دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_یکم خورشید هنوز به وسط آسمون نرس
#همراه_مخاطبین
سلام و رحمه الله
سپاس از شما..
ان شاالله همه ی سعی ما باید این باشه که از حرف به عمل برسیم وگرنه که فایده نداره
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_دوم در این فکر بودم که چطوری به
#این_کجا_و_آن_کجا؟
نویسنده: حسین خداپرست
فصل چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
خواستیم ناهار رو بخوریم،مسئول تغذیه کمک خواست اولین نفر خود آقا پاشد و بعدش بقیه،سفره ها رو پهن کردیم و دو نفر هم نون ها رو آوردند.
دیدم داخل یه سینی بزرگ،یه تپه سیب زمینی که از سرشون دود بلند شده بود♨️♨️♨️ آورده ند.پشت این تپه یک تپه ی سفیدی هم پیداش شد به اسم تپه تخم مرغ آب پز!
هر کدوم دو سیب زمینی و یک تخم مرغ سهم مون بود.
برداشتیم خیلی گرسنه بودم،نمی دونم چرا این غذای ساده خیلی بهم چسبید.حتی چسبناکتر از پیتزا و غذاهای رنگارنگ رستوران.
بعد از خوردن غذا،وظیفه ی من بود که اعلام کنم نیم ساعت استراحت داریم.
وظیفه مو انجام دادم،و بچه ها هم شنیدند.
حسینیه ی بزرگی نبود،اما سقفش خیلی بلند بود،یک لوستر بزرگ،از وسط مثل قارچ البته از نوع برعکس اومده بود زمین.
سرتاسرش پشتی و بالش های رنگارنگ چیده شده بود،خبری از مسجدها و حسینیههای شیکی که دیده بودم نبود.
وسطش هم دو تا ستون از درخت ایستاده بودند.از ایستادگی این دو تا ستون لاغر سقف حسینیه هم ایستاده بود.
به این نتیجه رسیدم که چیزهای کوچیک گاها کارهای بزرگی میکنند.
مثل این دو تا ستون یا مثل...خودم!
بالاخره معاونی و قهرمانی اردو کم چیزی نبودند😉😉💪😝
آقا یک یک به ما سر میزد و باهامون خوش و بش میکرد و کنارمون دراز میکشد.
بعد از استراحت،رضا با صدای بلندی برپا داد.مثل پادگان نظامی شده بود.
چند باری که داد زد بعضی ها هنوز خواب بودند.و یا نمیخواستند بیدار بشن من گفتم اینجور نمیشه پاشدم و با چند تا قاشق و زدن با قابلمه ها صدای دلخراشی بپا کردم.
بعد از پا شدن و به صف شدن رفتیم سراغ محل کارمون!با صف و منظم.
بچه های خود روستا هم کمک اومده بودند،البته بیشتر برای فضولی بود و خنده تا کمک.
دیواری که داشتیم از صبح میچیدیم،بلند شد و تقریبا تموم شده بود.حالا مونده بود سقفش که درست بشه تا یه اتاقی ازش در بیاد.پیر زن باز بیرون بود اما سمت دیگه نشسته بود تاحموم آفتابش کامل بشه.جلوی خودش یه پارچ آب و یک لیوان گذاشته بود و گاها تعارف میکرد.مهربانی و صفا رو وقتی دست های پر از چین و چروکش رو روی سرم کشید فهمیدم.
یاد مادر بزرگم افتادم که یه ساله ندیده بودمش.
اوستا همون جور با اون وسیله ش که اسمش رو هم یاد نگرفتم دستی به سر و صورت سیمان هایی که لای آجرها کشیده بود،می کشید.برگشت سمت ما و گفت:بچه ها!درست کردن سخته،خراب کردن اما آسونه.
ما هم با سکوت و نگاه مون «یک کلمه از مادر عروس»رو بهش گفتیم.
کنار دیوار رو خالی کردیم تا کار آسان خراب کردن انجام بگیره.دو سه نفرمون موندند و بقیه رفتند سراغ خونه های دیگه.
با کمکی که بچه ها جمع کرده بودند دو سه بخاری خریداری شده بود.این لوازم زودتر از ما به روستا رسیده بودند.
بخاری ها رو قبل از ما روحانی روستا تحویل مردم داده بود.
من خیلی دوست داشتم که ما هم باشیم برای همین به آقا گفتم:چی میشد خودمون بخاری ها و پتو و..بهشون میدادیم.
آقا گفت:اگر ما بریم شاید خجالت بکشند که ما کمکشون میکنیم برای همین بهتره ما رو نبینند.
با این حرف از خواسته م پشیمون شدم و دیگه چیزی نگفتم.
بعد ظهر روستا شده بود و جلوی هر خونه یی یکی دو نفر نشسته بودند و مشغول هوا خوری بودند،شاید رسم روستاشون بود.
هوا کم کم از روشنی خودش کم میکرد و خورشید هم میخواست خداحافظی کنه.
من مسئولیت داشتم به همه جا سرکشی کنم و نذارم مشکلی پیش بیاد.اما مشکل اینجا بود که خودم مشکل دار تر از بقیه بودم.
بین سه تا خونه که مشغول پرسه زنی بودم و نظارت،از یه جای عبور کردم که دیدم سر و کله ی حدود ۱۰ تا گاو پیدا شد.خودمو کشیدم کنار،به دیوار چسبیدم. نزدیکتر که شدند ترسم بیشتر شد،از دهنشون آب می چکید و یه جوری ماع ماع می کردند که فکر کردم سهم علف اونها رو هم من خوردم.😖😖
لابلاشون دیدم پسری که تقریبا هم سن و سال من بود با یه چوب داره گاوارو چپ و راست میکنه مثل فرمان ماشین.
تعجب کردم،یه پسر کوچیک چطوری این همه گاو رو تونسته ببره و بیاره!
یاد نتیجه گیری چند دقیقه قبل خودم افتادم.
«که چیزهای کوچیک گاها کارهای بزرگی میکنند.»
چندتا از گاوها ازکنارم گذشتند،یکی شون اومد نزدیک دیوار و بهم زل زد.
نزدیک بود دهنم بیاد تو دلم؛نه ببخشید دهنم بیاد تو دهنم،نه نه ...از بس ترسیده بودم که نمیدونستم بگم،کجام قرار بود بیاد تو دهنم!😵💫😵💫😵💫
یه چند تا نفس عمیق کشیدم.چشماش خیلی درشت بودند و با لب های سیاه و بینی بزرگ و دو تا شاخ کوتاه،خیلی وحشتناک بود.
من موندم چیکار کنم قرار رو بر فرار نه ببخشید فرار رو بر فرار نه...نه.. اینجور موقع ها آدم زبونش بند میاد، و مغزش کار نمیکنه برای همین سوار رو بر فرار یا هوار رو بر فرار یا یه چیزی تو همین مایه یا جامد یا گاز رو بر فرار ترجیح دادم.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_سوم خواستیم ناهار رو بخوریم،مسئو
تا حالا گاو از این نزدیکی ندیده بودم.چند باری شنیده بودم که به یکی بگن گاو!
اما این کجا و آن کجا؟
نمیدونستم کجا باید فرار کردم.
چند تا پا هم قرض کردم و با سرعت فرار کردم.نمیدونستم،این همه سرعت دارم.
یه کم که دور شدم دیدم خبری نیست ایستادم.یه جوری نفس نفس میزدم که صداش تا هفت تا کوچه اون طرف هم میرفت.
به دور و برم که نگاه کردم دیدم سرو کله همون گاوه پیداش شد.داشت دقیقا سمت من میومد.با سرعت البته
اون پسره گفت فرار نکن آروم تر راه برو و بپیچ سمت رودخونه.کاریت نداره.
برگشتم و سرمو پایین انداختم و زیر چشمی به پشتم نگاه میکردم، آروم آورم،پیچیدم.
یه کم جلوتر رفتم چند تا درخت بودند و یک رودخونه یی که آب نداشت.اون طرف رودخونه ،باغی بود . فکر کنم از شر گاو خلاص شده بودم.رفتم و نشستم که نفسی تازه کنم.سختی اردو کم کم خودش رو داشت نشون میداد،فقط من نمیدونستم جوهرمو چطوری به یه گاو نشون بدم؟!
شما بگید چطوری میشه به یه گاو فهموند چیزی رو و جوهر آدم بودن رو نشون داد؟
اصلا میشه.؟(در این چند خط بنویسید)
تا شما مینویسید اینم بگم که ،صدای بع بع گوسفندهای نازنین هم اومد،ترس منم همراه اونا به جونم اومد.
از بالای تپه داشتند میومدند سمت روستا.
پا شدم که برگردم،صدای پارس سگ ها هم با بع بع گوسفندان اضافه شد،گاو بود به سگ هم آراسته شد یا سگ بود به گاو و گوسفند آراسته شد!
کلا سگ و گاو و گوسفند به هم آراسته شدند حالا کی به کی رو خودتون تعیین کنید الان وقت فرار بود نه این چیزها.
سرعتمو بیشتر کردم،برگشتم پشت سرم که دیدم دو تا سگ که هیکلشون برابر یا حتی بزرگتر از من بودند،دارند به سمت من میان.اونم با سرعت.
دیگه جای موندن نبود، فرار کردم و دوباره به سمت جایی که اومده بودم برگشتم.دیدم از جلو یه گله گاو میان که نزدیک منم بودند.یه جیغ ممتد و بلندی کشیدم که گوش های خودمم تعجب کردند.تا فرار کردم به سمت اون یکی کوچه گاو ها هم فرار کردند،الان ندو کی بدو!
سگ ها به گاو ها رسیده بودند،از صداشون فهمیدم!
فقط صدای عر عر الاغ رو کم داشتم تا کلکسیون حیوانات عزیزم تکمیل بشه.
نمیدونستم کجا برم که دیدم یه دری بازه،
پریدم و در رو محکم بستم .دیدم یه پیرمردی داره با یه چیزی شبیه داس یا تیشه علف های خشک رو بالا و پایین میکنه
من زبونم بند اومده بود گفتم آقا آقا... گاو!🐂🐂🐃
با نگاهش گفت: گاو خودتی بی ادب!😡
گفتم ببخشید سگ!🦮
اینبار با نگاهش نه با زبونش بهم گفت: سگ؟با منی؟
من نفس نفس میزدم و نمیتونستم حرفی بزنم پیرمرد مرد هم ازم توضیح میخواست.دولا شده بودم، با دستم اشاره کردم یک لحظه صبر کن میگم.خانمی از خونه اومد بیرون و با صدای نازکی و ارومی گفت:
حجی نابینی تروسیده عبی باهوش بده!
رفت تو خونه و چند لحظه بعد برگشت و
گفت:نگران نباش بیا آب بخور! مشکلی نیست.یه مقدار هم نمک کف دستم ریخت.
پیرمرد:الان بگو چی شده؟
جالب بود این آقا مثل خانمش حرف نمی زند.
گفتم گاو و سگ ها دنبالم می کردند.
اونقدر ترسیده بودم که بخاطر لرزش دستانم نتونستم لیوان رو بگیرم،
همین که نمک رو مزه کردم،یه کم آورم شدم.
پیرمرد گفت دستشویی اون طرف برو منم برم خونه بیام.
از کجا فهمیده بود که الان وقتشه!
رفتم سمت دستشویی که از وسط حیاط رد میشد و باید از کنار علف های خشک میگذشتم نمیدونم چرا یهویی خواستم از روی علف ها برم همین که چند قدم گذاشتم و از صدای از شکستن و خورد شدنشون لذت میبردم،بازم صدای جیغ و داد خودمو شنیدم اما اینار خبری از گاو و گوسفند نبود،افتاده بودم توی چاه!
ادامه دارد...
#دغدغه_های_یک_طلبه
چه الگوهایی از زنان بزرگ و آزاده داریم
و چه الگوهایی به خورد زنان جامعه ما و دختران ما داده شد؟!
جوانان و نوجوانان ما مقصر نیستند
ماییم که کوتاهی کردیم و میکنیم
اما قبول نمی کنیم.