eitaa logo
دغدغه های یک طلبه
905 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
35 فایل
دغدغه ی های بزرگ را روح های بزرگ دارند... روحت را آزاد کن که بزرگی ش را ببینی برای بیان دغدغه هاتون... 👇👇👇👇 @khodaparast313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حضرت زینب یک پرستار نبود فقط! یک رسانه یی قوی و گیرا بود که کاخ ابن زیاد و یزید را به لرزه در آورد. رسانه یی از جنس،حق گویی،شجاعت،حماسه و هنرمندی برای حق مثل حضرت زینب رسانه باشیم.
مداحی آنلاین - نماهنگ تو خیلی فرق داری با بقیه - پویانفر.mp3
3.71M
تو کجا و کجا بقیه تو خیلی فرق داری با بقیه تا تو هستی چرا بقیه تو خیلی فرق داری با بقیه
سلام علیک تشکر از شما و نکته نظراتتون و دعاتون ان شاالله در امر تعلیم و تربیت موفق باشید. و امثال شما و آقای رحمتی روز به روز در آموزش و پرورش و بقیه جاها بیشتر بشن ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_سوم خواستیم ناهار رو بخوریم،مسئو
؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم آخ و اوخ گفتنم که تموم شد.از نور دایره یی که از بالای سرم میومد،فهمیدم واقعا‌‌ به چاه افتادم اما خب خیلی هم پایین نبود و عمقش کم بود.بوی نموری داشت،نگاهی به اطرافم کردم،جز علف های خشک که مثل سوزن به بدنم می‌خوردند چیزی ندیدم.تا گلو رفته بودم تو علف ها.انبار علوفه ی پیرمرد وسط حیاط اونم توی چاه بود. یادم بمونه به این انتخاب رمانتیک،تبریک بگم.نمی‌دونم چرا نترسیده بودم.دست و پام حرکت دادم سالم بودند. صدای پیرمرد اومد:کابلایی معلومه خیلی ترسیده یه شربتی چیزی براش بیار. دستمو به علف ها زدم احساس کردم،مثل فنر هستند،نشستم روشون یه کم اومدم بالا،پا شدم دو سه باری با دو پام خودم بالا انداختم که با فشار روی علف ها بیافتم و بعدش مثل فنر بپرم تا بالای چاه یا شاید بالای برج میلاد! موفقیت آمیز بود حدود یکی دو سانت پرواز میکردم و همین مقدار من رو برای ادامه مسیر با انگیزه میکرد. پیرمرد گفت: آهای پسر جون خوبی؟ من اما چیزی نگفتم فکر کردم فهمیده اینجام. چند باری گفت.صدای سرفه الکی و تق تق در رو شنیدم.صدای زنش بود. _ماشادی بیلیی ساراش نایامیده بیشه!؟ نمی‌دونم فحش داد یا چیزی گفت چه پدر مرد با شنیدن این حرف یه جوری به در دستشویی لگد زد که اگر توش بودم باید شهرداری میومد و من رو بار کارتک جمع می‌کرد. صدای چسبیدن در به دیوار و برگشتنش سر جاشو شنیدم. چه در مودبی بود،هر کی بود جاش عمرا برمیگشت.نمردم و در وفادار هم شنیدم. تو همین فکرا بود که دوباره محکم و با شدت به در لگد زد.در با صدای بی صدایی گفت:«عزیزم اگر توی دستشویی بود حتما میدیدیش،چرا من رو از جا می‌کنی! اینه مزد این همه سال در موندنم براتون؟بده نذاشتم ابروت بره؟ بشکنه شیشه ی نداشته م که نمک نداره حالا که اینجوری هست هر وقت اومدی منم باز میشم تا بفهمی که با یه در متشخص و محترم اونم در دستشویی که تهویه خوبی نداره و اون بوی خاص و مگس ها و گلاب به روم چیزهای دیگه رو تحمل کرده و نپوسیده؛چطوری باید برخورد کنی!» به در گفتم بابا کوتاه بیا زشته!حالا این یه کاری کرده نفهمیده تو ببخشش. اما وقتی لگد سوم رو زد دیگه من ساکت شدم و حق رو به در دادم. البته دیگه صدایی از در هم نشنیدم چون دیگه قهر کرده بود و دلش..نه ببخشید،چوبش شکسته بود. پیرزن گفت:اوهای ماشدی قامبر دار شاکاساتی ریحات شوادی؟ احساس کردم دارم فیلم جومونگ یا هندی با زبان خودشون رو میبینم. پیرمرد داد زد:بچه ی مردم امانته،داری حرص در رو میخوری کابلایی؟! یه در شکست فدای سرت تازشو میخرم! قیافه در دیدنی بود اما حیف که ته چاه بودم و نمی‌تونستم ببینیم. خواستم داد بزنم که اینجام اما گفتم یه کم سر به سرشون بذارم بعدا خودم بهشون میگم. پیرمرد گفت:من برم طویله رو نگاه کنیم تو هم برو بیرون رو نگاه کن. هر دو رفتند سایه ی پای زن رو دیدم اما اون اصلا به زیر پاش توجهی نکرد. بفکر پرواز بود که کارتون گروه شب نقاب اومد جلوی چشمم فقط یک ماسک و شنل قرمز کم داشتم بازم پریدم بالا و پایین. یک...بار دو بار..بار سوم احساس کردم رفتم خیلی پایین خوشحال شدم گفتم الان مثل موشک پرت میشم هوا ؛ اما رفتم پایین و خیلی پایین اما اثری از پرتاب نبود.فکر کنم سقوط کرده بودم.کف پاهام خیلی درد گرفت. اینبار ترسیدم،تاریک تر بود و به سختی نفس می‌کشیدم. دادم زدم: اوووووی اوهویییی کسی اینجا نیست؟ من اینجام! صدایی اما نیومد هوا سردتر شده بود،خودمو بغل کرده بودم. اونقدر تاریک بود که خودمم خودمو نمی‌دیدم.جز علف های بالای سرم که مثل رشته های ماکارونی بهم پیچیده بود. خدا رو شکر که خبر از سوسک و موش نبود. خودمو لعنت کردم که تو با این شکم چطوری میخواستی پرواز کنی. به اطرافم دست زدم سنگ بود زیر پام اما صاف بود. به خیال اینکه بازم پرواز کنم و دستم برسه به بالا وعلف ها رو کنار بزنم بازم پریدم بالا و پایین که احساس کردم زیر پام صدای برخورد به چیز سفتی مثل سنگ یا آهن اومد.پامو محکم‌تر زدم صدای دنگ دنگ و جیز جیز اومد یکی از سنگ های دیواری چاه رو‌ به زور کندم و محکم به زیر پام کوبیدم.فهمیدم که زیر پام چوب هستش. داد زدم و کمک خواستم، اما کسی نبود. همینطور که سنگ دستم بود منم باهاش بازی می‌کردم یهو مثل جرقه یی یه فکر به ذهنم رسید. یه سنگ دیگه رو درآوردم،تا آزمایش درس علومم رو عملی انجام بدم. سنگ ها رو بهم زدم.اما خبری نشد.یه سنگ دیگه برداشتم بازم زدم یه جرقه یی زد خوشحال شدم علف ها رو گذاشتم روی سنگ ها بازم زدم حدود بیست باری زدم کم کم جرقه میزد اما آتیش نمی‌گرفت . علف ها رو بیشتر از دور و بر جمع کردم. یهویی گر گرفت و همه شون سوختند.خودمو کشیدم کنار،و با خوشحالی نگاه کرد.زود خاموش شدند یهویی رشته های قرمز رنگ علف ها رو دست گرفتم و انداختم سمت بالا که به علف‌های بالایی برسه و آتیش بگیره
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_چهارم آخ و اوخ گفتنم که تموم شد.
اما خاموش شده بود.وهیچ اتفاقی نیوفتاد.😔 با ناامیدی نشستم و میخواستم گریه کنم و داد بزنم که آقای رحمتی من اینجام که صدای بچه ها رو شنیدم. _امیرررررررر امیررررررررر... داد زدم اینجام اینجام پیرمرد که انگار صدای منو شنیده باشه گفت بیاین بیاین پیداش کردم. چراغ قوه انداختند و چاه روشن شد. با خوشحالی هر چه تمام گفتم من اینجااااام من اینجااااام.. همه دور چاه جمع شدند،که یهویی علف ها مثل کوه آتشفشانی شروع کرد به آتیش گرفتن و رفت تا اون بالا بالاها...من که زیرش بود گرمم شد کم کم آتیش به پایین ریخته میشد. اول خوشم اومد اما داشتم خودمم خفه میشدم و میسوختم. آتیش افتاده بود زیر پام با پاهام خاموش میکردم اما زیاد بودند و منم پام می‌سوخت.. داد زدم کممممک کممممک.. آتیش.. اما خبری از کسی نبود. زیر پام آتیش گرفته بود و و چوب ها در حال سوختن که آب از بالا شرشر ریخت روی سر و صورتم. مردهای غریبه به بچه ها گفتند که برید کنار یکی بهم گفت: سالامی؟! گفتم:سلام.. بازم گفت:سالامی؟؟ سالامی گفتم آخه الان جای سلامه! چه سلامی علیکی.. یکی دیگه شون داد زد:جوویات ناشوکسته!؟ گفتم: اینجا تاریکه من جویی نمی‌بینم یکی شون گفت: ماثال گاووو نافاهمه!! این جمله رو فهمیدم و ناراحت شدم.درست جایی که باید بفهمم نفهمیدم و جایی که نباید بفهمم فهمیدم. آتیش خاموش شده بود اما چوب زیر پام دود میداد. منتظر صدای آقای رحمتی بودم که صدام کنه اما خبری نبود. رضا جلو اومد: امیر خوبی _اره خوبم منو زودتر بیارید بالا.. خفه شدم. طناب رو انداختند پایین سرش گره داشت و مثل سنک محکم بود علف ها رو سوراخ کرد و اومد پایین تا بهش رسیدم. یکی شون گفت: ماحاکم باگار.. هیچی نگفتم و دستمو به طناب پیچیدم. رضا گفت: آماده یی؟! داد زدم آره ... بکشید..بالا همین که کشیدند دستام جلوتر از خودم حرکت کردند. یه مقدار اومدم بالا انگار میخواستند از جا کنده بشه خیلی درد داشت،به دیوار پر از سنگ چاه هم می‌خوردم و دور میزدم، دردم بیشتر میشد. یه مقدار اومدم بالا و به منطقه ی علف های سوخته رسیدم،یهویی زیر پام خالی شد انگار و با سرعت همراه سطل افتادم! اینبار درد پاهام بیشتر شد و احساس کردم که چوب های زیر پام شکستند،گفتم حتما بخاطر وزن زیاد من هست. صدای بالای چاه زیاد بود و من نتونستم متوجه شدم که چی میگن. اینبار یه سطل آهنی بزرگ فرستادن پایین رضا گفت:امیر توی این بشین که بیاریمت بالا. سطل آروم آروم اومد پایین.پاهام رو یک به یک.. گذاشتم توی سطل و خودم ایستادم. گفتم بکشید! اینبار واقعا احساس پرواز بهم دست داده بود. چند متری اومدم بالا،لامپی رو که روشن کرده بودند باعث شده بود چاه رو خوب ببینم.به طناب بالا سریم که دقت کردم دیدم یکی از سنگ ها که نوکش مثل نوک عقاب زده بود بیرون داشت طناب رو میبرید و رشته های طناب نخی یکی یکی از هم جدا می‌شد. داد زدم نکشید نکشید! داره پاره میشه. توی سطل دایره وار می‌چرخیدم طناب هم به اون سنگه میخورد یه کم که گذشت اون سنگه کار خودشو کرد و دوباره با سطل افتادم پایین.. وقتی با سرعت و سنگینی افتادم صدای شکسته شدن چوب ها اومد.اومدم از سطل بیرون که دیدم زیر چوب ها یه چیزهایی می‌درخشند.دستمو بردم توش..دیدم آهن هایی گردی هستند اما به رنگ زرد..دستمو پایین تر بردم صدای بهم خوردن شون اومد..گریه م گرفت نمی‌دونم چرا با خوشحالی دادم زدم گنج پیدا کردم گنج..... ادامه دارد.. @khoda_parast_313
پیش از آنی که به هر بی سر و پا دل بندم کمکم کن که به مردان خدا دل بندم جسم و جانم شده بازیچه ی شیطانک ها مگذارید به فرمان هوا دل بندم نه به قدرت طلبان،نه سیاست زدگان جای آن است کمی بر صلحا دل بندم درد عصیان سرطان دل بیمارم شد کو طبیبی که به نام به شفا بندم دل نااهل مرا خبره طبیبی بفرست من نه آنم که به درمان و دوا دل بندم شهداء کربلایی شده واقعی اند بگذارید به یاد شهداء دل بندم https://eitaa.com/joinchat/861929592C90c3138549
❣ 🌱عاقبت نور تو پهنای جهان می‌گیرد... 🌱جسم بی‌جان زمین از تو توان می‌گیرد... 🌱سال‌ها قلب من از دوریتان مرده ولی... 🌱خبری از تو بیاید ضربان می‌گیرد...
سلام
جمعه هاتون چیکارا می کنید؟ چه کتاب های مطالعه میکنید؟ یا چه بازی هایی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه باید تمامِ دغدغه ها را تا کرد و روی طاقچه ی بیخیالی گذاشت. باید غصه ها را مچاله کرد و از پنجره پرت کرد بیرون. جمعه یک گوشه ی دنج میخواهد با یک لیوان چای داغ ، و شاد بودن کنار خانواده