eitaa logo
دغدغه های یک طلبه
905 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
دغدغه ی های بزرگ را روح های بزرگ دارند... روحت را آزاد کن که بزرگی ش را ببینی برای بیان دغدغه هاتون... 👇👇👇👇 @khodaparast313
مشاهده در ایتا
دانلود
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل سوم قسمت هجدهم فکر نمی کردم بعضی بچه ها و آدما اونج
؟ نویسنده‌:حسین خداپرست فصل سوم قسمت نوزدهم بعد از نوشتن اون پیام بی نظیر،بقیه هم شروع به کپی کردن از روی پیام من،کردند و ابتکارشون رو نشون دادند.اونم چه ابتکاری! درست شده بود دورهمی و یه مهران مدیری کم داشت تا بگه ابتکار داریم چه ابتکاری!!! کلاسمون در این دو سه روز شبیه هر چیزی بود جز کلاس! آقا هم اعتراضی نمی کرد.درسش رو می‌گفت و از اردو یه کم حرف میزد و میرفت‌. تقریبا به تعداد نفرات کلاس، آقا به همه مسئولیت داده بود. کم کم داشتیم کلافه می‌شدیم.یکی با خط شبیه خرچنگش نوشته بود:پیام شماره ۳،دوستان عزیزم لتفا دستمال مرطوب با خود داشته باشید! مسئول حمل و نقل روی شکل های شبیه ماشین نوشته بود. بنظر شما با هم بریم؟ یا هر کدوم با ماشین خودش؟!با اتوبوس بریم یا ون؟ کدومش ارزون تره؟شما با کدوم راهت ترید؟ لطفا جواب سوالات رو تا پایان کلاس به کیسه ی پلاستیکی که کنار ورودی کلاس گذاشته شد بندازید. یکی شون اطلاعیه ش برچسب بود.روی میزها چسبونده بود. نوشته بود:وسایل بازی در اینجا مجاز است جز تفنگ بادی.از طرف ستاد هیجانات و بازی های اردوی پسران قوی! منم شیطنتم گل کرد و شکوفه داد و بعدش میوه.برای همین به آرومی از روی میز کندمش و برعکس گذاشتم روی یکی از صندلی های بچه ها که بیرون بود.به بقیه هم نگاه نکردند و ندیدند چیکار کردم.جای پدارم بود،پدرام هم مثل من تپل بود و گوشتی. بعد از تموم شدن کلاس که بلند شد اون برچسب ها باهاش بلند شدند🙈🙈🙈 همون طور که اون می‌رفت نوشته های برچسب هم عقب و جلو میومدند. یه اون یکی پاش رو که می‌ذاشت جلو ،میخوندیم بازی اینجا مجاز است!بعدش این می‌رفت و اون یکی میومد، تفنگ بادی! بقیه که دیدند خندیدند.اما من ناراحت شدم.و رفتم بهش گفتم و معذرت خواهی کردم.اوضاع داشت خطرناک می‌شد.همین مونده بود مسئول نظاف دست‌شویی ها هم بیاد و اطلاعیه بده!که بنظر شما شب ها دستشویی شماره ۲ بریم صبح ها شماره ۱ ظهرها هم شماره ی صفر داشته باشیم ؟ به آقا گفتیم که آقا خیلی سخته و اصلا معلوم نیست کی به کیه! آقا هم گفت:اگر قرار باشه سختی نکشیم که رشد نمی‌کنیم. اصلا توی سختی ها جوهر آدما رو میاد و خود واقعی شون رو نشون میدن گفتم: مثل جوهر خودکار آقا: با این تفاوت که جوهر خودکار همیشه دیده میشه اما جوهر شما مردان و بقیه آدما در سختی ها و مشکلات دیده میشه. گفتم آقا لااقل یه راهنمایی کنید. گفت:من هیچ کاری نمی تونم بکنم خودتون جمع و جورش کنید.وقت نشون دادن جوهرتون هست. از آقا اجازه گرفتیم که یه ربع آخر کلاس مشورت کنیم.آقا قبول کرد. بعضی ها گفتند کاری نمیشه کرد و باید همینجوری بمونه و احتمالا اردو هم خراب بشه. چند تا از بچه ها پیشنهاد دادند که بعضی از مسؤولین کلیدی خودشون رو لو بدن و از خود گذشتگی کنند. من اما یهویی یه چیزی به ذهنم رسید. همینطور که سر همه مون پایین بود و بعضی ها در گوشی حرف می‌زدند به کنار دستی م گفتم یه پیام از طرف مدیر اومده :گفته رای گیری کنید هر کسی انتخاب بشه منم قبولش میکنم و میرم کنار به نفعش! این حرف رو در گوشی همه به هم گفتند. جواد گفت:چه فکر خوبی و چه مدیر خوبی! همه موافق بودند.به آقا گفتیم آقا هم گفت مدیر می‌دونه که شاید رای نیاره و بازنده بشه. اگر هنوز هم نمیخاد ریسک کنه و نبازه دیر نیست.من میتونم از چهره ش بفهمم که پشیمونه یا نه برای همین سر همه تون بالا باشه ببینمتون من دلشوره گرفتم،ولی دیدم ارزششو داره. سرمو بالا گرفتم و مصمم نگاهش کردم. هر چند برای من سخت بود اما بخاطر خراب نشدن اردو و ساخت خونه ی اون آدما بیخیال اون مسئولیت شدم. شما بگید فکرم اشتباه بودم یا نه( در این چند خط نظرتون رو بنویسید) __________________________________________________________________________________________________________________. وقتی همه ی چهره ها رو دید،اقا گفت: هر کسی رو که فکر میکنید می‌تونه مسیولیت اردو رو گردن بگیره انتخابات کنید. بعد از چهار دقیقه،اسامی یه جا جمع شد. هادی اسم ها رو قرار شد بخونه هر اسمی یه تیک مقابلش داشت. در همون ده رای اول مشخص شد که «رضا» بیشترین رای رو اورده .اصلا یه بار هم اسم من خونده نشد جز رای خودم به خودم😭😭😭😭😭 خیلی ناراحت شدم و نزدیک بود گریه کنم. چشم آقا همش بهم بود. رضا جای من رو گرفته بود و بچه ها بهش تبریک میگفتند.آقا گفت: آقا رضا فردا مسیولیت بقیه رو هم مشخص کن الان دیره.داشتم دیونه میشدم.با اخم و تخم و بی حالی رفتم خونه.حوصله ی چیزی رو نداشتم بابا و مامانم هر چی گفتند حالم بهتر نشد،برای لپ تاب هم حوصله نداشتم. با ناراحتی و فکر اینکه هیچ کس من رو دوست نداره خوابیدم.
یک نمونه کوچک و ساده ی آن را در داستان ؟میخونید
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده‌:حسین خداپرست فصل سوم قسمت نوزدهم بعد از نوشتن اون پیام بی نظیر،بقیه
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم قسمت بیستم دو هفته بعد_شروع اردو(روستای زر آباد) با اومدن جلوی مدرسه و رسیدن اتوبوس اردومون با حالت جدی طوری شروع شد انگار چند هفته داشت با ما شوخی میکرد همش! همه ی بچه ها اومده بودند و هیچ کسی غایب نبود.خورشید خودش رو کامل نشون نداده بود،هوای پاییزی مجبورمون کرده بود کاپشن و لباس گرم بپوشیم.سختی پشت سختی!اما یه جورایی هیجان هم داشت، منم که قهرمان و برنده مسابقه اولی اردو شده بودم این سختی ها کمتر اذیتم می کردند اما بالاخره سخت بود برام.بالاترین سختی که این چند سال کشیده بودم پیتزا نخوردن بود گاها و اینکه دستشوییم بگیره و همون لحظه نتونم برم و قضیه فرش و مامان وو.🙈🙈 پیش بیاد.وگرنه هر چی خواستم،داشتم و سختی آنچنانی ندیده بودم.با شور و هیجان خاصی سوار اتوبوس شدیم و بابا و مامان ها با خداحافظی خوشحالمون کردند. البته درستش اینکه ما با خداحافظی اونها رو خوشحال کردیم،بالاخره نبودن امیر در خونه هر چی هم نداشته باشه آرامش و ساکتی رو با خودش همراه داره! آقا رو دیدم که با یک کلاه پشمی روی سرش و لباس پیراهن و شلوار سبز کم رنگ با کاپشنی سیاه و بلند سوار اتوبوس شد. به همه یک یک دست داد و سلام کرد.جای همه از قبل مشخص بود من هم باید نظارت میکردم که همه سر جاشون نشسته باشند. آقای ناظم هم با ما اومده بود.وقتی همه چی بررسی شد اتوبوس شروع به حرکت کرد. آقا به من گفت جناب معاون،جای من کجاست ؟ وحید گفت:آگا تو گلب ما جا داری من گفتم: گلب همون خواهر قلب هستش!؟😁😁😁 وحید گفت:مثل اینکه دوست داری کتک بخوری به خواهر مردم چیکار داری🤨🤨 آقا که داشت نگاه میکرد گفت:کلا امیر در خواهر و برادر شناسی ماهره! بچه ها بیاین یه دعا کنیم همه دستامونو بلند کردیم و منتظر دعای آقا شدیم آقا گفت:خدایا به امیر دو سه تا خواهر و برادر مثل خودش!!!عطا نما،که به خواهر مردم گیر نده و بفهمه نباید مزاحم ناموس مردم بشه! همه یک صدا و بلند گفتیم آمین.😅😅😅😅 به داشتن خواهر و برادر فکر نکرده بودم اما بعد از این دعا دیدم که واقعا درست گفته من تنهام و خواهر و برادری ندارم. مسئولیت هر کسی مشخص بود و بعضی ها رو سنجاق کرده بودیم روی سینه هاشون. آقای رحمتی که دائم در حال جابجایی جاش بود،دید بچه ها ساکتند و خیلی منظم و مرتب نشسته اند،گفت مگه نیومدیم اردو پس تخمه هاتون کو؟ پفک وچیپس هاتو کو؟ بزن و بکوبتون کو؟ بعد زد پشت صندلی جلوی و خوند: اصلا کو اصلا کو شلوغی هاتون؟ناز و اداتون؟ اون نازنین صداتون؟ اشاره به ما کرد و گفت همه بخونید، اصلا کو کو؟؟.. من که کپ کرده بودم و فهمیده بودم آقا غیر قابل پیش بینی هست با صدای بلندی گفتم:اصلا کو اصلا کو اون آقامون! چقدر درس میدی همش برامون.. یه کمم داشته باش حال و هوا مون... همه خندیدیم و آقا هم با ما.. بعدش اشاره به آقای ناظم کرد که پیش راننده جلو نشسته بود و خوند: آقای مدیری دست تو جیبیت کن برای بچه ها بستنی جور کن! خود آقا داشت برای خودش میزد و می‌خوند صدایی بدی هم نداشت مثل صدای من بود توی حموم. همه مون شروع به خوندن کردیم و آقای مدیری هم می‌خندید و خودش دست میزد. فکر نمی‌کردم که آقا از این کارها هم بلد باشه. یه کم که گذشت و پچ پچ ها شروع شد و آقا هم رفت جلو.خوردن تنقلات شروع شده. رضا گفت مگه قرار نیست یکی باشیم؟ _خب،منظورت؟ _خب بیاین خوردن هامون هم یکی باشه _یعنی چی؟ گفت کی سفره یی پارچه یی چیزی داره؟ پدارم گفت من آوردم. ازش گرفت و وسط اتوبوس که خالی بود انداخت. _هر کی هر چی داره بریزه وسط! پیشنهاد خوبی بود؛خواستم بگم آخه چطوری میخواین ۱۵ نفر بریزیم سرش و بخوریم؟اما نگفتم. کار خوبی کردم یا نه....(این چند خط خالی رو شما بگید و بنویسید) هر کسی هر چی داشت آورد و ریخت وسط پارچه، انواع پفک و چیپس و اسمارتیز و پفیلا و کیک های بی مغز و با مغز و پاستیل‌ و کلوچه و بیسکوییت بود.یه معجون درست و حسابی درست شده بود .مثل یه تپه کوه روی هم تلبار شد. همه از صندلی هاشون شون نگاه می‌کردند.. من گفت یه چیزی کم نیست ؟ اتوبوس هم با بالا و پایین انداختن ما گاها این تپه رو پخش و پلا میکرد و تعادل ما رو بهم میزد. من گفتک: بنظرتون نوشابه نریزیم روش؟ همه سکوت کردند،بعضی چشم ها گفتند«چه بامزه و باحال»😋😋😋😋 بعضی هم گفتند« امیر تو چقدر مزخرفی»😒😒😒😒 بعضی ها هم خوششون اومد و گفتند«بابا تو دیگه کی هستی»😍😍😍 بعضی ها هم چندششون اومد و گفتند«این کثافت کاری ها چیه؟»🤮🤮🤮 نگاه ها به هم دوخته شده بود. چند تا نوشابه زرد و سیاه دیده می‌شد و چند تایی هم دلستر. چند نفر رو روی دستامون نوشابه ها و دلستر ها رو دست گرفتیم و بازشون کرده بودیم که همزمان بریزیم روی تپه ی تنقلاب! من گفتم با شمارش من بریزیم، یک...دو...سه... همین که سه رو گفتم،ماشین رفت توی یه چاله یی بزرگی و روی بغل دستی هامون افتادیم.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم قسمت بیستم دو هفته بعد_شروع اردو(روستای زر آباد
؟ نویسنده‌:حسین خداپرست فصل چهارم خورشید هنوز به وسط آسمون نرسیده بود که اتوبوس ایستاد و آقا هم برای آقای راننده دعا کرد و صلوات فرستادیم. همه با هم اتوبوس رو تمییز کردیم.البته جز من که رفتم پایین و تا خودمو بشورم تا یه کم از بوی سوپر مارکتی در بیارم. رضا گفت: امیر اینجوری هم بهتر شد گوسفندها فکر میکنند بیسکویت هستی و میخورنت بی مزه بود اما نمیدونم چرا خنده م گرفت منم گفتم اگر منو جای بیسکویت بخورن اونوقت تو رو هم جای ذرت بو داده بخورن! این جواب من بامزه بود اما نمیدونم چرا نخندید!!! وقتی به خودم اومدم دیدم درسته رسیدیم به روستا اما کسی نیست فقط صدای خروس میومد و گهگاهی ماااااااااا...ماااااااا یکی از بچه ها گفت: امیر صدات میزنن ببین کیه؟ گفتم:عزیزم وقتی میگه ماااااا یعنی اون و تو میشید ماااااا وقتی اون و تو شدید ماااااا یعنی از یک نژاد و خانواده و فامیل هستید. آقا که اینها رو شنید گفت بچه ها لطفاً بهم توهین نکنید حتی به شوخی وقتی گاوی میگه ماااااااا...یعنی ما همه با هم هستیم،مااااا تنها نیستیم،یکی مون پیروز بشه یعنی همه مون پیروز شده،یکی مون شکست بخوره یعنی... من گفتم:یعنی ماااااا شکست خوردیم! جواد گفت:که گاو باشعوری مثل شعار های کلاسی ما داره ماااااا میگه!! پس بیاین همه یه بار بعضی اون همه شعار طولانی بگیم،ماااااا ،ماااااا... آقا هم معنی شو می‌دونه که😉😉😉😉 همه مون اینبار بدون ناراحتی خندیدیم. برای استقبال از ما در این سرمای نه چندان خیلی سرد،فکر میکردم الان کل روستا اومده باشند و من رو بعنوان معاون و قهرمان بزارند روی کولشون و دور افتخار بزنیم اما...دربغ از یک نفر جز همون مااااااو صدای دلنواز خر! بعد از چند دقیقه دیدیم دو نفر به سمت ما میان.روحانی روستا و یک نفر پیرمرد که کلاه به سر داشت نزدیک شدند،پیرمرد و روحانی یکی یکی با دست های ضمختشون با همه‌ی ما دست دادند،صورت پیرمرد پر از چین و چروک بود. با صف و منظم و با از جلو نظام گفتن آقا و صدای بلند ما که گفتیم: الله اکبر جانم فدای رهبر انگار که خواب روستا رو بهم زدیم و برای خروس های بی محل خروس بی محل شدیم. همین که ما گفتیم بعدش صدای خروس ها و قوقلی ها بلند شد. من همش تو راه میگفتم..الله اکبر... بعدش چند تا مرغ از پشت دیوار ها جواب میدادند!! مثل رژه ی نظامی رفتیم حسینیه روستا، وسایل مون رو گذاشتیم و لباس مخصوص کار پوشیدیم. البته که من لباس کار نداشتم و وقتی دقت کردم دیدم لباس کار من بهتر و شیک تر از لباس بعضی دوستامون هست. از بچه های روستا نمی‌دونم چرا خبری نبود توی حسینیه رضا گفت منظم بنشینید و ساکت. روحانی روستا خوش آمد گویی کرد و تشکر. خیلی حرفاشو یادم نیست جز اینکه از بچه ها خواهش کرد که اینجا کاری به حیوانات مخصوصا از جنس گاو و خرش نداشته باشیم. گفت که گاها خطرناک میشن و خدایی نکرده صدمه می‌زنند. آقا هم گفت بچه ها با یه کار چند تا نشون میزنید،هم خونه یی رو می‌سازید،هم کار یاد میگیرید و بزرگ میشید،کار گروهی و جمعی رو تمرین میکنیم و بندگان خوب خدا دعاتون می‌کنند. یکی از بچه ها با حالت نق زدن گفت:هم سختی میکشیم! منم گفتم: خوبه که جوهرمون میزنه بیرون! روحانی محل یه جوری نگاهم کرد که انگار خودکار هستم.جوهرم میخاد بیاد بیرون! دو گروه شدیم در دو خونه،که نزدیک هم بودند.برای اولین بار بود میخواستم اینجور کارها رو بکنم هم هیجان داشتم هم می‌ترسیدم و هم دروغ نباشه سختم بود اما خب..این سختی کشیدن ها به اون راحتی ها می ارزه بنظرم نظر شما چیه.؟ با کد خدای روستا رفتیم سمت خونه هایی که لازم بود بازسازی و کمک کنیم بعضی جاها نیاز به دیوار کشی داشت بعضی جاها به سیمان کاری و کارهای دیگه. آقای مدیری که ناظممون بودند کار بلد بود دو تا اوستا و بنا هم از خود روستا اومده بودند. من در گروه دوم بودم باید علاوه بر نظارت خودمم کار میکردم،کار اول ما دیوار کشی بود، تو یه کوچه ی تنگ و گلی و پر از سنگ و البته انگار محل دستشویی یا همون سرویس بهداشتی بعضی حیوانات بوده مخصوصا از مااااااا. اصلا راهی برای رفتن نداشت!و ماشین نمیتونست بره از سر کوچه،صف شدیم تا خونه که دیوارش ریخته بود. پیرزنی اومد بیرون انگار که پتویی به خودش پیچیده باشه.سلام داد و رفت کناری ایستاد. اوستا گفت آجرها رو بدید دست به دست تا برسه به دست من. دو سه نفر هم رفتند سیمان و ماسه با هم قاطی کنند.
؟ نظر من اینکه این بچه‌هایی که با این روش تربیتی در مدرسه و خانه مواجه میشن در برابر همه سختیها و ناملایمتها محکتر و قویتر میشن یه مرد چه در زندگی مشترک و چه در شغلو اجتماع اگر موفق میشه بخاطر همون نوع برخورد مربیان و اولیا ست که در دوران ابتدایی صورت گرفته و بالعکسشم همینطوره اگه در همه چیز ناموفق هست و دائم احساس عجز و ناتوانی داره بازم هم برمیگرده به همان دوران کودکی این دوران خیییییلی مهم هست چون شکل گیری شخصیت کودک در همین دوره هست
پیشنهاد میکنم داستان رو گرم و داغ بخونید و پیشنهاد بدهید..و انتقاد کنید و.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده‌:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_یکم خورشید هنوز به وسط آسمون نرس
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم در این فکر بودم که چطوری به اوستا بفهمونم بچه نیستم.اما راهی به ذهنم نرسید. نمیشد با آجر بزنم سرش که!؟ یا اینکه دیوار رو روی سرش خراب کنم، یا.... هیچ راهی نداشت.مشغول آجر پرانی شدم و تو دلم گفتم اینبار رو می‌گذرم اوستا ازت.از صف بیرون زدم.علی اومد و گفت:بچه ها،آقا گفت نزدیکه نمازه بریم وضو بگیریم و نماز بخونیم. بچه ها خوشحال آجرها رو انداختند همون جا و دست اوستا خالی موند و اخمی کرد انگار که باورش اومده بود ما کارگرشیم!.هوا گرم تر شده بود. ما هم عرق کرده بودیم.رفتیم سمت مسجد، همه جلوی مسجد نشستیم تا نوبت برسه بریم سرویس و وضو! اهالی روستا کم کم خودی نشون میدادند. چند نفر از بچه های روستا هم اومدند جلوی ما با نگاه غریبانه یی فقط لبخند زدند،بدون هیچ حرفی! آقا هم وسط ما نشسته بود.یکی از اهالی روستا جلو اومد و با آقا دست داد و روبوسی کرد.لهجه ی عجیبی داشت فقط فهمیدم گفت من اسماعیل هستم. آقا از اردو گفت و اینکه چرا اومدیم اینجا و شروع کرد تک تک ما رو معرفی کردن. تا رسید به من که معرفی کنه!چند تا خر سوار اومدند از جلومون رد شدند و با صدای بلند هی هی می کردند انگار جنگ مختار بود با شمر! حیوانات هم با اون صدای آهنگینش حواس همه رو پرت کردند. آخه اینا کجا زبان بسته اند،همه شون تا دو متر دهن و زبونش باز بود بعد به اینها میگن حیوون زبون بسته!! تا حالا خروس بی محل شنیده بودم اما خر بی محل نه! اسماعیل آقا با تکون دادن سر و تسبیحی که دستش داد،افسوس خوردن خودش رو نشون داد. منم مونده بودم چطوری حرص خوردن خودمو نشون بدم.! فقط صورتمو تونستم اینجوری کنم😤😤😤😤😤😤😤 مرد روستایی با اون لهجه یی عجیبش گفت: بار خور ماگس ماعرکیی لاعنت! آقا که فهمیدم ما نفهمیدیم ،خواست ترجمه کنه. اصلا فهم اینکه بقیه نفهمیدن خیلی هنره که آقای ما داره💪💪💪💪 آقا: آقا اسماعیل منظورشون مثال معروفی هست که میگه بر خر مگس معرکه لعنت! یکی از بچه ها گفت:خرش رو دیدیم اما مگسش کجا بود؟ یکی که تازه از سرویس بهداشتی اومده بود و داشت خودشو خشک میکرد گفت:مگسش توی دستشویی هاست! بعد کف دستش رو گرفت سمت ما و گردش کرد و گفت: مگسسسس میگمااا مگسسسسس. بعد،همون طور که کف دستش رو کوچیک کرد و بند انگشتت رو نشون داد در ادامه گفت:نه مگس! مگس روستا با شهر اصلا فرق می‌کنه! همه که خنده شون گرفته بود و زر زر می خندیدند،من اما بازم حرصم بیشتر شده بود.😬😬😬😬 آخه چرا وقتی که نوبت من شده باید این خر مگس ها پیداشون بشه؟ صف جلو رفت اما نوبت آقا هنوز نرسیده بود.رفتم جلوی آقا ایستادم،آقا نگاهی به من کردند و گفتند جانم کاری داری؟ زبونم بند اومد و ندونستم چی بگم؛ گفتم خواستم آفتاب بهتون نخوره! آقا خندید گفت ممنون امیر جان،اما الان آفتاب بخوره بهتره راضی به زحمتت نیستم . بیا بشین پیش من،همین که رفتم نشستم پیششون. مش اسماعیل نگاهی به من کرد،انگار که خرمگس دیده باشه ساکت شد. اقا گفت این دوستمون که میبینی اسمش امیر خان هستش! مش اسماعیل با لهجه یی متفاوت از ما گفت:ماعلوماه که خایلی‌ هام داستت داره! من نگاهی به دستام کردم و گفتم یعنی چی دستت داره ؟؟ آقا هم منظورش اینکه دوستت داره. بعد آقا گفت:منم دوستش دارم. امیر پسر خیلی مودب و خوب و زرنگی هست،می‌تونه حتی یه هیات رو اداره کنه ،حتی تو این اردو... من که داشتم حسابی کیف می کردم،باز یهوی کف کردم. یکی از بچه ها اومد بیرون گفت آقا بفر‌‌مایید. آقا به کنار دست من گفت تو برو من بعدا میرم. گفت:آقا بی ادبی نمی کنم.با خودم گفتم آخه پسر حسابی دستشویی رفتن هم بی ادبی حساب میشه،وقتی آقا میگه برو برو دیگه چقدر خود شیرینی تو.هر چی آقا گفت اون گفت نه!😵‍💫😵‍💫😵‍💫😵‍💫 آقا به مش اسماعیل گفت وضو دارید؟ مش اسماعیل گفت: شما بفرمایید من خونم نزدیکه میگیرم و میام. آقا هم رفت و من موندم و یک تعریف کردنی که تعریف نشد و بقول آقا اسماعیل تاریف نشد. منم اون بچه یی که تازه از دستشویی بیرون اومده بود صدا زدم و نشوندمش پیش نفر کناری خودم،با عصبانیت گفتم هر دو تاتون😠😠😠 _هر دوتامون چی؟ وقتی دیدم که شاید ناراحت بشند و حتی منم بزنند و شاید آقا هم ناراحت بشه گفتم: بچه ها می دونستید این روستا خیلی خر مگس های بی محلی داره؟😬😬😬😬😬 _خب چه ربطی به هر دوی ما داشت؟ فهمیدم که کار رو خراب کردم. الان جاش بود که یک خرمگس پیداش بشه که منو از این اوضاع نجات بده تو دلم گفتم خدایا خدایا...تو رو خدا،یه خر مگس بفرست .🤲🤲🤲
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_دوم در این فکر بودم که چطوری به
؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم خواستیم ناهار رو بخوریم،مسئول تغذیه کمک خواست اولین نفر خود آقا پاشد و بعدش بقیه،سفره ها رو پهن کردیم و دو نفر هم نون ها رو آوردند. دیدم داخل یه سینی بزرگ،یه تپه سیب زمینی که از سرشون دود بلند شده بود♨️♨️♨️ آورده ند.پشت این تپه یک تپه ی سفیدی هم پیداش شد به اسم تپه تخم مرغ آب پز! هر کدوم دو سیب زمینی و یک تخم مرغ سهم مون بود. برداشتیم خیلی گرسنه بودم،نمی دونم چرا این غذای ساده خیلی بهم چسبید.حتی چسبناکتر از پیتزا و غذاهای رنگارنگ رستوران. بعد از خوردن غذا،وظیفه ی من بود که اعلام کنم نیم ساعت استراحت داریم. وظیفه مو انجام دادم،و بچه ها هم شنیدند. حسینیه ی بزرگی نبود،اما سقفش خیلی بلند بود،یک لوستر بزرگ،از وسط مثل قارچ البته از نوع برعکس اومده بود زمین. سرتاسرش پشتی و بالش های رنگارنگ چیده شده بود،خبری از مسجدها و حسینیه‌های شیکی که دیده بودم نبود. وسطش هم دو تا ستون از درخت ایستاده بودند.از ایستادگی این دو تا ستون لاغر سقف حسینیه هم ایستاده بود. به این نتیجه رسیدم که چیزهای کوچیک گاها کارهای بزرگی می‌کنند. مثل این دو تا ستون یا مثل...خودم! بالاخره معاونی و قهرمانی اردو کم چیزی نبودند😉😉💪😝 آقا یک یک به ما سر میزد و باهامون خوش و بش میکرد و کنارمون دراز میکشد. بعد از استراحت،رضا با صدای بلندی برپا داد‌.مثل پادگان نظامی شده بود. چند باری که داد زد بعضی ها هنوز خواب بودند.و یا نمی‌خواستند بیدار بشن من گفتم اینجور نمیشه پاشدم و با چند تا قاشق و زدن با قابلمه ها صدای دلخراشی بپا کردم. بعد از پا شدن و به صف شدن رفتیم سراغ محل کارمون!با صف و منظم. بچه های خود روستا هم کمک اومده بودند،البته بیشتر برای فضولی بود و خنده تا کمک. دیواری که داشتیم از صبح میچیدیم،بلند شد و تقریبا تموم شده بود.حالا مونده بود سقفش که درست بشه تا یه اتاقی ازش در بیاد.پیر زن باز بیرون بود اما سمت دیگه نشسته بود تاحموم آفتابش کامل بشه.جلوی خودش یه پارچ آب و یک لیوان گذاشته بود و گاها تعارف میکرد.مهربانی و صفا رو وقتی دست های پر از چین و چروکش رو روی سرم کشید فهمیدم. یاد مادر بزرگم افتادم که یه ساله ندیده بودمش. اوستا همون جور با اون وسیله ش که اسمش رو هم یاد نگرفتم دستی به سر و صورت سیمان هایی که لای آجرها کشیده بود،می کشید.برگشت سمت ما و گفت:بچه ها!درست کردن سخته،خراب کردن اما آسونه. ما هم با سکوت و نگاه مون «یک کلمه از مادر عروس»رو بهش گفتیم. کنار دیوار رو خالی کردیم تا کار آسان خراب کردن انجام بگیره.دو سه نفرمون موندند و بقیه رفتند سراغ خونه های دیگه. با کمکی که بچه ها جمع کرده بودند دو سه بخاری خریداری شده بود.این لوازم زودتر از ما به روستا رسیده بودند. بخاری ها رو قبل از ما روحانی روستا تحویل مردم داده بود. من خیلی دوست داشتم که ما هم باشیم برای همین به آقا گفتم:چی میشد خودمون بخاری ها و پتو و..بهشون می‌دادیم. آقا گفت:اگر ما بریم شاید خجالت بکشند که ما کمکشون میکنیم برای همین بهتره ما رو نبینند. با این حرف از خواسته م پشیمون شدم و دیگه چیزی نگفتم. بعد ظهر روستا شده بود و جلوی هر خونه یی یکی دو نفر نشسته بودند و مشغول هوا خوری بودند،شاید رسم روستاشون بود. هوا کم کم از روشنی خودش کم میکرد و خورشید هم میخواست خداحافظی کنه. من مسئولیت داشتم به همه جا سرکشی کنم و نذارم مشکلی پیش بیاد.اما مشکل اینجا بود که خودم مشکل دار تر از بقیه بودم. بین سه تا خونه که مشغول پرسه زنی بودم و نظارت،از یه جای عبور کردم که دیدم سر و کله ی حدود ۱۰ تا گاو پیدا شد.خودمو کشیدم کنار،به دیوار چسبیدم. نزدیکتر که شدند ترسم بیشتر شد،از دهنشون آب می چکید و یه جوری ماع ماع می کردند که فکر کردم سهم علف اونها رو هم من خوردم.😖😖 لابلاشون دیدم پسری که تقریبا هم سن و سال من بود با یه چوب داره گاوارو چپ و راست میکنه مثل فرمان ماشین. تعجب کردم،یه پسر کوچیک چطوری این همه گاو رو تونسته ببره و بیاره! یاد نتیجه گیری چند دقیقه قبل خودم افتادم. «که چیزهای کوچیک گاها کارهای بزرگی می‌کنند.» چندتا از گاوها ازکنارم گذشتند،یکی شون اومد نزدیک دیوار و بهم زل زد. نزدیک بود دهنم بیاد تو دلم؛نه ببخشید دهنم بیاد تو دهنم،نه نه ...از بس ترسیده بودم که نمی‌دونستم بگم،کجام قرار بود بیاد تو دهنم!😵‍💫😵‍💫😵‍💫 یه چند تا نفس عمیق کشیدم.چشماش خیلی درشت بودند و با لب های سیاه و بینی بزرگ و دو تا شاخ کوتاه،خیلی وحشتناک بود. من موندم چیکار کنم قرار رو بر فرار نه ببخشید فرار رو بر فرار نه...نه.. اینجور موقع ها آدم زبونش بند میاد، و مغزش کار نمیکنه برای همین سوار رو بر فرار یا هوار رو بر فرار یا یه چیزی تو همین مایه یا جامد یا گاز رو بر فرار ترجیح دادم.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_سوم خواستیم ناهار رو بخوریم،مسئو
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم آخ و اوخ گفتنم که تموم شد.از نور دایره یی که از بالای سرم میومد،فهمیدم واقعا‌‌ به چاه افتادم اما خب خیلی هم پایین نبود و عمقش کم بود.بوی نموری داشت،نگاهی به اطرافم کردم،جز علف های خشک که مثل سوزن به بدنم می‌خوردند چیزی ندیدم.تا گلو رفته بودم تو علف ها.انبار علوفه ی پیرمرد وسط حیاط اونم توی چاه بود. یادم بمونه به این انتخاب رمانتیک،تبریک بگم.نمی‌دونم چرا نترسیده بودم.دست و پام حرکت دادم سالم بودند. صدای پیرمرد اومد:کابلایی معلومه خیلی ترسیده یه شربتی چیزی براش بیار. دستمو به علف ها زدم احساس کردم،مثل فنر هستند،نشستم روشون یه کم اومدم بالا،پا شدم دو سه باری با دو پام خودم بالا انداختم که با فشار روی علف ها بیافتم و بعدش مثل فنر بپرم تا بالای چاه یا شاید بالای برج میلاد! موفقیت آمیز بود حدود یکی دو سانت پرواز میکردم و همین مقدار من رو برای ادامه مسیر با انگیزه میکرد. پیرمرد گفت: آهای پسر جون خوبی؟ من اما چیزی نگفتم فکر کردم فهمیده اینجام. چند باری گفت.صدای سرفه الکی و تق تق در رو شنیدم.صدای زنش بود. _ماشادی بیلیی ساراش نایامیده بیشه!؟ نمی‌دونم فحش داد یا چیزی گفت چه پدر مرد با شنیدن این حرف یه جوری به در دستشویی لگد زد که اگر توش بودم باید شهرداری میومد و من رو بار کارتک جمع می‌کرد. صدای چسبیدن در به دیوار و برگشتنش سر جاشو شنیدم. چه در مودبی بود،هر کی بود جاش عمرا برمیگشت.نمردم و در وفادار هم شنیدم. تو همین فکرا بود که دوباره محکم و با شدت به در لگد زد.در با صدای بی صدایی گفت:«عزیزم اگر توی دستشویی بود حتما میدیدیش،چرا من رو از جا می‌کنی! اینه مزد این همه سال در موندنم براتون؟بده نذاشتم ابروت بره؟ بشکنه شیشه ی نداشته م که نمک نداره حالا که اینجوری هست هر وقت اومدی منم باز میشم تا بفهمی که با یه در متشخص و محترم اونم در دستشویی که تهویه خوبی نداره و اون بوی خاص و مگس ها و گلاب به روم چیزهای دیگه رو تحمل کرده و نپوسیده؛چطوری باید برخورد کنی!» به در گفتم بابا کوتاه بیا زشته!حالا این یه کاری کرده نفهمیده تو ببخشش. اما وقتی لگد سوم رو زد دیگه من ساکت شدم و حق رو به در دادم. البته دیگه صدایی از در هم نشنیدم چون دیگه قهر کرده بود و دلش..نه ببخشید،چوبش شکسته بود. پیرزن گفت:اوهای ماشدی قامبر دار شاکاساتی ریحات شوادی؟ احساس کردم دارم فیلم جومونگ یا هندی با زبان خودشون رو میبینم. پیرمرد داد زد:بچه ی مردم امانته،داری حرص در رو میخوری کابلایی؟! یه در شکست فدای سرت تازشو میخرم! قیافه در دیدنی بود اما حیف که ته چاه بودم و نمی‌تونستم ببینیم. خواستم داد بزنم که اینجام اما گفتم یه کم سر به سرشون بذارم بعدا خودم بهشون میگم. پیرمرد گفت:من برم طویله رو نگاه کنیم تو هم برو بیرون رو نگاه کن. هر دو رفتند سایه ی پای زن رو دیدم اما اون اصلا به زیر پاش توجهی نکرد. بفکر پرواز بود که کارتون گروه شب نقاب اومد جلوی چشمم فقط یک ماسک و شنل قرمز کم داشتم بازم پریدم بالا و پایین. یک...بار دو بار..بار سوم احساس کردم رفتم خیلی پایین خوشحال شدم گفتم الان مثل موشک پرت میشم هوا ؛ اما رفتم پایین و خیلی پایین اما اثری از پرتاب نبود.فکر کنم سقوط کرده بودم.کف پاهام خیلی درد گرفت. اینبار ترسیدم،تاریک تر بود و به سختی نفس می‌کشیدم. دادم زدم: اوووووی اوهویییی کسی اینجا نیست؟ من اینجام! صدایی اما نیومد هوا سردتر شده بود،خودمو بغل کرده بودم. اونقدر تاریک بود که خودمم خودمو نمی‌دیدم.جز علف های بالای سرم که مثل رشته های ماکارونی بهم پیچیده بود. خدا رو شکر که خبر از سوسک و موش نبود. خودمو لعنت کردم که تو با این شکم چطوری میخواستی پرواز کنی. به اطرافم دست زدم سنگ بود زیر پام اما صاف بود. به خیال اینکه بازم پرواز کنم و دستم برسه به بالا وعلف ها رو کنار بزنم بازم پریدم بالا و پایین که احساس کردم زیر پام صدای برخورد به چیز سفتی مثل سنگ یا آهن اومد.پامو محکم‌تر زدم صدای دنگ دنگ و جیز جیز اومد یکی از سنگ های دیواری چاه رو‌ به زور کندم و محکم به زیر پام کوبیدم.فهمیدم که زیر پام چوب هستش. داد زدم و کمک خواستم، اما کسی نبود. همینطور که سنگ دستم بود منم باهاش بازی می‌کردم یهو مثل جرقه یی یه فکر به ذهنم رسید. یه سنگ دیگه رو درآوردم،تا آزمایش درس علومم رو عملی انجام بدم. سنگ ها رو بهم زدم.اما خبری نشد.یه سنگ دیگه برداشتم بازم زدم یه جرقه یی زد خوشحال شدم علف ها رو گذاشتم روی سنگ ها بازم زدم حدود بیست باری زدم کم کم جرقه میزد اما آتیش نمی‌گرفت . علف ها رو بیشتر از دور و بر جمع کردم. یهویی گر گرفت و همه شون سوختند.خودمو کشیدم کنار،و با خوشحالی نگاه کرد.زود خاموش شدند یهویی رشته های قرمز رنگ علف ها رو دست گرفتم و انداختم سمت بالا که به علف‌های بالایی برسه و آتیش بگیره
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_چهارم آخ و اوخ گفتنم که تموم شد.
؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم باورم نمیشد یه گنجی رو من پیدا کرده باشم. یه نور بزرگی انداختند همه جای چاه روشن شد،رفتم کنار و دستامو بردم توی صندوقچه. سکه بود و جواهرات.سکه ها دو جور بودند هم زرد بودند هم سفید. از خوشحالی م نمی دونستم چه کنم. صدای بالای چاه زیاد شد. صدای یکی از بچه ها بود اما نفهمیدم کدومشون هست،می‌گفت: قاطی کرده بابا یکی دیگه گفت: خل شده از اهالی روستا بود که گفت:سرش به سنگ خورده هذیون میگه من یه مشت توی دستم جمع کردم و گفتم خل خودتون هستید! ایناهاش نگاه کنید. همینجوری که به بالا نگاه می کردم صورت رضا رو دیدم با صدای بلندی گفت:امیر چی میگی؟ چی پیدا کردی؟ گفتم:گنج هستش گننننج باور کن.. کلی جواهر و طلا هستش..باور کن رضا گفت باشه باشه و رفت کنار. اما سرهای دیگه همچنان در صف بودند و دور تا دور چاه رو گرفته بودند و مدام جابجا می‌شدند به رضا گفتم: اصلا بگو آقا بیاد ببینه.اصلا آقا کجاست چرا نیستش؟آقا بیاد باورش میشه من راست میگم. یهویی دلم برای آقا تنگ شد چرا صداش نمیومد؟ همیشه حرفامو باور می کرد.حتی دروغ هامو راست حساب می کرد.یاد روزهای اول امسال تو مدرسه افتادم. یادم نمیره اصلا..وقتی با بابام و مامانم سه تایی با آقا قبل از شروع مدرسه جلسه داشتیم. بابام گفت: این امیر ما هم پسر خوبیه آقای رحمتی اما یه کم بازیگوش هست و شیطون بالاخره همش به ما حرص میده درسهاش هم نامنظم میخونه آقا گفت: امیر رو میگید؟ نگاهی به من کرد.بابام هم نگاهی به من کرد. آقا ادامه داد: امیر استعدادهای زیادی داره توانایی که در بقیه نیست فکر کنم شوخی کردید. وگرنه امیر پسر بی نظیریه بابام یه جوری دیگه بهم نگاه کرد اینبار به معنی«نه بابا! پسرمو میگی؟ یکی از استعدادهاش رو بگید،هنوز اول ساله و بدنت گرمه بذار دو سه ماهی بگذره اونوقت ببینم ازش تعریف میکنی» آقا هم با لبخند همیشگی ش جواب داد«خواهیم دید» بعدش آقا گفت:امیر جان نمیخای بری بازی کنی؟ما هم چند کلمه حرف بزنیم. گفتم:بازی=نخود سیاه آقا گفت: بفرمایید اینم یکی از استعدادهاش! دلم برای بابام و مامان تنگ شد میخواستم گریه کنم وقتی که شلوغ کاری میکردم و فکر میکردم اینجا هم مثل مدرسه های قبلی هست. آقا هم می‌گفت: پسران قوی لطفاً قوانین کلاسی رو رعایت کنید و دستشو اینجوری می کرد 🤫🤫🤫 ولی من باز کار خودمو می کردم.بعدش فقط به چهره من نگاه می‌کرد. من هم میگفتم آقا من نبودم ممد بود! محمد می‌گفت:دروغ میگه آقا...کار خودشه آقا:نگفتم تو هستی خواستم نگات کنم همین! منم بعدش دیگه ساکت میشدم. چند باری هم سرش کلاه گذاشتم ولی باز حرف من رو باور می کرد. روزهای اول که با بچه های دعوا و زد و خورد می کردم و حرفای..بوووووق هم بهشون می گفتم. آقا همیشه می‌گفت ما یک خانواده هستیم نباید از هم کینه به دل بگیریم دعوا هم نباید بکنیم اما اگر کردیم بعدش ببخشیم که آدم های بزرگ اهل بخشیدن هستن و آدم های کوچیک اهل کینه توزی! بعد از کلاس هم با من تنهایی حرف می زد. از کارهام می پرسید و علاقه مندی هام و حرفای خنده داری می زدیم.اصلا راجب دعوا باهام حرف نمی‌زند!! اوایل میگفتم این آقا هم خل و چله! بعدش فقط برام عجیب بود و هر لحظه کارهاش عجیب تر هم میشد‌. یک بار که خیلی حرف های بدی توی کلاس زدیم و آقا شنید. بعد از کلاس بهم گفت: امیر تو باور داری که نمی‌تونی کارهاتو بکنی و از پس کارات بر نمیایی و یه جورایی که بهت میگن و شنیدم خنگ هستی ؟ سرم پایین بود گفتم نه آقا! از صندلیش پا شد و اومد جلو و دستامو گرفت و گفت: آفرین منم باورت دارم،تو خیلی هم باهوشی و توانا، پسر خودتو به بقیه ثابت کن اینجوریم که میگن نیستی.. خودتو جمع و جور کن و محکم باش. گفتم آقا آخه همه بهم میگن درس خون نیستم و گیجم حتی بابا و مامانم... آقا خندید.گفت ولی من میدونم تو خیلی خیلی قدرتمندی و باهوش. فقط باید خودت هم خودتو باور کنی! امیر ادیسون رو میشناسی؟ _نه آقا! _ادیسون مخترع برق هست و هزاران اختراع دیگه هم داره من ساکت بودم و گوش میدادم پرسید: بنظرت خیلی باهوش بوده و آیکیوش با ماها فرق می کرده؟
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_پنجم باورم نمیشد یه گنجی رو من
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم بچه ها گفتند که آقای مدیری به خانواده ها اطلاع داده که همه بیان و ما رو ببرند. خودش هم با آقا رفته بیمارستان.دلهره یی عجیبی داشتم. چند نفری از افراد روستا که فامیل های دورمون بودند و پدرمو می‌شناختند اومدند جلو و گفتند نمی‌دونستیم پسرته. _ماشاالله چه بزرگ شده _پاسیر عیما بیاش اسپانید دودا کین!_تونست کاری بزرگی برای ما کنه تا ابد مدیونشیم... من با نگاهم پرسیدم اینها چرا اینجوری میگن بابام گفت: امیر یادت رفته تو گنج پیدا کردی و این گنج خیلی می‌تونه برای مردم روستا نفع برسونه. منم با ناراحتی گفتم:من فکر آقا هستم و اینها به فکر گنج!دلشوره دارم بریم زودتر.. رفتیم سمت ماشین و سوارش شدیم.با مامان عقب ماشین نشستیم و اشک های مامانم رو روی صورتش میدیدم که چطوری سر میخورد و می افتاد روی صوت من. همش دستشو به سر و صورتم می‌کشید،و بغلم میکرد. بابام می‌گفت:خدا رو شکر چیزیش نشده خانم لوسش نکن.مردی شده برای خودش..گنج یاب شده،ببینم برای باباش هم چیزی از گنج می‌ده گفت و خندید.من و مامانم دلیلی برای خنده ندیدیم که با بابام بخندیم. به بیرون از روستا نگاه کردم جز تاریکی چیزی ندیدم و گاها چراغ های داخل کوچه ها و خیابان های روستا باعث می‌شدند خونه ها و درخت هایی رو ببینم. از روستا که خارج شدیم دیگه چیزی ندیدم و چشمامو بستم. گرمای بخاری ماشین به صورتم می‌زد و خستگی و کوفتگی‌ و بغل مامانم باعث شدند چشمام کم کم بسته بشن و خوابم بگیره. شنیدم مامانم گفت: با آقای مدیری تماس بگیر ببینم کدوم بیمارستان هستند. به زور خودمو بیدار نگه داشتم تا بشنوم اسم بیمارستان رو اما هر چی تلفن بابا بوق می‌زند جوابی نمی‌داد. مامانم گفت: پیامک بده بهش بابام گفت:الان سرش شلوغه حتما پیامک رو هم...... من خوابم برده و دیگه چیزی رو نشنیدم. یا شنیدن صدای آمبولانس بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم مامان:آقای مدیری جواب نداد _نه فقط اسم اینجا رو نوشت _حالا که امیر خوابیده،خودت برو ببین چه خبره تا اینو شنیدم گفتم نه منم میام. بابام گفت کاش منم مثل آقاش دوست داشت.هر سه تامون پیاده شدیم . من قبل تر از بابام و مامانم بدو بدو رفتم ورودی بیمارستان درها خودشون باز شدند و رفتم تو. یه میزی گذاشته بودند که روش نوشته بود، بخش اطلاعات. پشت میز یه آقایی نشسته بود با لباس پلیس.وایسادم نمی‌دونستم چی بگم. بابام خودشو بهم رسوند و گفت: آقا یه جوونی که دست و پاش شکسته بود رو اینجا آوردند؟ کدوم بخش بردنش ؟سالمه؟ _ای آقا دیر اومدی زود میخای بری با ناراحتی و اخم به زور گفت: برید طرف سرد خونه! تا گفت سرد خونه مامانم منو بغل کرد و گفت: وای خاک بر سرم شد.. برگردیم بابام زد به سرش من فکر کردم سرد خونه که جای بدی نیست حتما آقا گرمش شده بردنش سرد خونه که حالش بهتر بشه. به مامانم گفتم:چرا برگردیم منم گرممه منم با آقا میرم سردخونه! مرده گفت: بابا الکی شلوغش نکنید نگفتم که سرد خونه بردنش،گفتم سمت اونجا از ایستگاه پرستاری بپرسید! بابام با نق زدن و بداخلاقی گفت: مرد حسابی دلمون ریخت زودتر بگو خب کشتی ما رو مامانم دستمو گرفت و با سرعت من رو کشید و برد. صدای خانمی میومد که می‌گفت: دکتر اسدی به بخش اتاق جراحی! مردم چند تا کاغذ دستشون راست و چپ می‌رفتند همش! خیلی شلوغ بود خیلی... رسیدیم یه جایی مامانم پرسید: ببخشید خانم مریضی به اسم آقای رحمتی کدوم بخشه؟! خانم سرش تو کامپیوتر بود،شاید داشت توی کامپیوترش کانتر بازی می کرد،یا جی تی آی.. همینجور که سرش پایین بود به خانم کناریش گفت:میرزایی لیست رو چک کن خانمه گفت: اسم مریض تون چی بود ؟ مامانم گفت: آقای رحمتی بابام گفت: علی،علی رحمتی! من گفتم: آقا معلمم آقا،استاد...چشمام پر از اشک شد. همه شون من رو نگاه کردند و احتمالا بازی اون خانم هم بهم خورد. کاغذ رو نگاه کرد و گفت حالش خوب نیست برید سمت آی سی یو... مامانم محکم تر دستمو گرفت. گفتم:مامان یعنی چی؟ مامان گفت: هیچی عزیزم.چیزی نیست،تو فقط دعا کن گفتم:گوشی رو بده.گوشیش رو داد. نوشتم آقای رحتمی رفته سمت ای سی یو یعنی چی؟ نوشت:سلامتو گرگ خورده؟اقای رحمتی بهت یاد نداده اول سلام بدی _میزنم داغونت میکنم جواب بده حالم خوب نیست . _باشه بابا عصبی نشو آروم باشه یه لیوان آب خنک بگم بیارن واست. _میشه خوشمزگی نکنی و جواب بدی _خب آقای رحتمی رفته سمت ای سی یو چند تا احتمال دارد و احتمالا به این معنی باشه که یعنی مریض داره و رفته سمت ای سی یو تا ببیندش _تو هوش الکی هم نیستی چه برسه به هوش مصنوعی!
؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل پنجم دو هفته بعد