دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم قسمت بیستم دو هفته بعد_شروع اردو(روستای زر آباد
#این_کجا_و_آن_کجا؟
نویسنده:حسین خداپرست
فصل چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
خورشید هنوز به وسط آسمون نرسیده بود که اتوبوس ایستاد و آقا هم برای آقای راننده دعا کرد و صلوات فرستادیم.
همه با هم اتوبوس رو تمییز کردیم.البته جز من که رفتم پایین و تا خودمو بشورم تا یه کم از بوی سوپر مارکتی در بیارم.
رضا گفت: امیر اینجوری هم بهتر شد گوسفندها فکر میکنند بیسکویت هستی و میخورنت
بی مزه بود اما نمیدونم چرا خنده م گرفت
منم گفتم اگر منو جای بیسکویت بخورن
اونوقت تو رو هم جای ذرت بو داده بخورن!
این جواب من بامزه بود اما نمیدونم چرا نخندید!!!
وقتی به خودم اومدم دیدم درسته رسیدیم به روستا اما کسی نیست فقط صدای خروس میومد و گهگاهی ماااااااااا...ماااااااا
یکی از بچه ها گفت: امیر صدات میزنن ببین کیه؟
گفتم:عزیزم وقتی میگه ماااااا یعنی اون و تو میشید ماااااا وقتی اون و تو شدید ماااااا یعنی از یک نژاد و خانواده و فامیل هستید.
آقا که اینها رو شنید گفت بچه ها لطفاً بهم توهین نکنید حتی به شوخی
وقتی گاوی میگه ماااااااا...یعنی ما همه با هم هستیم،مااااا تنها نیستیم،یکی مون پیروز بشه یعنی همه مون پیروز شده،یکی مون شکست بخوره یعنی...
من گفتم:یعنی ماااااا شکست خوردیم!
جواد گفت:که گاو باشعوری
مثل شعار های کلاسی ما داره ماااااا میگه!!
پس بیاین همه یه بار بعضی اون همه شعار طولانی بگیم،ماااااا ،ماااااا...
آقا هم معنی شو میدونه که😉😉😉😉
همه مون اینبار بدون ناراحتی خندیدیم.
برای استقبال از ما در این سرمای نه چندان خیلی سرد،فکر میکردم الان کل روستا اومده باشند و من رو بعنوان معاون و قهرمان بزارند روی کولشون و دور افتخار بزنیم اما...دربغ از یک نفر جز همون مااااااو صدای دلنواز خر!
بعد از چند دقیقه دیدیم دو نفر به سمت ما میان.روحانی روستا و یک نفر پیرمرد که کلاه به سر داشت نزدیک شدند،پیرمرد و روحانی یکی یکی با دست های ضمختشون با همهی ما دست دادند،صورت پیرمرد پر از چین و چروک بود.
با صف و منظم و با از جلو نظام گفتن آقا و صدای بلند ما که گفتیم:
الله اکبر جانم فدای رهبر انگار که خواب روستا رو بهم زدیم و برای خروس های بی محل خروس بی محل شدیم.
همین که ما گفتیم بعدش صدای خروس ها و قوقلی ها بلند شد.
من همش تو راه میگفتم..الله اکبر...
بعدش چند تا مرغ از پشت دیوار ها جواب میدادند!!
مثل رژه ی نظامی رفتیم حسینیه روستا، وسایل مون رو گذاشتیم و لباس مخصوص کار پوشیدیم.
البته که من لباس کار نداشتم و وقتی دقت کردم دیدم لباس کار من بهتر و شیک تر از لباس بعضی دوستامون هست.
از بچه های روستا نمیدونم چرا خبری نبود
توی حسینیه رضا گفت منظم بنشینید و ساکت.
روحانی روستا خوش آمد گویی کرد و تشکر.
خیلی حرفاشو یادم نیست جز اینکه
از بچه ها خواهش کرد که اینجا کاری به حیوانات مخصوصا از جنس گاو و خرش نداشته باشیم.
گفت که گاها خطرناک میشن و خدایی نکرده صدمه میزنند.
آقا هم گفت بچه ها با یه کار چند تا نشون میزنید،هم خونه یی رو میسازید،هم کار یاد میگیرید و بزرگ میشید،کار گروهی و جمعی رو تمرین میکنیم و بندگان خوب خدا دعاتون میکنند.
یکی از بچه ها با حالت نق زدن گفت:هم سختی میکشیم!
منم گفتم: خوبه که جوهرمون میزنه بیرون!
روحانی محل یه جوری نگاهم کرد که انگار خودکار هستم.جوهرم میخاد بیاد بیرون!
دو گروه شدیم در دو خونه،که نزدیک هم بودند.برای اولین بار بود میخواستم اینجور کارها رو بکنم هم هیجان داشتم هم میترسیدم و هم دروغ نباشه سختم بود اما خب..این سختی کشیدن ها به اون راحتی ها می ارزه بنظرم
نظر شما چیه.؟
با کد خدای روستا رفتیم سمت خونه هایی که لازم بود بازسازی و کمک کنیم
بعضی جاها نیاز به دیوار کشی داشت
بعضی جاها به سیمان کاری و کارهای دیگه.
آقای مدیری که ناظممون بودند کار بلد بود دو تا اوستا و بنا هم از خود روستا اومده بودند.
من در گروه دوم بودم باید علاوه بر نظارت خودمم کار میکردم،کار اول ما دیوار کشی بود، تو یه کوچه ی تنگ و گلی و پر از سنگ و البته انگار محل دستشویی یا همون سرویس بهداشتی بعضی حیوانات بوده مخصوصا از مااااااا. اصلا راهی برای رفتن نداشت!و ماشین نمیتونست بره
از سر کوچه،صف شدیم تا خونه که دیوارش ریخته بود.
پیرزنی اومد بیرون انگار که پتویی به خودش پیچیده باشه.سلام داد و رفت کناری ایستاد.
اوستا گفت آجرها رو بدید دست به دست تا برسه به دست من.
دو سه نفر هم رفتند سیمان و ماسه با هم قاطی کنند.