جاتون خالی امروز هم حرم بی بی معصومه بودیم هم الان یه امامزاده بزرگوار اومدیم هیئت.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل سوم قسمت شانزدهم هفته بعد از انتخاب اُردو،آقا به هم
#این_کجا_و_آن_کجا؟
نویسنده:حسین خداپرست
فصل سوم
قسمت هفدهم
بعد از یک ساعت خوابیدن شیرین با کلی انرژی بیدار شدم.حس میکردم مرد عنکبوتی شدم دو سه تا پرش کردم و پریدم روی دیوار اما با نه افتادم کف اتاقم.
با همه دردها باز احساس خوبی داشتم، خیلی خوشحال بودم از اینکه مسئولیت اردو با من هست.اول خواستم به بابام خبر بدم
اما خبری از سلطان نبود که نبود.
پرسیدم:مامان بابا کی میاد؟
مامان که گوشی به گوشش بود گفت:رفته خرید،میاد
از بس شوق داشتم که نتونستم تحمل کنم تا بابام بیاد گفتم مامان زودتر تمومش کن،اینقدر ورجه ورجه کردم و این پا و اون پا و این دست و اون دست و این گوش و اون گوش کردم که دستش رو روی تلفن گذاشت و گفت: برو دستشویی خب!
گفتم:دستشویی ندارم کارت دارم.بعد از چند لحظه تلفن رو خاموش کرد.
گفت:بگو ببینم چی شده!
با ذوق گفتم مامان مامان...اقا من رو به عنوان مسئول اردوی کلاسمون انتخاب کرده.بفرما اینم نامه ش
چشم های خوشحال مامانم من رو یاد وقت هایی انداخت که چشم های ناراحتش رو میدیدم.حتی بخاطر کارهای من گریه کرده بود.😞
پریدم بغلش؛اونم بغلم کرد،بغض هر دومون رو گرفته بود و من میخواستم از خوشحالی گریه کنم که بابام اومد
_چیه فیلم هندیه؟
مامان با خوشحالی گفت:امیر مسئول شده و معلمشون بهش سمت مدیریت داده
چشم های بابام برخلاف مامانم نمیدونم چرا تعجب کرد و یه حالتی گرفتند انگار میخواستند بگن که «برو بابا ما رو سیاه نکن ما خودمون....»
مامانم نامه رو از دستم گرفت.و گفت: خب بیا بخون.
من همیشه به پسرم ایمان داشتم که موفق میشه،امیرمن لایق خیلی چیزها هست. با هوشه،همزمان دستشو روی سرم میکشید و میگفت امیر من پسر بی نظیریه
دیگه داشت خوش خوشان من میشد و منم حسابی برای مامانم میلوسیدم!
چشمم به بابام بود که چیکار میکنه.
بابام که نامه رو میخوند بجای تعریف کردن از من! گفت: به به چه خطی داره معلمت. امیر نه خووشم اومد..ببین نه خووشم اومد ..نه...
مامانم هم خب اصلا به زهتاب شبیه نیستی
شبیه یه جور مهتابی نه زهتاب!
من نفهمیدم که از بابام تعریف کرد یا نه.
_من گفتم از همین الان کارمو شروع کنم.
با هم بریم یه جایی پیدا کنیم برای اردو
مامان:خوبه هم بیرون میریم هم بیرون شام میخوریم.
بابام ساکت بود،نگاهی به نامه میکرد و نگاهی به من،گفت امیر.
گفتم الانه که ازم تعریف کنه.گفتم بله بابا
_عجب معلم درست و حسابی داری چقدر با دقت هستش!😕😕😕
بعدش که چهره ی درهم من رو دید گفت بیا بغلم گفتم بغلت یعنی کنارت بیام؟
خندید. خودش اومد جلو و بغلم کرد و ماچ و بوسه گفت:خیلی خوشحالم تو از این هم میتونی پیشرفت کنی.
نگاهی به شکمم انداختم،یعنی از این هم پیشرفته تر شم؟!
😝😝😝😝😝
اشاره به سرم کرد.
_ اونجا رو گفتم بعدش گفت:یه جایی میشناسم بنظرم به درد اردوتون میخوره
مامانم گفت: کجاست ؟؟
_روستامون رو که یادت هست.
مامانم گفت خوبه اما نظر رییس مهمه؟
نگاهی به من کردند.منم به شکمم..
یه تیپ بچه رئیسی طوری گرفتم و گفتم بهش فکر میکنم!😁😁😁
رفتم اتاقم تا زودتر تلکیفامو انجام بدم و برم سراغ مسئولیتم.
با محمد و جواد حرف زدم.گفتم شما چه مسئولیتی دارید؟
هر دو گفتن نمیتونیم بگیم!!🤫🤫
به من گفتند تو چی؟
منم گفتم من!! به یه پسر خپلوی شلوغ کی کار میده اصلا؟
بعدش هم من سال اولمه شما چند ساله این مدرسه هستید.
چشمم به صفحه ی لپ تابم افتاد نزدیکتر که شدم دیدم دارم خودمو میبینم!دماغ خوشگلم داشت بزرگتر میشد.
گفتم امروز بدقلق شدی چیزی که نمینویسی!تازه خودمو هم بهم نشون میدی؟؟اصلا خاموشت میکنم.
دکمه افش رو زدم اما دیدم،اصلا باطری ش تمومه و برقی نداره.زدم به شارژ تا بالا بیاد
منم درس هامو یه کم مرتب کردم.
روشن شده بود.اینبار پشت زمینه ش کبوتری بود که به آسمان پرواز می کرد.
نوشته بود:سلام آقای مدیر خوبی،خوب خوابیدی؟
انتخابت رو بعنوان مسئول و مدیر اردو تبریک میگویم.
سعی کن نامه ی آقای رحمتی را چند بار بخوانی و خوب حرف هایش را متوجه بشوی.این اردو می تواند باعث خوشحالی خیلی ها شود و تو را موفق کند البته اگر مواظب نباشی شاید هم برعکس شود.
در مورد اینکه چطوری میتوانی هم مدیر باشی و هم مدیر نباشی؟ فکر کن. بنظرم کارهای کوچک که خیلی اهمیت ندارد را هم انجام بده.کمتر دستوری حرف بزن و بیشتر کار کن.
ضمنا میتوانی با استفاده از وسایل ارتباط جمعی به همه اعضا اردو پیام بدهی،اما پیام ناشناس.اردوی هیجان انگیزی به نظر می رسد،دوست داشتم من نیز باشم.
در انتخاب محل اردو هم به حرف پدرت اعتماد کن.
موفق باشی مدیر نوجوان🌹🌹🌹
خواستم بگم پاک نشو تا دوباره بخونم که دیدم پاک شدند.
به فکر رفتم و فکر هم رفت به سمت این حرف ها.پیشنهادهای خوبی کرد.
در همین فکرا بودم که دیدم بابا و مامان شال و کلاه کردند،برای رفتن به محل اردو.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل سوم قسمت هفدهم بعد از یک ساعت خوابیدن شیرین با کلی ا
توی ماشین بیشتر مامان حرف میزد و بابام هم گاه گاهی بله میگفت و منم به فکر اردو بودم.
مامانم گفت: بنظرت معلم شون یه جوری نیست؟
بابام:چجوری؟
_نمیدونم آخه این چه جور مسابقاتی هست که هیچی توش مشخص نیست.؟اردو هم که..آخه مگه اینها کارگرند؟
کار بلدند بچه ن که!؟اصلا
چطور امیر مدیر باشه اما نشون نده مدیره؟
بابام همون طور که به جلو نگاه میکرد فرمون ماشین رو سفت چسبیده بود گفت:اتفاقا بنظرم که خیلی جالبه و نشون از هوش آقا رحمتی هستش.
ببین وقتی مدیر باشه و خودشو مدیر نشون نده و تلاش کنه کسی هم نفهمه باعث میشه هم مغرور نشه هم تلاش کنه که اردو بهتر اداره بشه و هم اینکه اصلا یاد بگیره دلسوزی کنه چه مدیر باشه چه نباشه!
منم گفتم:از جواد و محمد هم پرسیدم به اونها هم گفته که از مسئولیتشون چیزی نگند.
بابام خندید انگار که از نقشه ی آقا خبر داره
گفت:یک معمای چند مجهولی بهتر از یک معادله ساده هست!
یه ساعتی تو راه بودیم و هوا تاریک شد و خورشید جاش رو با ماه عوض کرد که رسیدیم به روستای بابام!
تابلوی روستا: به روستای شهید پرور زر آباد خوش آمدید
جمعیت:۵۶۱
خانوار:۱۸۷
بقیه رو یادم نمیونه
بابام گفت: خانم،اینجو کلش واس ماس..
نهههههه شنیدی ؟
مامان گفت: چقدر شبیه زهتابی ای مهتابی!
بازم نفهمیدم از بابام تعریف کرد یا...
رفتیم چند تا خونه فامیل و دید و بازدید.
با روحانی روستا به چند تا خونه ی فقیر رفتیم و بابام گفت بهترین جا همینه!
روحانی روستا عالم دینی هست که روستا زندگی میکنه با لباسی خاص.پیرمرد بود و کمی قد کوتاه،با عصا اومده بود.تا شنید خوشحال شد و گفت آفرین به شما مدرسه که چنین اردویی اومدید.
اینجا چند تا خانواده نیازمند وسایل برقی و گرمایشی هستند و بعضی خونه ها هم تعمیر میخاد.ولی مشکل مالی دارند.
ثواب داره خدا خوشش میاد.بعدش از طبیعت روستا هم استفاده میکنید.هم فاله هم تماشا.گفتم بهتر ازاین نمیشه!
روحانی روستا گفت میتونید شب ها هم تو حسینیه بمونید.
اومدیم دم خیابون،بوی خاصی میومد یه نفس عمیقی کشیدم و میخواستم از این لحظات لذت ببرم و فیلم هندیش کنم که از جلوی من چند گاو رد شدند و با صدای زیباشون اعلام حضور کردند البته فقط این کار رو نکردند
هر قدم که بر میداشتند چیزی شبیه ...🤮🤮🤮🤮می نداختند زمین!
به بابا گفتم: اینجو هم واس شماس؟!
ادامه دارد...
@khoda_parast_313
#دغدغه_های_یک_طلبه
مداحی آنلاین - نماهنگ دنیای من - نریمانی.mp3
4.59M
«دنیای منه، امام حسن بزرگتر دردای منه»
«دنیای منه، امام رضا بزرگتر از دردای منه»
«دنیای منه، امام حسین بزرگتر از دردای منه»
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«این را هرگز فراموش نکنید!
تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود..!»
🌹شهید#ابراهیم_هادی
@khoda_parast_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼 سلام بر تو ای
💫فرزند ماههای روشنیبخش...
🌼️سلام بر تو و بر روزی
💫 که شبتیره چشمهای ما،
🌼به ماه رویتو روشن میگردد.
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
@khoda_parast_313