12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا داره تو رو آدم حساب میکنه
بهت رنج میده...
-شیخاسماعیلرمضانی
|@khodaaa112|
•شب دوازدهم 📍
چلهٔ زیارت آل یاسین
#اللھمعجللولیک_الفرج
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـیـا آقــا
تورو به حــــق روضـهٔ زیـنـب (سلام الله علیها)
|@khodaaa112|
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم بخش۱۶
بسم الله الرحمن الرحیم
بخش۱۷🌱
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم بخش۱۷🌱
قسمت ۴۵
چند روزی هست که ازش هیچ خبری ندارم
بعد اون شب هیچ پیامی نداد هیچی و حتی دیگه اخرین بار که رفتم مزار شهدا ندیدمش
یکم نگران شدم
اما... سعی کردم برگردم به روال قبلی ام
یادحرف بردارم افتادم
یک ادم صبور می خواد خیلی صبور...
داشتم غر می زدم
که برادرم زنگ زد...
با خجالت سلامی کردم
+سلام سمیه با بابا حرف زدم...
گفت باید تشریف بیارن حرف بزنیم!
سمیه پدر و مادرش رو از دست داده میدونی؟!
_اره به من گفته بود، با عمه اش زندگی میکنه
+قراره فقط با عمه اش بیاد؟!
_نمیدونم اسد ، ازش می پرسم
+ ازش خبر داری اصلا!؟! دو هفته است ایران نیستا!
_نه قرار بود هفته پیش حرف بزنیم کنسلش کرد دیگه از اون موقع حرف نزدیم!
+امروز برگشته...
بی تفاوت آهایی گفتم ...
و خداحافظی کردم..
از اینکه حالش خوب بود کمی ذهنم آرام گرفت.
رسول:
ساکم رو پرت کردم توی اتاق، و روی تختم دراز کشیدم...
باورم نمیشه که س شبه پشت سرهم بیدارم
دستی به محاسنم کشیدم...
موهام... انگار از اصحاب کهفم
+عمه مریم ؟!
چند بار صدایش کردم
جواب نداد، لابد باز رفته زیارت مصطفی...
حوله ام رو بردم رفتم حمام...
...
با در اومدن از حمام با قیافه عمه روبرو شدم
+ای بابا سلااام بر عمه مهربانم
_علیکم السلام ، خسته نباشی پسرم، کی برگشتی ؟
+سلامت باشی یک ساعتی میشه
_چخبر؟!
لبخندی زدم گفتم هیچی سلامتی!
+کار رو نمیگم دختر مردم که از اون شب کنسل کردی ازش خبر داری ؟!
_نه...، وقت نکردم من اونجا گوشی وقت نمی کنم دست بگیرم
الان میرم پیام میدم
+باشه، تا اماده بشی من نهار می کشم
لبخندی ب نشانه تشکر زدم رفتم داخل اتاقم
به حالت ایستاده گوشی را گرفتم و با اون دستم با موهام جلوی آینه ور می رفتم
با انگشت شصت دستم
تایپ کردم
+سلام... خوبید؟ / بابت معطلی که پیش اومد عذر میخوام ، بخاطر کارم مجبور شدم ...
زدم رو علامت ارسال چند دقیقه خیره به صفحه موندم
دیدم جوابی نیومد گوشی رو پرت کردم رو تخت
موهامو شونه کردم
رفتم که نهار بخورم...
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
قسمت ۴۵ چند روزی هست که ازش هیچ خبری ندارم بعد اون شب هیچ پیامی نداد هیچی و حتی دیگه اخرین بار که ر
قسمت۴۶
سمیه:
لباس های بیمارستان رو عوض کردم چادرم رو پوشیدم و از بیمارستان زدم بیرون..
چند روزی هست که بخشی از درس هامو عملی هست و توی بیمارستان..
از پله های بیمارستان اومدم پایین..
بیمارستان با خوابگاه فقط ۱۵ دقیقه راه داشته پیاده رفتم سمت خوابگاه ...
دست صورتم رو با آب شستم
و قرمه سبزی رو با اشتها خوردم ظرف هامو شستم برگشتم روی تختم
گوشی ام روشن کردم...
با دیدن شماره اش سریع قسمت پیامک ها رفتم
پیامش رو خوندم...
ته دلم آروم شد که ازش خبری شد!
+سلام.. موردی نیست
چیزی جز این به ذهنم نمی رسید
که همون لحظه جواب داد
_ عصر میاین مزار شهدا؟!
+باشه..
گوشی رو خاموش کردم خودمو با پتو پیچیدمو خوابم برد.
ساعت ۳ ظهر بیدار شدم..
دوش گرفتم لباس هامو پوشیدم
راه افتادم به سمت مزار شهدا
اعتراف میکنم که هنوز خستگی دانشگاه رو تنم هست و داشتم غر می زدم کاش بهش می گفتم فردا بزاره..
کنار مزار شهدا پیاده شدم
نزدیک مزار رسول خلیلی که شدم
دقیقا امروز زودتر هم رسیده!...
با نزدیک شدنم نگاهش به من افتاد همون لحظه از جاش بلند شد ایستاد
+سلام
_سلام علیکم خوش اومدین خوبین؟
+متشکرم الحمدلله شما خوب هستید؟!
_اره خوبم... خانوم مجد شب جمعه است اینجا یکم دیگه شلوغ میشه بیایین بریم اون طرف تر خلوت تره
سمیه: تو دلم بهش خندیدم محاسنش انقدر بلند شده بود که شبیه امپراطور های چینی ها شده بود
با فاصله ایستاد گفت: اینجا خوبه؟!
+اره..
بلافاصله گفتم: کی برگشتین؟!
_امروز صبح ، اون روز داشتم می اومد اینجا به من زنگ زدن و باید خودمو زود می رسوندم
+طبیعیه
_چی؟
+میگم کسی که همچین کاری داره طبیعیه که یهو براش کار پیش بیاد!
_اها اره من برام عادی شده!
شما چی با این موضوع مشکلی ندارین؟!
+چقدر پیش میاد اینطوری که یهویی غیبتون بزنه؟!، یعنی ممکنه پیش بیاد بدون در جریان گذاشتن یهو غیبتون بزنه؟!
_اره... مثلا عمه دیگه به کار هام عادتکرده
ولی..
+متوجهم...
من به خانوادم گفتم ..
دیگه باید با خانواده تشریف بیارین شهرمون..
بحث های دیگه ایی بود که می آوردیم وسط و درموردش حرف می زدیم سر خیلی چیز ها اتفاق نظر داشتیم...
مثلا درمورد اخلاقش گفت
که خونسرد هست، برون گراست
و از بحث و... بدش میاد ،
روی مسئله حجاب و اعتقادات پرسید و گفتم اتفاقا این را هم بگم که من سرم بره چادرم رو از سرم در نمیارم!
به نشانه ی تایید گفت:من هم سر این مسئله حساسم
درمورد کارم گفتم
گفت که هیچ مشکلی ندارد و حتی حمایتم میکنه ادامه تحصیل بدم
گفت چقدر کتاب می خوانی
همه این هارو با حوصله جواب دادم
او هم سوال هایم را با حوصله جواب می داد وکامل توضیح می داد..
حدودا صحبت های ما ۲ ساعت طول کشید
باز هم از کارش گفت..حقوقش و....
گفتم: من واقعا ادم مادی نیستم به هیچ وجه!
به قول شهید نوید صفری دنبال گوهر وجودی میگردم!
خیلی برام مهم هست که شریک زندگی ام ..
شبیه افکار و اعتقاداتم باشد ، دوست دارم
کمک کند توی این راه ثابت قدم باشم ن که دور شوم
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
قسمت۴۶ سمیه: لباس های بیمارستان رو عوض کردم چادرم رو پوشیدم و از بیمارستان زدم بیرون.. چند روزی هست
قسمت۴۷
دیگه بعد اون شب بازم ندیدمش!
ایندفعه عمه اش تماس گرفت گفت: شماره مادرمو میخواد بهش دادم...
قرار شد هفته آینده چون وفات چهارشنبه
و سه روز تعطیلی هست پنجشنبه بیان...
منم یک روز زودتر میرم..
رفتم کنار مهلا نشستم..
نگاهم کرد گفت:
چیزی شده سمیه چند هفته است تو فکری!
+اره چیزی شده
_بسم الله چی شده؟!
+برام خواستگار اومده
زد زیر خنده گفت
_کییی؟ چیه؟چیکارست؟؛ میشناسیش؟!
+اره می شناسمش
_خب بگو کیه؟!
+اقای نبیل
_نبیل کیه؟!
+بابا نبیل دانشگاه...
یلحظه انگار جا خورد
_همین رسول نبیل لبنانی ؟!؟
دروغ میگی؟!
+دروغم چیه مهلا بخدا راست میگم!
خندید گفت: وای باورم نمیشه!
براش داستان رو کامل تعریف کردم
_حالا کی قراره بیان؟!
+فردا دارم میرم خونه پنجشنبه میان...
با دیدن خوشحالی مهلا خندم گرفت و ساکت شدم
_چیه خجالت کشیدی عروس خانوم
+ای بابا مهلا.. باز اذیت کردی عروس کجا بود!!؟؟
_اه اه باز زد رادیو فاز مزخرف ساکت هیسس
سمیه میری لبنان ؟!
+نه البته نمی دونم ولی گفت اینجا زندگی میکنیم..
مسخره بازی های مهلا شروع شده بود و باعث شد استرسی که عین اسید افتاده بود به جونم کمتر بشه...
_
جلو آینه برای اخرین بار روسری آبی آسمونی امرو مرتب کردم... ابروهامو شونه کردم
و سارافون گل گلی آبی و سفید بلند ...
زیرش ی جوراب پای ضخیم پوشیدم
برای بار هزارم مامانم اومد گفت: سمیه نگفتن کجان؟!
کلافه به مامانم نگاه کردم: مامان جان تو بیشتر از من استرس داری بخدا.. نیم ساعت پیش پیام داد گفت یک ساعت دیگه میرسن
چادرم رو پوشیدم....
رسول:
از هتل زدیم بیرون ی پیراهن طوسی ساده با شلوار پارچه ایی سیاه...
از تو اینه ماشین محاسنم رو مرتب کردم
عمه و شیخ احمد و همسرش رو با خودمون آوردیم....
توی کل مسیر به این فکر میکردم که باباش هر سوالی ازم بپرسه چی جواب بدم....
نفس عمیقی کشیدم یاد رسول خلیلی افتادم بهش توسلی کردم و بقیه اش رو سپردم به خدا که هرچی بخواد همون خیره
کنار در خونشون ایستادم..
ی کوچه که پر درخت کاج بود...
با نگاه بهشون یاد پس کوچه های لبنان شهر ضاحیه افتادم لبخندی زدم و پیاده شدیم.
کمی اداب و رسوم اشون فرق می کرد عمه و همسرشیخ احمد داخل خونه رفتن و ماهم رفتیم داخل ی پذیرایی بزرگ که درش رو به حیاط بود....
باغچه متوسط اشون با درخت توت و خرما فضای خوبی به حیاط داده بود
باباش با اینکه خیلی جدی بود ولی با خون گرمی سلام کرد و مارو به داخل راهنمایی کرد
نگاهی به برادرش کردم...
نمیدونم کجا دیده بودمش انگار برام آشنا بود
یه ثواب خاص برای کسانی که مشتاقِ دعایِ خیر آقا صاحب الزمان علیه السلام هستن. البته حضرت همه رو به صورت عام دعا میفرمایند.
یک نماز بسیار ساده مانند نماز صبح،
این نماز هدیه برای سلامتی امام زمان علیه السلام و یاران و شیعیان و محبان آن حضرت در سراسر جهان است.
|@khodaaa112|
کیفیت و نحوهٔ خوندن این نماز؛
بعد نماز صبح
اگر نماز ظهر و عصر باهم میخونید بعد این دو نماز و بعد نماز مغرب و عشاء است.
بعد نماز تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها خونده میشه به همراه ۱٠٠ صلوات هدیه به ایشون.
|@khodaaa112|
این نماز سه بار در روز خونده میشه
و ملائکه نماز میبرن خدمت حضرت،
حضرت میفرمایند که این نماز کی خونده میفرمایند فُلانی خونده، حضرت برای این شخص دعا میفرمایند خداوند جزای خیر به او بدهد و امام علیه السلام برای او خصوصی دعا میفرمایند.🌱
|@khodaaa112|