق بوده،
🥀🤍به اتفاق برای گرفتن وضو به سمت تانکر آب رفتیم. گفتم: غلامعلی، تو که وضو داری. سرخ و سفید شد و گفت: هیس.... خواب دیدی خیر باشه.
🔘#شهید_سردار_غلامعلی_دست_بالا
🍃🌷یک شب دلم گرفته بود، گفتم برم پیش دست بالا. تا نیمه شب سرگرم صحبت بودیم، بعد هم در همان چادرِ غلامعلی خوابیدم. هوا سرد بود و خوابم نمیبرد.
🥀🤍حدود ساعت ۳ شب بود که دیدم آرام بلند شد و به نماز قامت بست. تا اذان صبح، در حال رکوع و سجود بود. "الله اکبر" اذان که در محوطه پیچید، خودش را از سجاده کند و خزید زیر پتو! اذان به "حی علی خیر العمل" که رسید یکی از بچهها ما را برای نماز صدا زد. غلامعلی بلند شد.
🍃🌷دستهایش را به دو سمت کشید تا مثلاً خستگی خواب از تنش برود. جوری ادا در میآورد که گویی در خوابی عمیق بوده،
🥀🤍به اتفاق برای گرفتن وضو به سمت تانکر آب رفتیم. گفتم: غلامعلی، تو که وضو داری. سرخ و سفید شد و گفت: هیس.... خواب دیدی خیر باشه.
🔘#شهید_سردار_غلامعلی_دست_بالا