eitaa logo
دغدغه های یک طلبه
904 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
دغدغه ی های بزرگ را روح های بزرگ دارند... روحت را آزاد کن که بزرگی ش را ببینی برای بیان دغدغه هاتون... 👇👇👇👇 @khodaparast313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام قبول دارم اما یه جواریی شیطونی از چشماش میباره
داستان داره به اخراش میرسه... دلم از همین الان برای امیر تنگ شده شما چی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده‌:حسین خداپرست فصل سوم قسمت نوزدهم بعد از نوشتن اون پیام بی نظیر،بقیه
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم قسمت بیستم دو هفته بعد_شروع اردو(روستای زر آباد) با اومدن جلوی مدرسه و رسیدن اتوبوس اردومون با حالت جدی طوری شروع شد انگار چند هفته داشت با ما شوخی میکرد همش! همه ی بچه ها اومده بودند و هیچ کسی غایب نبود.خورشید خودش رو کامل نشون نداده بود،هوای پاییزی مجبورمون کرده بود کاپشن و لباس گرم بپوشیم.سختی پشت سختی!اما یه جورایی هیجان هم داشت، منم که قهرمان و برنده مسابقه اولی اردو شده بودم این سختی ها کمتر اذیتم می کردند اما بالاخره سخت بود برام.بالاترین سختی که این چند سال کشیده بودم پیتزا نخوردن بود گاها و اینکه دستشوییم بگیره و همون لحظه نتونم برم و قضیه فرش و مامان وو.🙈🙈 پیش بیاد.وگرنه هر چی خواستم،داشتم و سختی آنچنانی ندیده بودم.با شور و هیجان خاصی سوار اتوبوس شدیم و بابا و مامان ها با خداحافظی خوشحالمون کردند. البته درستش اینکه ما با خداحافظی اونها رو خوشحال کردیم،بالاخره نبودن امیر در خونه هر چی هم نداشته باشه آرامش و ساکتی رو با خودش همراه داره! آقا رو دیدم که با یک کلاه پشمی روی سرش و لباس پیراهن و شلوار سبز کم رنگ با کاپشنی سیاه و بلند سوار اتوبوس شد. به همه یک یک دست داد و سلام کرد.جای همه از قبل مشخص بود من هم باید نظارت میکردم که همه سر جاشون نشسته باشند. آقای ناظم هم با ما اومده بود.وقتی همه چی بررسی شد اتوبوس شروع به حرکت کرد. آقا به من گفت جناب معاون،جای من کجاست ؟ وحید گفت:آگا تو گلب ما جا داری من گفتم: گلب همون خواهر قلب هستش!؟😁😁😁 وحید گفت:مثل اینکه دوست داری کتک بخوری به خواهر مردم چیکار داری🤨🤨 آقا که داشت نگاه میکرد گفت:کلا امیر در خواهر و برادر شناسی ماهره! بچه ها بیاین یه دعا کنیم همه دستامونو بلند کردیم و منتظر دعای آقا شدیم آقا گفت:خدایا به امیر دو سه تا خواهر و برادر مثل خودش!!!عطا نما،که به خواهر مردم گیر نده و بفهمه نباید مزاحم ناموس مردم بشه! همه یک صدا و بلند گفتیم آمین.😅😅😅😅 به داشتن خواهر و برادر فکر نکرده بودم اما بعد از این دعا دیدم که واقعا درست گفته من تنهام و خواهر و برادری ندارم. مسئولیت هر کسی مشخص بود و بعضی ها رو سنجاق کرده بودیم روی سینه هاشون. آقای رحمتی که دائم در حال جابجایی جاش بود،دید بچه ها ساکتند و خیلی منظم و مرتب نشسته اند،گفت مگه نیومدیم اردو پس تخمه هاتون کو؟ پفک وچیپس هاتو کو؟ بزن و بکوبتون کو؟ بعد زد پشت صندلی جلوی و خوند: اصلا کو اصلا کو شلوغی هاتون؟ناز و اداتون؟ اون نازنین صداتون؟ اشاره به ما کرد و گفت همه بخونید، اصلا کو کو؟؟.. من که کپ کرده بودم و فهمیده بودم آقا غیر قابل پیش بینی هست با صدای بلندی گفتم:اصلا کو اصلا کو اون آقامون! چقدر درس میدی همش برامون.. یه کمم داشته باش حال و هوا مون... همه خندیدیم و آقا هم با ما.. بعدش اشاره به آقای ناظم کرد که پیش راننده جلو نشسته بود و خوند: آقای مدیری دست تو جیبیت کن برای بچه ها بستنی جور کن! خود آقا داشت برای خودش میزد و می‌خوند صدایی بدی هم نداشت مثل صدای من بود توی حموم. همه مون شروع به خوندن کردیم و آقای مدیری هم می‌خندید و خودش دست میزد. فکر نمی‌کردم که آقا از این کارها هم بلد باشه. یه کم که گذشت و پچ پچ ها شروع شد و آقا هم رفت جلو.خوردن تنقلات شروع شده. رضا گفت مگه قرار نیست یکی باشیم؟ _خب،منظورت؟ _خب بیاین خوردن هامون هم یکی باشه _یعنی چی؟ گفت کی سفره یی پارچه یی چیزی داره؟ پدارم گفت من آوردم. ازش گرفت و وسط اتوبوس که خالی بود انداخت. _هر کی هر چی داره بریزه وسط! پیشنهاد خوبی بود؛خواستم بگم آخه چطوری میخواین ۱۵ نفر بریزیم سرش و بخوریم؟اما نگفتم. کار خوبی کردم یا نه....(این چند خط خالی رو شما بگید و بنویسید) هر کسی هر چی داشت آورد و ریخت وسط پارچه، انواع پفک و چیپس و اسمارتیز و پفیلا و کیک های بی مغز و با مغز و پاستیل‌ و کلوچه و بیسکوییت بود.یه معجون درست و حسابی درست شده بود .مثل یه تپه کوه روی هم تلبار شد. همه از صندلی هاشون شون نگاه می‌کردند.. من گفت یه چیزی کم نیست ؟ اتوبوس هم با بالا و پایین انداختن ما گاها این تپه رو پخش و پلا میکرد و تعادل ما رو بهم میزد. من گفتک: بنظرتون نوشابه نریزیم روش؟ همه سکوت کردند،بعضی چشم ها گفتند«چه بامزه و باحال»😋😋😋😋 بعضی هم گفتند« امیر تو چقدر مزخرفی»😒😒😒😒 بعضی ها هم خوششون اومد و گفتند«بابا تو دیگه کی هستی»😍😍😍 بعضی ها هم چندششون اومد و گفتند«این کثافت کاری ها چیه؟»🤮🤮🤮 نگاه ها به هم دوخته شده بود. چند تا نوشابه زرد و سیاه دیده می‌شد و چند تایی هم دلستر. چند نفر رو روی دستامون نوشابه ها و دلستر ها رو دست گرفتیم و بازشون کرده بودیم که همزمان بریزیم روی تپه ی تنقلاب! من گفتم با شمارش من بریزیم، یک...دو...سه... همین که سه رو گفتم،ماشین رفت توی یه چاله یی بزرگی و روی بغل دستی هامون افتادیم.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم قسمت بیستم دو هفته بعد_شروع اردو(روستای زر آباد
انگار زلزله اومده باشه و اون تپه هم آب شده رفته توی اتوبوس. همه با ناراحتی بهم نگاه کردیم و با خشم البته به من.😤😠😠😠😠😤 گفتم الان هم دیر نشده نوشابه رو از روی لباس ها بخورید بقیه رو هم از زیر صندلی ها جمع کنید.😀😀😀🙊 تا این رو گفتم ریختند سرم و با هر چی دستشون می‌رسید حسابی مشت و مالم کردند. البته چون اتوبوس بود و همه یه جا نمی تونستند جمع بشن و این قضیه به نفع من شد.آقا اومد بالا سرم و فقط نگاهی کرد. به رضا گفت: آقا رضا مسئول نظافت کیه؟ رضا گفت: آقا علی هستش آقا:علی آقا چه جوری اینجا رو جمع میکنی؟ علی: آقا همه ی بچه ها با کمک هم جمع می‌کنیم مثل کلاس آقا گفت: آفرین همینطور که من دونه های چپیس و پاستیل و...رو از روی خودم جمع می‌کردم، آقا نگاهی به من کرد و نگاهی به بچه ها گفت خب یه شعری رو پارسال میخوندیم یادتونه؟ علی و رضا و جواد گفتند آره آقا... خب بخونید تا امیر هم یاد بگیره😉😉😉 بچه ها خوندند و از گوشه و کنار تخمه و هر چیزی که روی زمین بود بهم پرتاب می کردند. آقا: امیر ناراحتی که نمیشی من:نه آقا خیلی هم خوبه.. آقا:پس خوبه؟ من:بله..خیلی هم خوبه دیدم با اشاره آقا نوشابه و دلستر روی لباسم ریختند! بچه ها همینجوری دست می‌زدند و پرتاب می کردند و می‌ خوندند: «ما همه پیرو قاشق چنگالیم برسر سفره ها حمله میبریم کو غذا کو غذا کو غذای ما کوسالاد کو سالاد کو سالاد ما وای دلم ضعف رفت حوصله ام سر رفت وای دلم ضعف رفت حوصله ام سر رفت مرگ بر بادمجون درود بر فسنجون رهبر ما مامان جون چاکرتیم کباب جون» نوشابه ها باعث شدند لباسم و موهام چسبناک بشه،بوی همه‌ چی میدادم...دلم میخواست خودم خودمو بخورم!!! انگار شده بودم فروشگاه زنجیره یی تنقلات که بوی همه چی رو میدادم. فقط قفسه های خوردنی ها بهم ریخته بود از توی جورابم مثلا پفک در می آوردم. در همین حال و احوال بودیم که رسیدم به روستا! ادامه دارد.. @khoda_parast_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید که با دست پر دام خود.. منِ وحشی را کنی رام خود به نگاهی اسیرم نما به خود بکن مرا کفتر بام خود چنان تو آمده یی در من که من فراموش کردم هستی و نام خود این خود با نیرنگ،میدهد فریب.. من شدم بازیچه و خام خود دوای دردم،دست ساقی ست یک جرعه گر دهد از جام خود آزاد کنی از دست خود و خودی ها باید که با دست پر دام خود بداهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸ما می‌خواهیم ترسِ اهل عالَم بریزد🔸 آقای بازرگان تصور می‌کرد اگر لانۀ جاسوسی را تسلیم نکنیم و این‌ها را آزاد نکنیم، آمریکا یک بهانه‌ای پیدا می‌کند و به ما حمله می‌کند و ما ضرر می‌کنیم. امام می‌گفت ما می‌خواهیم ترس اهل عالم بریزد. ما این‌ها را مدتی نگه می‌داریم تا مردم باورشان شود که آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند؛ تا مردم جرئت پیدا کنند. حق با امام بود.
030811 - مسئولیت ما در دوران جنگ وجودی.mp3
6.84M
📚 پرونده ویژه 📢 بشنوید 🔶🔹 مسئولیت ما در دوران جنگ وجودی حجت الاسلام قنبریان @khodaparast313
سلام وقت بخیر
خوبین