قسمت ۸۰
یک چند دقیقه ایی موندن! بعد قرار شد فردا بریم برای ازمایش چون محمد حسین مأموریت ده روزه داره و اینجور خیلی طول میکشه!!
یکمی نشستن و رفتن منم مستقیم رفتم داخل اتاقم!
لباسام رو عوض کردم دراز کشیدم رو تختم!!
+اخخخ خدا چه شب سختی بود برام!
کم کم همینطور ناخود آگاه خوابم برد
فردا صبح باید میرفتیم ازمایش بدیم!
برای نماز صبح بیدار شدم
نمازم رو که خوندم دو باره برگشتم رو تخت که خوابم ببره
معده درد امونم رو برید!! حالم داشت بد میشد! خدا خدا میکردم حالم بهتر بشه اگر اینجوری بمونم نمی تونم برم ازمایش بدم!!
تا خوده ساعت هفت حالم بدتر شد معدن جوری درد میکرد که دیگه نمی تونستم راه برم
مامان حال منو دید !!
گفت زنگ میزنم به عمه ازمایش بزاره بعد برگشتن محمد حسین از مأموریت
نه میتونم بهت دارو بدم
نیم ساعت دیگه!! نوبت شماست
انقدر حالم بد شد لرز گرفتم رفتم زیر پتو و چشام رو بستم دیگه نمی تونستم
بهش گفتم کنسل کن برم دارو بخورم دارم از درد هلاک میشم!!
مامان رفت زنگ زد به عمه!
عمه کمی ناراحت شد بنده خدا باید ده روز دیگه منتظر بمونه!
برای آزمایش! نگران محمد حسین بود اتفاقی براش بیفته
با من تلفنی حرف زد منم نمیدونستم از درد چی جوابش بدم!
دیگه قطع کرد و همه چی کنسل شد تا بعد برگشت حسین از مأموریت
بلند شدم دارو خوردم یک نیم ساعت گذشت حالم بهتر شد!
عمه زنگ زد گفتم که حالم خوبه!
قرار شد بعد ده روز آزمایش بدیم بعد برگشتش از مأموریت
فردا دانشگاه داشتم! مراسم چهلم اولین شهید مدافع حرم بود
این روزا اوضاع سوریه خیلی بد بود
از ایران نیرو اعزام میکردن
همینطور با خودم حدس زدم لابد محمد حسین هم.رفته سوریه!
به از این درمورد هیچ چیزی فکر نمیکردم!
روز بعد:
از اول صبح دانشگاه بود یک کلاس داشتم تموم شد و مستقیم رفتم پایگاه!
داشتم راه میرفتم گوشیم زنگ خورد
مخاطب:هین هین
+سلااااااااام هین هین جونم چطوری!؟
از صداش معلوم بود حالش خیلی بهتر شده
_سلام عزیزم الحمدلله تو خوبی؟
+به خوبی شما چخبر بحرین خوش میگذره خبری ازت نیست!؟
_اره خیلی خوبه ، مشغول مرتب کردن اتاقم بودم دیگه وقت نکردم زنگ بزنم!
+اها بسلامتی کجایی الان؟
_بازارم
+اع خوش بگذره خب!؟
_ممنون جات خالی راضی اومدم عبا بگیرم به یادت افتادم میخوای یکی برات بگیرم!؟
میپوشی عبا!؟
+عبا نمیدونم بهم میاد یانه؟ راستی بازار عبا فروشی چه میکنی؟
_میخوام برا خودم عبا بخرم
+جدی؟
_اره دیگه ، یک برات میگیرم مطمئنم بهت میاد
+هانیه زحمت میشه نمیخواد
_کوفت، نگا فارسی حرف میزنم این زنه یجور نگام میکنه
+خخخ ،خوش بگذره هانیه ماجرا عبا برگشتی برام تعریف کن
_چشم، دانشگاهی؟
+اره دارم میرم مراسم داریم
_اها التماس دعا
+حتما مواظب خودت باش خداحافظ
_چشم خداحافظ
گوشی گذاشتم کیفم و وارد پایگاه شدم
شلوغ بود!
رفتم کنارشون گفتن:تروخدا تایید کار بزن کارو شروع اماده کنیم برای مراسم!
+خب به من چه چرا نمیکنید؟
گیر داده اقای سجادی تایید نهایی دست شما تا انجام ندین حتی یک دستمال هم بلند نکنید
+عجب ،شروع کنید پس
خوبه حساب میبرن از خانم ها
همه زدن زیر خنده جدی گفتم:چیه راست میگم خب
ازشون رد شدم درو زدم!
+بفرمایید
_سلام
+علیکم السلام دیر اومدین؟
_عذر میخوام کار داشتم
+ایرادی نداره خسته نباشید
_سلامت باشید
+میدونین ساعت چند مراسم برگزار میشه؟
_نه
+خب ما میریم گلزار شهدا اونجا مراسم میگیریم!
از طرف سپاه هم یک مینی بوس میارن دانشجو ها رو ببرن کارها توسط خواهران بسیجی دارع انجام میشه شما فقط مسئولشون هستین در مزار شهدا
_حتما، کار دیگه ایی هست؟
+نه
_فعلا
+علی یارتون
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
قسمت ۸۰ یک چند دقیقه ایی موندن! بعد قرار شد فردا بریم برای ازمایش چون محمد حسین مأموریت ده روزه داره
قسمت۸۱
از اتاقشون اومدم بیرون!
یک ساعتی گذشت رفتیم مزار شهدا
شلوغ بود از همه دانشگاها اومده بودن همه مزار شهدا رو موکت پهن کرده بودن قسمت سنگ مزار چهلم این شهید مدافع حرم هم تزئین کرده بودن!
خیلی قشنگ شده بود!
همه نشستن سرجاشون منم رفت سر قبر یادبود شهید هادی ذوالفقاری!بلند شدم سرم اون طرف کردم دیدم !
چقد جمعیت زیاد و زیادتر شده !
مراسم شروع شد!
یک ساعت بعد:همه برگشتیم دانشگاه منم وسایلم رو بردم راه افتادم سمت راه خروجی دانشگاه
خواستم تاکسی بگیرم دیدم یوسف بوق زد!
سوار ماشین شدم!
+عه چه عجب خوان داداش اومده دنبالم!!
_سلام! میخوام برم هیئت میای؟
+میرم ،چیزی شده؟
_نه!
+یوسف نگاه کن به من!
یوسف جان میگم نگاه کن!
_جان یوسف بفرما!
+حالت خوبه چرا تو چشات بغضه!؟
_نه خوب نیستم !
+چرا؟
_ نمی دونم
+باشه، میبریم خونه لباس عوض کنم یچیزی بخورم بعد بریم هیئت؟
_چشم
+روشن به ظهور اقا
منو رسوند خونه لباسام رو عوض کردم زودی رفتم یچی خوردم برگشتم تو ماشین!!
رفتیم هیئت !
پیاده شدم
_ابجی ساعت9شب میبینمت
+چشم
در ورودی خواهرا یکم دور بود داخل کوچه رفتم هوا هم ظهر بود احساس کردم یکی داره میاد دنبالم قدم هام رو سریع تر کردم
یکی با صدای خشنی گفت:
_صبرکن
وای نستادم به راهم ادامه دادم
چادرم رو کشید گفت:مگه بهت نمیگم صبرکن
عقب مونده!
همونطور ایستادم چادرم رو کشیدم جلو از ترس دلم تند میزد
_رو کن به من
چیزی نگفتم!
_بی مذهب روکن به من! مگه کری!؟
رو کردم بهش سرم پایین بود و چادرم جلو
چیزی نگفتم!!
_نگام کن!!...... کری!؟؟
با صدای بلند گفت:میگم نگام کن!!!
دیدکرد کاری نکردم اومد جلو چادرم رو از سرم کشید
احساس کردم مردم بدنم بی حس شد!! انگار گم شدم
دهنم وا شد
چادرم رو کشیدم خواستم فرار کنم
افتادم زمین+یا زهرا
پیشونیم ازش خون اومد!
میخواستم بلند شم نتونستم چسبیدم به دیوار
+تورو امام حسین نزدیکم نشو تورو هرکی دوست داری!
و گریه میکردم
هییی میخندید!
خنده هاش رو اعصابم بود!
_نمیخوای نزدیک بشم؟
+اره هرکاری میخوای میکنم!!
_تو فکر خنگم من تورو میشناسم شبا تو مهمونی های مختلط میرفتی الان شدی بچه مذهبی مثلا
خواست بیاد جلو
یکی با صدای بلند صداش زد
+چی شده دخترم؟
حاج اقا بود نگاهم کرد دید صورتم زرد دارم میلرزم
ابروهاش رفت توهم نگاه کرد به پسره با صدای بلند بهش گفت:برو!!
_به به حاج اقا، میخوای این کافر رو نجات بدی؟
+لااله الاالله برو تا به پلیس زنگ نزدم!! بروو
نگاهم کرد گفت:منو بیاد بیار این اخرین باری نیست که منو میبینی!!
_حالت خوبه دخترم!؟
باگریه گفتم:
+خوبم ممنونم
_چیزی میخوای؟ اتفاقی افتاده!؟
+نه حاج اقا مزاحم بود ممنون از شما
_بیا برسونمت دخترم
+،نیازی نیست همین دره هیئت رسیدم
رفتم داخل هیئت زهرا اومد پیشم نگاهم کرد
_چی شده چرا داری میلرزی راضیه!؟
بغض داشت خفه ام میکرد
+میتونی برام اب بیاری؟
_اره عزیزم برو بشین
+ممنون
به دستام نگاه کردم خیلی زرد بودن فقط میلرزیدن !!
اومد نشست کنارم دستام رو گرفت
_نمیخوای بگی!؟ الان مامان میاد نگرانت میشه با خنده گفت:تا نبرتت دکتر راحت نمیشه!!
+نمیدونم
_راضیه نگام کن چی شده!؟
+زبونم نمی چرخه
_چرا گریه میکنی عزیزم ؟
دست منو محکم گرفت برد داخل توراه کمیل رو دید
+داداش مامان رو صدا بزن!
من رو دید سرش رو انداخت پایین
_سلام،
+سلام
_چشم الان صداش میکنم چیزی شده؟
+نه داداش هیچی نیست
_باشه یا علی
+علی یارت
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
📿دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان:
🔸از من تو نگیر لطف و احسانت را
تا درک کنم همیشه فرمانت را.
🔹شیرینی یاد توست آذوقه ی من
قوت و توان ببخش مهمانت را.
#ماه_رمضان
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱________________
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
❣#سلام_امام_زمانم ❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ... 🌱چه سست خانه ای است ایمان بدون
رمضان عجیب عطر شما را دارد،
سحرها به شوق دعا برای شما بیدار میشوم.
و مغرب که می رسد، اولین جرعه
افطارم، دعا برای شماست ...!
ای کاش این رمضان بهار ظهورت باشد♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
••🌿••
برترین جهاد،
روزھ گرفتن در هواۍِ گرم است ..
‹امامصادق؏، میزانالحکمھ›
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ #استوری _
دوستـ داریظهورآقا رو ببینی!؟🙃
#استاد_رائفیپور
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی📹
چه طهارتی بالاتر از توبه؟؟
اگر بین خود و خدا توبه کنید
بهتر از این است که توسط امیرالمؤمنین
حد الهی برش جاری بشه!!!❤️🦋
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112