دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست #قسمت_دوم بعد از خداحافظی با مدرسه یا همان اخراج که با
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا ؟
نویسنده:حسین خداپرست
#قسمت_سوم
جلسه شام به خوشی و خوب تموم شد و پیتزاها بخاطر اینکه من باعث شدم از این جهان فانی به دیار نامعلوم سفر کنند و از دست ما آدم ها خلاص بشند از من تشکر کردند.
منم دستی به شکم کشیدم و از اینکه ازم تشکر کرده بودند بسیار به خود بالیدم و در جوابشون نوشابه یی خوردم تا با گازهای سمی حسابی تو شکمم بهشون خوش بگذره.
تازه متوجه صدای تلویزیون شدم.روی مبل پریدم و به خودم لولیدم و لمیدم.
زدم شبکه نهال
_آخ جووون پاندای کونگفوکار رو میخاد بده
همه چی برای لحظات لذت بخش آماده بود.
مامانم برای جمع کردن سفره چشم و ابرویی به بابام اومد.
بابام هم مثل همیشه گفت:بذار بره پایین.
بابام کلا کم حرفه، اما اینبار از سکوت و خنده هایی که داشت فهمیدم که گفتگوی من و مامان رو رصد می کنه.بعد از جمع کردن سفره اومد کنارم نشست و گفت:خودتو جمع کن
در سکوتی پر از حرف به هم نگاه کردیم و من نگران پاندا شدم و دعوایی که با خرگوش داشت.اما بابام داشت بهم نگاه میکرد.
مثل ناظر بیرونی که از طرف afc اومده باشه؛ با سکوتی همراه به این معنی که «بذار بازی تموم بشه حالتون رو میگیرم» چای میل کرد.
لابد ازم توقع داشت بعد از بازی یک قالیچه اصیل ایرانی هم بهش هدیه کنم و ایشون هم با لبخندی مصنوعی که پنهای صورتشون مثل پهنای اینترنت در نوسان و تلاطم باشند؛ این هدیه گران قیمت را در نهایت منتی که سرم میذاره قبول کنه!
بعد از پاندا متوجه شدم که مادرم با نگاهی پیروزمندانه به پدر لبخندی زد و پدر با نگاهی رضایت بخش جوابش را داد و این وسط من به نگاه های پدر و مادر؛فقط نگاه کردم.
_خب امیر پسر عاقلیه!
همیشه وقتی این رو میشنیدم،میفهمیدم که میخوان حرفشونو گوش بدم و مخالفتی نکنم وگرنه بی عقل و دیوانه خواهم بود که بودم!
فهمیدم چی رو دارند میگن منم هیچی نگفتم .راستش اینبار برام خیلی فرق نمیکرد کدوم مدرسه قراره چند ماهی وقتمو تلف کنم.برای همین به خاطر خدا هم شده گفتم والدین عزیزمو شاد کنم.
هر چند میدونستم این شادی بعد از گلشون خیلی دوام نمیاره و حریف چغر و بد بدنشون زود جبران میکنه،و از خجالتشون در میاد.
آخه یکی نبود بگه مادر عزیزم پدر مهربونم مدرسه ی خوب جای بچه های خوبه!
در جواب محبت پدرانه بغلش کردم.
نمیدونم چرا با جیره بنده خاصی به امر پدر بودنش مشغول میشد؛قطره چکانی حرف میزد و محبت میکرد و دیر به دیر تو خونه دیده میشه.
وقتی هم که در خانه هست یا خوابه یا جلوی تلویزیون و روی مبل با خدم و حَشمی مجلل به عیش و نوش می پردازد.به این صورت که بالش ها این طرف و آن طرف اسباب تکیه ی شاه خانه را فراهم کرده اند.چند تا کتاب و کیف لب تابش و یک عدد گوشی اندروید از نوع سیبش هم به خدمات رسانی شبانه روزی مشغول هستند.
شبکه خبر و مستند هم که دوتا شبکه ی محبوبش بودند.اخبار جنگ اسراییل رو جوری نگاه میکنه که از نگاهش حسرت و اندوه و گاها شادی بخاطر شکست اسراییل به چشم می آید.
ما از ایشون همین چند دقیقه رو با کمی بالا و پایین در خاطر داریم .
شما از پدر خود چند دقیقه رو در خاطر دارید، بنویسید.
____________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________
پا شدم که برم سراغ لپ تابم که خون بدنم بازی کالاف دیوتی رو کم داشت.
میدونستم با این نقشه یی که برای من ریختن از بعد مدرسه دیگه بازی و شادی و بزن و بکوب و نکوب و بشکن و نشکن و بالا و پایین بپر و پایین و بالا نپر و شاید دعوا... تعطیل میشه یا چند مدتی از این عزیزان جان! باید خداحافظی کنم.چه وداع تلخی.
ولی من که کم بیار نبودم، مشخص بود دوباره پیششون میام و باز روز از نو روزی از نو .
با اینکه خونه مون هم عوض کردیم و اینجا دوستای تازه یی ندارم اما همیشه هستند بچه هایی که سر و گوششون میجنبه و جون میدن برای شیطنت و بازیگوشی .
از این بابت هم خیالم راحت بود.
تازه میخواست بازی لود بشه که مامانم از آشپزخانه بهم گفت:وقت خوابه
_شما بخوابید من بازی کنم میخوابم
_تا صبح میخوای بازی کنی میدونم؛آقا شما یه چیزی بهش بگو.
مشغول بازی شده بودم و حسابی داشتم حس تیراندازی رو میگرفتم که دیدم در اتاقم باز شد،سایه یی افتاد از در اتاق تا سقفش....
مثل ...کارتون...چی بود اسمش؟پاندای ..نه بابا اون که قدش دراز نبود.
مثل موش و گربه؟! پلنگ صورتی؟!
صبر کن سرج کنم.نوشتم: کدوم کارتونی بود که خیلی دراز بود
#همراه_مخاطبین
سلام علیک
تشکر از شما و نکته نظراتتون و دعاتون
ان شاالله در امر تعلیم و تربیت موفق باشید.
و امثال شما و آقای رحمتی روز به روز در آموزش و پرورش و بقیه جاها بیشتر بشن
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا؟
#دغدغه_های_یک_طلبه
#همراه_مخاطبین
مگه من قاتلم که کسی رو بکشم؟
تو روز روشن تهمت نزنید
گناه داره والا..😂😂👌
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
_درکت میکنم الان عصبی هستی من یاد گرفته م که در مقابل پرخاش گری صبور باشم😊😊😊 _😡😡😡😡😡😡 اصلا بگو ای سی
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا رو تمومش کنیم؟؟؟
خسته شدید؟
یا ادامه بدهیم؟
امروز از دانش آموزان مون گفتند آقا ادامه بدهید رفته رفته شیرین تر میشه.
خودمم دلم نمیاد تمومش کنم به امیر و کارهاش و به آقای رحتمی وابسته شدیم این چند روزه..
نزدیک یه ماهه!.
دغدغه های یک طلبه
«پایان» @khoda_parast_313 #دغدغه_های_یک_طلبه
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا
نظر یکی از دانش آموزان کلاس ششم!👌👌👌
#دغدغه_های_یک_طلبه