برای امثال رحمتی ها دعا کنید که گمنام و در وضعیت اقتصادی نامطلوبی با هزاران فشار اجتماعی و..به کارشون مشغولند.
آخرت را بر دنیا و عنوانش ترجیح میدهند.
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده: حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_پنجم باورم نمیشد یه گنجی رو من
#این_کجا_و_آن_کجا؟
نویسنده:حسین خداپرست
فصل چهارم
#قسمت_بیست_و_ششم
بچه ها گفتند که آقای مدیری به خانواده ها اطلاع داده که همه بیان و ما رو ببرند.
خودش هم با آقا رفته بیمارستان.دلهره یی عجیبی داشتم.
چند نفری از افراد روستا که فامیل های دورمون بودند و پدرمو میشناختند اومدند جلو و گفتند نمیدونستیم پسرته.
_ماشاالله چه بزرگ شده
_پاسیر عیما بیاش اسپانید دودا کین!_تونست کاری بزرگی برای ما کنه تا ابد مدیونشیم...
من با نگاهم پرسیدم اینها چرا اینجوری میگن
بابام گفت: امیر یادت رفته تو گنج پیدا کردی و این گنج خیلی میتونه برای مردم روستا نفع برسونه.
منم با ناراحتی گفتم:من فکر آقا هستم و اینها به فکر گنج!دلشوره دارم بریم زودتر..
رفتیم سمت ماشین و سوارش شدیم.با مامان عقب ماشین نشستیم و اشک های مامانم رو روی صورتش میدیدم که چطوری سر میخورد و می افتاد روی صوت من.
همش دستشو به سر و صورتم میکشید،و بغلم میکرد.
بابام میگفت:خدا رو شکر چیزیش نشده خانم لوسش نکن.مردی شده برای خودش..گنج یاب شده،ببینم برای باباش هم چیزی از گنج میده
گفت و خندید.من و مامانم دلیلی برای خنده ندیدیم که با بابام بخندیم.
به بیرون از روستا نگاه کردم جز تاریکی چیزی ندیدم و گاها چراغ های داخل کوچه ها و خیابان های روستا باعث میشدند خونه ها و درخت هایی رو ببینم.
از روستا که خارج شدیم دیگه چیزی ندیدم و چشمامو بستم.
گرمای بخاری ماشین به صورتم میزد و خستگی و کوفتگی و بغل مامانم باعث شدند چشمام کم کم بسته بشن و خوابم بگیره.
شنیدم مامانم گفت: با آقای مدیری تماس بگیر ببینم کدوم بیمارستان هستند.
به زور خودمو بیدار نگه داشتم تا بشنوم اسم بیمارستان رو
اما هر چی تلفن بابا بوق میزند جوابی نمیداد.
مامانم گفت: پیامک بده بهش
بابام گفت:الان سرش شلوغه حتما پیامک رو هم......
من خوابم برده و دیگه چیزی رو نشنیدم.
یا شنیدن صدای آمبولانس بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم
مامان:آقای مدیری جواب نداد
_نه فقط اسم اینجا رو نوشت
_حالا که امیر خوابیده،خودت برو ببین چه خبره
تا اینو شنیدم گفتم نه منم میام.
بابام گفت کاش منم مثل آقاش دوست داشت.هر سه تامون پیاده شدیم .
من قبل تر از بابام و مامانم بدو بدو رفتم ورودی بیمارستان درها خودشون باز شدند و رفتم تو.
یه میزی گذاشته بودند که روش نوشته بود، بخش اطلاعات.
پشت میز یه آقایی نشسته بود با لباس پلیس.وایسادم نمیدونستم چی بگم.
بابام خودشو بهم رسوند و گفت: آقا یه جوونی که دست و پاش شکسته بود رو اینجا آوردند؟ کدوم بخش بردنش ؟سالمه؟
_ای آقا دیر اومدی زود میخای بری
با ناراحتی و اخم به زور گفت: برید طرف سرد خونه!
تا گفت سرد خونه مامانم منو بغل کرد و گفت: وای خاک بر سرم شد.. برگردیم
بابام زد به سرش
من فکر کردم سرد خونه که جای بدی نیست حتما آقا گرمش شده بردنش سرد خونه که حالش بهتر بشه.
به مامانم گفتم:چرا برگردیم منم گرممه منم با آقا میرم سردخونه!
مرده گفت: بابا الکی شلوغش نکنید نگفتم که سرد خونه بردنش،گفتم سمت اونجا از ایستگاه پرستاری بپرسید!
بابام با نق زدن و بداخلاقی گفت: مرد حسابی دلمون ریخت زودتر بگو خب
کشتی ما رو
مامانم دستمو گرفت و با سرعت من رو کشید و برد.
صدای خانمی میومد که میگفت: دکتر اسدی به بخش اتاق جراحی!
مردم چند تا کاغذ دستشون راست و چپ میرفتند همش!
خیلی شلوغ بود خیلی...
رسیدیم یه جایی مامانم پرسید: ببخشید خانم مریضی به اسم آقای رحمتی کدوم بخشه؟!
خانم سرش تو کامپیوتر بود،شاید داشت توی کامپیوترش کانتر بازی می کرد،یا جی تی آی..
همینجور که سرش پایین بود به خانم کناریش گفت:میرزایی لیست رو چک کن
خانمه گفت: اسم مریض تون چی بود ؟
مامانم گفت: آقای رحمتی بابام گفت: علی،علی رحمتی!
من گفتم: آقا معلمم آقا،استاد...چشمام پر از اشک شد.
همه شون من رو نگاه کردند و احتمالا بازی اون خانم هم بهم خورد.
کاغذ رو نگاه کرد و گفت حالش خوب نیست برید سمت آی سی یو...
مامانم محکم تر دستمو گرفت.
گفتم:مامان یعنی چی؟
مامان گفت: هیچی عزیزم.چیزی نیست،تو فقط دعا کن
گفتم:گوشی رو بده.گوشیش رو داد.
نوشتم آقای رحتمی رفته سمت ای سی یو یعنی چی؟
نوشت:سلامتو گرگ خورده؟اقای رحمتی بهت یاد نداده اول سلام بدی
_میزنم داغونت میکنم جواب بده حالم خوب نیست .
_باشه بابا عصبی نشو آروم باشه یه لیوان آب خنک بگم بیارن واست.
_میشه خوشمزگی نکنی و جواب بدی
_خب آقای رحتمی رفته سمت ای سی یو چند تا احتمال دارد و احتمالا به این معنی باشه که یعنی مریض داره و رفته سمت ای سی یو تا ببیندش
_تو هوش الکی هم نیستی چه برسه به هوش مصنوعی!
دغدغه های یک طلبه
#این_کجا_و_آن_کجا؟ نویسنده:حسین خداپرست فصل چهارم #قسمت_بیست_و_ششم بچه ها گفتند که آقای مدیری به
_درکت میکنم الان عصبی هستی من یاد گرفته م که در مقابل پرخاش گری صبور باشم😊😊😊
_😡😡😡😡😡😡
اصلا بگو ای سی یو یعنی چی؟
_این جمله به معنی این هست که من دیدم تو را
_چه ربطی به به بیمارستان داره؟
_خب میتونه در بیمارستان ببینه اون رو
و بگه I see you«من تو رو در بیمارستان دیدم»
_خب آقای رحتمی چرا رفته سمت ای سی یو؟
_دلایل متعددی میتونه داشته باشه اما بهتره از خودش بپرسی عزیزم 😌😌😌
_دعا می کنم هیچ وقت ای نات سی یو میشد!
_متوجه نشدم اما دعا خوب است و خداوند خوشش می آید.اگر خواستی برای تو انواع دعاها دارم،دعا برای قبولی در درس، برای خریدن گوشی آیفون،برای برنده شدن در بازی کالاف و دعاهای دیگر که در صورت درخواست می توانم با تخفیف برای تو بفرستم.
_برای همین میگم نفهمی من دعا کردم که هیچ وقت تو رو نمی دیدم.
_من دیدنی نیستم بلکه از من میتوانی سوال کنی و جواب بگیری.
😤😤😤😤😤😤😤😤
دیگه چیزی ننوشتم و گزینه دلیت رو زدم.
گوشی رو دادم به مامانم.
چند تا راهرو که رفتیم و از کنارمون چند نفری رو که روی تخت بودند میبردند.به یه در شیشه یی رسیدیم.
قبلش چند تا صندلی آبی رنگ بهم چسبیده بودند که دو سمت راست و چپش گذاشته شده بود و آدمای زیادی نشسته بودند.
از دور آقای مدیری و مدیر مدرسه رو شناختم اما بقیه رو نه.
لباس آقای مدیری پر از خون بود و دور و برش رو مردای غریبه گرفته بودند.
یه خانمی با چادر سیاه و قد بلند،همش میرفت و میومد چند تا خانم کنارشون بودند آروم و قرار نیست..
نزدیک رسیدیم بابام به آقای مدیری گفت:
سلام چه خبر چی شده ؟
یکی از مردها گفت: خون ریزی داخلی داشته الان هم.... دعا کنید فقط...
صدای اون خانمه میومد.میگفت خدایا بچه م جوووونه به جووونیش رحم کن بچه هاشو یتیم نکن .دستمو به دست مامانم دادم و رفتیم سمت خانم ها.
بالای شیشیه رو دیدم با رنگ قرمز نوشته بود: I.C.U
نمیتونستم سوال کنم
گفتم:آقا کجاست؟ بگید خب کدوم اتاقه
اون خانمه بهم نگاه کرد.
مامانم گفت:پسرمه از دانش آموزان آقای رحتمی هست.
اون خانمه که به دیوار چسبیده بود نشست و گفت:آخ علی ...بیا بچه هات اومدن چقدر غصه ی اینها رو میخوردی و میگفتی مامان اینها امانت خدا هستند..
با دو دست به پاهای خودش زد..
خانم ها دورش کردند.
دهانم باز بود و نمیدونستم چیکار کنم گریه م هم نمیومد.
مامانم دستمو رها کرد و رفت پیش اون خانمه..
منم درهای اون اتاق رو باز کردم و رفتم تو نگاهی به دور و بر اتاق انداختم از انگشتر آقا شناختمش یه انگشتر زیبای زرد رنگ، که مستطیل بود.
دیدم آقا با یه لباس رنگ آبی دراز کشیده و چند تا لوله و سیم به بدنت و دهنش وصله و یک کامپیوتر کنارش عدد و چیزهای دیگه نشون میده.چشماش باز نبود،دویدم سمتش که پرستارها جلومو گرفتند.
بابام اومد و گفت:امیر بیا بیرون اینجا ممنوعه کسی بیاد...
از پشت شیشه همش سرک میکشیدم چند نفری میومدند بالا سر آقا و برمی گشتند
همه بی حال بودیم.
یه چند دقیقه بعدش یه آقایی با لباس سفید و آستین کوتاه اومد جلو
گفت: هوشیاری ش خدا رو شکر برگشته!
از خوشحالی رفتم که بابام رو بغل کنم،دوتا پاشو گرفتم که دیدم پاهای آقای مدیر هستش!
ادامه دارد...
@khoda_parast_313
#دغدغه_های_یک_طلبه
✍خدایا شکر، باز فرصتی دادی
برای جبران،برای رشد،برای با تو بودن
کمک کن این فرصت را قدر بدانیم
الحمدلله
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
_درکت میکنم الان عصبی هستی من یاد گرفته م که در مقابل پرخاش گری صبور باشم😊😊😊 _😡😡😡😡😡😡 اصلا بگو ای سی
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا رو تمومش کنیم؟؟؟
خسته شدید؟
یا ادامه بدهیم؟
امروز از دانش آموزان مون گفتند آقا ادامه بدهید رفته رفته شیرین تر میشه.
خودمم دلم نمیاد تمومش کنم به امیر و کارهاش و به آقای رحتمی وابسته شدیم این چند روزه..
نزدیک یه ماهه!.
دغدغه های یک طلبه
#داستان_این_کجا_و_آن_کجا رو تمومش کنیم؟؟؟ خسته شدید؟ یا ادامه بدهیم؟ امروز از دانش آموزان مون گفتند
نویسندگی هم سخته!
(البته بنده ادعای نویسندگی ندارم)
با شخصیت های که ساختگی و باهاشون خندیدی و گریه کردی و زندگی هم کردی
باید پرونده شون رو ببندی
سخته خب..
قبول دارید که؟!