eitaa logo
دغدغه های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
دغدغه ی های بزرگ را روح های بزرگ دارند... روحت را آزاد کن که بزرگی ش را ببینی برای بیان دغدغه هاتون... 👇👇👇👇 https://daigo.ir/secret/41029374300 @khodaparast313
مشاهده در ایتا
دانلود
نیستی یا نیستم؟ از بس نبودی از بس ندیدمت... نمی دانم کیستم؟ من نیستم،نه در زندگی نه در بندگی در جهان انسان های بزرگ در میان سجاده های رود در بین لب هایی که می‌فرستند درود من نیستم در کنار گل هایی که شکوفه زده اند کبوترانی که رها هستند با هم هم صدا هستند به آسمان پریده اند از زمین بریده اند نیستم میان اشک هایی عاشقانه ی که می چکد در نمازش نبودم محرم رازش نه در صنف عاقلان نه در جمع عاشقان نه دلی زدم به دریا که غرق آغوشش شوم منِ غریب،من تنهای تنها خاک رویش دارد بلبل گویش دارد آسمان خورشید دارد ماه دارد گاه ابری گاه بارانی زمین دریا دارد خاک گل و سراسر در سجده هست هر جا که می نگرم نیستم هیچ جایی... جایی برای من نیست جز آغوشت که ‌... نیستی یا نیستم؟
از این شبِ بی صدا پر سکوت بر تو می فرستم هزاران سلام هزاران درود چه تاریک شده آسمانِ لاجوردی کافی ست فقط به خودت برگردی نگاه کن به صورت ها! چه رخ های رنگ پریده ی زردی امشب پایم به لب گور رسیده شده م خمیده مثل پیرمردی دنیا افتاده از چشم من همه خواب همه چشم ها را بسته اند شب است دیگر اما روز و شب ندارد.. همیشه چشم هایمان را بسته یم.. نه عشقی میبینیم نه آدمی مشاهده چشم بسته ایم،گوش کر کرده ایم به ناله ها...به گریه ها... شب است دیگر... نمی آید بَرِ من حتی خواب خوش نمی رود از گلویم یک جرعه آب خوش من از خود دورم از تو برگردان به من خودم را خودت را نور را خسته از تاریکی از لبخندهای ساختگی از عشق نماها از دل باختگی شب خورشید ندارد من نیز خودم را... بی خود شده این جانِ خود من بی تو شده این جان بی توی من برگردان.. برگرد ای عشق حقیقی ای مرد راضی نشو به تحمل این همه درد خواب از چشم من گرفته یی.. خود نیستی و از برم رفته یی شب را چه کنم بی خود بودن را بی تو بودن را آسمان و زمین یکی شده اند ظالمانی شیطان در این شب ها می گیرد مهمانی کاری که می‌شود بکنی بکن بیدارم کن شبی نداشته باشم چشم نبندم خودم را ببینم تو را... تو را ببینم کاری که می‌شود بکنی بکن!
چشم وا کردم ببینی ام منِ آلوده را زودتر بچینی ام چه آرام شده این شهر پر هیاهو از آن همه خنده! شادی! خوشحالی نشانی کو؟ چشم بسته همه خوابیم حالا که در بیداری نشد،بساط دلدادگی را برپا کنم حالا ،فرصت خوبی ست خودم را پیدا کنم هیچ کس نمانده عزیزان گوشه یی در خواب خودم تنها،خودم .... می پرسم از خودم، می روی کجا؟ آسمان را نور ماهش در بر گرفته زیباست دلم بهانه ی آغوش مادر گرفته تنهاست... باور می‌کنی ،خدا از تو خبر گرفته؟ غوغاست گفته به آسمان بنده ی خوابم کجاست گفته به باد نوازشش کن،بیدار شود گفته به گنجشک صدایش بزن،آماده ی دیدار شود.. گفته به برگ گل ها، هر ورقشان دفتری برای معرفت کردگار شود گفته بیدارم منتظرت حرف بزنی گفته همه را خواب کردم که تو باشی و من گفته به نسیم سحری در حوالی دل او می وزی گفته به مَلَک گناهش را می خری جایش خودم را به او می دهی گفته به همه حتی خودش..رحم خواهم کرد منتظرم.. سر به دریا بگذارد سجده یی غرق تماشا بنماید به بارگاه قدس من درآید.. منتظرم اگر خواب نماند خدایم گفت و منِ غافل حرفش نشنیدم حرف خودم را وقتی اعتنا نکردم حرف خدا به گوشم نرسید و چشمِ کورم او را ندید و عمرم با سرعت به سمت مرگ دوید کی بیدار شوم؟ از عشق سرشار شوم؟ آماده ی دیدار شوم؟
اینکه دارم خرجش می کنم عمر است ،زمان روی دفتر قلب درجش می کنم حسرتیست سوزان من فراموش کار شده اصلا برای چه آمده م؟ چرا آوردی ام؟ با این همه زحمت با این همه خون دل پروردی ام؟ سپرده ام به سراب دنیا خودم را هر روز تشنه تر.. هرروز بی جرعه یی آب! کسی هست بیدارم کند کسی هست در این زندان دیدارم کند کسی هست به دادم برسد آشنایم بکند لب تشنه ام دریایم بکند از این قفس از این زندان رهایم بکند دیری نمیرسد که مادرم حتی حاشایم بکند من فراموش شده ام خودم در این بدن غریبه م کسی هست در آغوشم کِشد... این قطره های اشک را این باران تنهایی را این سینه ی پر غم را این انسانِ پر ماتم‌را این سوال بی جواب را این تشنه ی یک قطره آب را این در خواب غفلت را این ....همین این را که خود نمیدانم کیست و چه می خواهد همین اینِ مجهول و مبهم را بیدار کند؟
یاد دارم گفت باران به من... نگاهش افتاد، آسمان به من و دارد گلایه کماکان به من تو چرا مانده ای آن گوشه، زیبایی؛می‌شود زیباتر شوی اما از اینی که هستی برتر شوی اما حالا که هستی و نیستی در خاک! حالا که رو به آسمان قد کشیده ایی حالا که به فصل گل دادن رسیده ایی رهایی باید از این خاک محدود که دریای آرامش این بالاست... تو هنوز رودی رود! باران قطره قطره حرف می زد آسمان ابر به ابر با رنگ زندگی! درختان با برگ های سبز... نوای بلبلان از شیفتگی گل شمعدانی خانه ی سینه ام من از تو به آسمان رسیده ام من از تو دور شدم تنها شدم من به دام بام دیگری پریده ام عطرت را باد می آورد گهگاهی بوی خاک باران زده من از تو دورم یا تو هستم در حیاط شنیدم همه با من سخن می گویند از وسوسه ی دلفریب اهریمن می گویند برای اثبات پاکی یوسف از پیرهن می گویند حالا که فصل رویش است من نیز سخن ها دارم من نیز درد و دل دارم ،می‌شنوید ؟ با سکوت می گویم عمر به باد رفته را خوش بود به باد می سپردم تاصبحی مگر به آغوش تو برسد گوشه یی رفته خیره به چشم های تو... خود را غرق می کردم در دریای تو حرف ها دارم اما در سکوت خون دل ها دارم!مثل شاه توت.. باران ببار آسمان بیار و در دلها عشق بکار دنیا را پر از گل و گلدان کنیم سجده به خداوند رحمان کنیم دست در دست هم..دوای فراق درمان کنیم حرف هایم را می زنم در سکوت! شاید همین باد سحری.... من باشم که گفتم عمر به باد رفته را خوش بود به باد می سپردم تاصبحی مگر به آغوش تو برسد
دل تنگ توام آری ابرهای سیاه و بارانت کو؟ تو به این زیبایی و دلنشینی چرا تنها؟یارانت کو؟ در زمین زندانم و در قفس... هوای تازه و آسمانت کو؟ صدای قطره قطره ات می آید نشانت کو؟ چرا چنین گریانی تو لب خندانت کو؟ ای به وصل راضی نشده کوی هجرانت کو؟ آسمان را چرا رها کردی؟ عقلِ سود و زیانت کو؟ تو جان منی و چنین بیقرار... راستی جانت کو؟ چرا نبینی این همه زیبایی را.. خداوند رحمانت کو؟ به زمین رسیدی و آب شدی! خواهانت کو!؟ صادقانه بیاور نفست را... بگو شیطانت کو؟ ای معجزه این دل ناآرام... کتاب قرآنت کو؟ چنین ساکت نشو دفاع بکن.. غرش بیانت کو؟ بارانی شده ای تا که ندانم.. کجایی و قربانت کو؟ تسلیم نگاه زیبای توام جز من مسلمانت کو ؟ دل تنگ توام آری ابرهای سیاه و بارانت کو؟ بداهه @khoda_parast_313
این همه ستاره و ماه روشن کرده ایی که چه؟ از چه نشان می دهند ؟ مگر این ها خواب ندارند که چنین چشمک می زنند خواب از چشم من ربوده ایی تو همیشه منتظر من ،بیدار بوده ایی میان تاریکی شب روی زمین میان نور آسمان می گردم دنبال تو ببینم مگر آب لب و خال تو نیستی میان اینان هستی همه ی اینان مانده ام کجایی دلم بی تو که نیست دلم با تو که نیست نیستی و هستی من بسته به چشمانت دستی بر سرم بکش فدای آن درمانت تو را پیدا کنم می‌شود آیا؟ دل را جای خدا کنم، می شود آیا ؟ چشمه چشمم را دریا کنم،می شود آیا؟ می‌شود آیا... اگر تو بخواهی مسلم می شود رشته ی دلم محکم می شود بیاد تو رو به آسمان کرده ام زبانم را خدا خوان کرده ام هوای کوی جانان کرده ام در آغوشم خیال تو را مهمان کرده ام سرشارم از تمنای وصالت شب را روز من کن و خلوت را جمع من کن و نمازم را وقت ملاقات و سجده م را زمان مناجات و خوابم را شاهدی بر بیداری م چشم مستم‌را نشان بیماری م و یادم را غرق یادت کن و وجودم را خالی از من سرشار از خودت... و خودت را جای من من را جدای از من تو باشی در من و من نباشم در خودم شب است که می توانم چنین بخواهم وقت گفتگو رسیده دست های زنان از جمال یوسف بریده و سخن ما از روشنایی شب... به چنین خواسته هایی رسیده و من می‌خواهم از تو خودت را.. راستی این همه ستاره و ماه روشن کرده ایی که چه؟
دغدغه های یک طلبه
السلام علی الحسین. و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
گاه که دل میخواهدش... گوید عقل نه نمی خواهد چشم ببند و بگذر... اما چشم نمی خوابد اما چشم،به راه می ماند.. گاه که ساکتیم و در فکر دل از او یاد می کند و می خواند.. گاه دل و عقل جاهل اند..و بی خبر این وسط فقط عشق می داند این میانه چه غوغایی ست.. عقل به سمتی دل به سمت دگری می راند امشب مگر آسمان بی ابر مانده جای باران ستاره می بارد آتش عشق تو‌‌‌ اینک ایستاده ها را سر جای خود می نشاند و از تو به یادگار اسمی روی دلم می ماند
تاریکی شب ها و چشم و ندیدن هایش.. آمدن کبوتر اقبال و پریدن هایش و دل شکسته و گریه و خدا و خریدن هایش بیدار می کند چشم خواب آلود را... به دریا می رساند منتهای جوی و رود را میبینی ! ستاره ها و آسمان در سجود را می شنوی ،میان آسمانیان و زمینیان گفت و شنود را و قصه ی مادرم برای خواباندن من که می گفت:یکی بود یکی نبود را شب ها چه نورانی می شود آسمان فرش است پهن شده ستاره ها چشمک می زنند برای میهمان و ماه چراغ فروزان است و شاید دل سوزان کاش اندکی شب را می فهمیدم و اندکی به او دل می‌بخشیدم و کودکانه ،نرم و چابک به بالا می جهیدم روز ما در شب های تاریک رقم می خورد چه مبارک سحری بود چه فرخنده شبی بر حافظ آن شب قدر که آب حیاتش دادند فرخنده شبی بر من نیز باش ای شب.. .
رفتگان و گذشتگان را یاد کنیم همان ها که بودند پیش ما... همان ها که خواهیم رفت پیش آنها همان ها که پدر بودند یا مادر قصد رفتن نداشتند مثل ما غم و غصه ها به دل داشتند آرزوها آن را بخرم ،صاحب آن بشوم این بشوم،آن بشوم،جان بشوم جان... جان بدهم آه چه دنیای بی وفایی چه ناگهانی جان می گیرد چه بی خبر می میراند اصلا دنیا حال دلبستگان به خود را می داند؟ همه آرزوها خاک می‌شوند با من با تو همه ی شأن و منزلت و جایگاه دفن می شوند با من با تو همه ی زیبایی هایمان مهمان مور ها میشود در قبر و از ما هیچ نمی ماند ... هیچ انگار نبودیم انگار نبود.. و ما می مانیم و اعمال مان و ما می مانیم و دلبستگی هایمان و ما می مانیم و ...ما نمی مانیم هیچ کس و هیچ چیزی نخواهد ماند کل من علیها فان خوش بحال دل هایی که دل دادند به عشق به آسمان به نور... و در ٱن تاریکی دنبال نور خواهیم بود... و در آن سیاهی،لباس سیاه عزای حضرت دوست.. رو سفید می‌کند و چشمی که گریه کرده.. منتظر آمدنش خواهد بود.
انسانِ خوابیده انسانِ خوابیده دور و برش هر چه بگذرد،... یک وحشی ،گلوی مظلومی بدرد نمی فهمد!نمی داند.. و مرگ در نزدیکی اوست انسان خوابیده واقعا مرده،بی حس است نه گریه دارد نه خنده انسان خوابیده! برای بیداری ت چه خون ها که ریخته نشد چه ناله ها که سر داده نشد چه مادرها که داغ کودک ندیدند و چه پدرها که پر نکشیدند انسان خوابیده شرمنده! بیداری،درد دارد ،می فهمی دنیا مرد و نامرد دارد بیداری سختی هر چند دارد... اما انسان است و شرافتش انسانِ خوابیده... چشم وا کن خواب تو انگار...طولانی شده بهایش سنگین است ،هوا طوفانی شده علامت مرگ است شاید هم که دلت مرده به بیداری ت امیدی نیست... پایان شب سیاه تو،هیچ سپیدی نیست انسان خوابیده... خواب غفلت را تمام کن به صبحِ بیداری سلام کن
لابلای شاخه ها و برگ ها گاهی خودی نشان می دهد! باد می لرزاند،برگ می تکاند چشم خبر از آسمان می دهد از گرمای خورشید به سایه پناه می بریم آری ما همینیم طاقت نور و خورشیدمان نیست چرا کسی با ما مهربان نیست! تشنگی آیا زبان حال درختان نیست؟ برگ ها رو به آفتاب هستند و آسمان می خواهند چه قد کشیده درخت هم پای کودکی من و من هم قد کشیدم او همیشه نگاه به بالا دارد او از باران تمنای دریا دارد او از خاک به افلاک قصد سفر دارد او انگار از دل تنهای من خبر دارد او در پاییز هم خم نمی شود از زیبایی ش در زمستان کم نمی‌شود برگ می دهد مرگ می خرد اما باز رو به آسمان اما به پر توان او عاشق است بی گمان! او را نگاه که می کنم آه حسرت می کشم چه برگ های سبزی چه شکل زیبایی چه چوبی چه سایه یی.. چه قد و بالایی... او خود روبه خورشید میسوزد که چوبش بسوزد و بسوزاند زغال می شود گر می گیرد باز هم حرف سوختن است گفته بودم که عشق آتش است! گفته بودم که می‌سوزد و می سوزاند گفته بودم که تنها اوست که می ماند درختِ هم پای کودکی من چه عاشقانه سایه افکنده یی بگذارم راحت بگویم در این بازی دنیای ما آدم ها تو برنده یی‌... مانده ایی مردانه در بین حیاط همدم تنهایی ما شده ایی برگ های زردت هم زیباست تن و جانت به سلامت نه از بی آبی ناله می زنی نه از ندیدن گلایه می کنی از کنار تو بی توجه گذشتم و گذشتم از شاخه ات میوه چیدم از سایه ات چه غافل م هستم از تو این چنین که آسمان را نگاه میکنی چه میبینی ؟! این همه خیره به بالایی.. این همه رنگ خدایی آه که تو چقدر زیبایی درخت همپای کودکی من