دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت سوم 🔹تو که باشی گوش میدهی چه می گویم؟ این موج های کوچکی که راه می اند
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت چهارم
🔹آتش
تو که باشی....باشد اصلا نباید می گفتم.
اینگونه نیز نگاهم مکن می دانم اشتباه بود گفتن این پیشنهاد؛دست خودم نیست زبانم بی اختیار می چرخد؛
یک جا نمیتواند بند شود مثل ماهی دور از آب میچرخد مگر لااقل لحظاتی زنده بماند..
لعنت بر این زنده ماندنِ جهنمی..
هزاران بار میخواهم بمیرم جای این چند لحظه زندگی..
کاش لال بودم و این زبان می توانست جُم نخورد و یک جا بماند...نمی ماند..اصلا نمی ماند از دست این زبان لاکردار چه ها که نکشیدم
اگر آن روز نمیجنبید و من را از حسین جدا نمیکرد
الان بجای همنشینی با تو...با یک قطره آب که دیوانه یی مثل من فقط میداند زبانش را...؛
با حضرت رسول در بهشت بودم؛و سر بلند در پیش مادرش زهرا
الان این همه آتش نمی گرفتم
هم آتش این دنیا را دیدم هم آخرت را خواهم دید..
آتش از قلبم دارد شعله ور می کشد و می سوزاند؛از همه کناره گرفته م؛فکر می کنند؛دیوانه شده ام آری شده ام.
سخنم را کسی نمیفهمد؛ آخر زبان ما سوختگان فرق میکند؛لعنت بر این زبان
..چه سوخته ش چه دوخته ش...
جز تو همدمی نیافتم؛آمدم کنار تو لااقل مرحمی بر این آتش دلم باشی
وای بر من وای بر من و این همه سوختن..
تو مرحم که نبودی هیچ...
خود شعله یی شدی بر شعله های دل من؛
آتشی زدی بر جان سوخته م..
چه می کنی با خودت چه می کنی با من
نگاهت پر از گریه هست چرا؟دیگر تو هم گریه کنی و مشخص شود نوبر است والله!
روی برمگردان و گریه مکن فهمیدم منظورت را؛خجالت زده یی و نمی خواهی خودت را به کاروان برسانی
یا عباس افتادم؛شنیده ام وقتی آبِ مشکش توان ماندن در دوش عباس را از دست داد...
عباس هم خجالت زده شد و تصمیم بر جنگ گرفت..
او هم دست داد...
#دغدغه_های_یک_طلبه
بهترین نقطه دنیاحرم حسین اسـت
پاکتر از دل دریا حرم حسین اسـت
بی پناهی
اگر از غصه بـه خود می پیچی
بهبود همه ی غمها حرم حسین(علیه السلام) اسـت♥️
https://eitaa.com/khoda_parast_313
چه آروزی انسان دوستانه یی دارند...
آخه دینشون دینِ انسانیته!
#دغدغه_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
🎬 #کلیپ «شماها چرا گناه میکنید»
👤 استاد #دانشمند
🔺 برای امام زمان یهکاری کنید...
#مهدویت
https://eitaa.com/khoda_parast_313
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت اول 🔹تمام شد حالا که از این همه راه پر فراز و نشیب گذشتهیی و طلوع و غر
#همراه_مخاطبین
سلام علیک
ممنون که دقت کرده اید.
همین نکته ی خوبیه و امیدوار کننده.
در جواب عرض میکنیم که ما راوی داستان هستیم و نقل قول ها رو منعکس میکنیم
قضاوت با خوانندگان عاقلی چون شماست.
🌱🌱🌱🌱🌱
فرمایشتون صحیح است منم قبول دارم
موفق باشید
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت سوم 🔹تو که باشی گوش میدهی چه می گویم؟ این موج های کوچکی که راه می اند
#همراه_مخاطبین
سلام علیک و رحمه الله
وقت شما هم بخیر🌺🌺
خوشحالم که این نوشته ی ناچیز توانسته میهمان چشمهای شما باشد
ان شاءالله که برای خود حقیر هم مفید باشد..
در جواب سوال شما یه آیه از قرآن کریم به ذهنم اومد..
کلا ان الانسان لیطغی
اَن رءاه استغنی
ما خودمان را بی نیاز میبینیم
بخاطر همین..به داد هم نمیرسیم
البته غفلت هم داریم
خدا به دادمان برسد.
تشکر از همراهی شما
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت چهارم 🔹آتش تو که باشی....باشد اصلا نباید می گفتم. اینگونه نیز نگاهم مک
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت پنجم
🔹خواب
_ما تو را میشناسیم، گذشتهی بدی داری؛ اگر میخواهی جبران کنی، با ما بیا!
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم؛ رویم را به سمت شمشیری که به خیمه آویزان کردهبودم، برگرداندم.
به آن چهره و صدای بهشتی مگر میشد گفت: نه!
نه نمی شد
عجیب بود...!
برای کمکگرفتن آمده بود، اما به گونه ی برخورد میکرد، که انگار من به او نیاز دارم
نه او به من!
درستش هم همین بود؛ اما حیف که دیر فهمیدم... و خیلی دیر...!
گفتم:
_من... من... من... یا ابنرسولالله!
من اسب و شمشیر خوبی دارم؛
هر کسی سوارش شده، او را نجات داده است.
همان هنگام رو به رویم نوشته شد:
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
کر و کور و لال شدم...!
انگار مهری بر عقلم زده شد! دهانم باز مانده بود اما قدرت تکلم نداشتم.
_ما را به اسب و شمشیر تو نیازی نیست؛
ما خودت را میخواستیم نجات دهیم.
همان لحظه هم ميخواستم بگویم باشد...
اما نشد...!
انگار چشمهایم نمیدید، این حسین است.
انگار گوشهایم نشنید، این پیغام خدا برای سعادت تو است.
انگار عقلم نفهمید، که با حسین بودن درستترین کار ممکن است؛ هم در دنیا هم در آخرت.
کر و کور و لال شده بودم. دیدم مرغ سعادت آمد و رفت...
هر قدم دورتر میشد، آتش حسرتم بيشتر شعلهور میشد...
این خوابِ هر روز من است.
تو خوابِ چه میبینی؟
اصلاً خواب داری؟
بگو بدانم؛
خواب برای کسانی است که مدتی بیدار بودند، تو مگر بیداری داری که خواب هم داشته باشی؟
چه میگویم؟ خودم نیز نمیدانم.
به گمانم تأثیرات آن خواب است.
خواب و بیداری من یکی شده است. نه خوابم، خواب است و نه بیداریم، بیداری!
آن سیاهی کیست که میآید؟ حال و حوصلهی کسی را ندارم. چشمانم را میبندم و خودم را به خواب میزنم.
حتماً تشنه است. خودش و اسبش سیراب شوند، میروند.
اوه! تنها نیست، دو نفر هستند.
من خود را به خواب میزنم اما خواب نیستم؛مثل خیلی ها که خود را به زنده بودن زده اند اما زنده نیستند..
نمیخوابم بلکه از دِلَت در بیاورم
در خیالم که میتوانم با تو حرف بزنم،
برای تو که فرقی ندارد.
هنوز صورت ناراحت تو جلوی چشمانم است.
معذرتخواهی که کردم!
اصلاً بگذار راحت بگویم؛ پیشنهادی را که گفتم، پس میگیرم. چه خوب است، که تو در پیش کاروان نیستی...!
« یا حسین »
#دغدغه_های_یک_طلبه