قسمت ۹۱
اقا سید بعد خاله و بعد زینب و زهرا دیدم بابا درو بست
اع این نیومده خدایا شکرت
رفتم سمت در چادرم رو درست کردم!
رفتیم سلام و احوال پرسی
مامان: کمیل کو پس؟
خاله نفیسه: خیلی عذر خواهی کردن براشون کاری پیش اومده گفتن بعد شام سر میزنن
راضیه: عههه خداا چرا خب می ذاشتی کلا نیاد!! هیشش
باهم رفتیم داخل نشسته بودیم گرم گفتگو بودیم!
که بحث سفر کربلا اومد
تازه متوجه شدم قراره خونه سید هم با ما بیان
نکنه پسرش باز هست سفر هم به کامم تلخ شد!
قرار شد که امتحانات من که این هفته تموم میشن شنبه هفته بعد حرکت می کنیم!
عین بچع ایی بودم که ذوق زده بود !
حس اینکه قراره باز برم کربلا عجیب
بود
وسط حرف ها خاله نفیسه گفت: دختر خواهرم هم قراره با ما بیاد همسن راضیه هست
واکنشی نشون ندادم چون اصلا نمی شناختمش!
بلند شدیم سفره شام رو پهن کردیم
مامان خورشت درست کرده بود با مرغ شکم پر سفره خیلی خوشکلی شد
میخواستم بشینم سر سفره گوشیم زنگ خورد هانیه بود گفت کتابم رو نیاز داره یک نیم ساعت دیگه بیاد ببردتش
مشغول خوردن شدیم
بابا گفت:جای اقا کمیل خالیه
حاج خانم بعدن غذا براش بکشید بخورن
مامان: حتما
سید:لطف دارین شما اتفاقا خیلی دوست داشتن بیان ولی کار های سپاه تموم نمیشن وظیفه اش رو باید انجام بده
بابا: درسته به هرحال یوسف ماهم اونجا شاغله وقت نمیکنه بیاد خونه
گرم حرف زدن بودیم که صدای ایفون در اومد یوسف خواست بلند شه گفتم: بشین دوستمه اومده کتابم رو ببره! من میرم
کتابم رو
از اتاق برداشتم تا بهش بدم سریع رفتم سمت در
+ اومدم هانیه جان
با روی خندان درو باز کردم گفتم:سلااااا..ا ا ا
زهر ترک شدم هموون لحظه سرم رو اوردم
پایین چادرم رو کشیدم جلو
ابروم رفت این قرار نبود بیاد که
جدی شدم گفتم: بفرمایید سلام
خوش آمدین
زیر زبونم گفتم: خفه ات میکنم هانیه
_سلام ممنونم
+خیلی خوش امدین بفرمایید منتظرن!
رفت جلو دید پیش در منتظرم
گفت: شما تشریف نمی یارین؟
+شما بفرمایید خودم میام
رفت داخل چشم سفید چه خودخواه و مغروره متکبر عههه
دوباره درو زدن اینبار دیگه هانیه بود
بهش گفتم برو فردا برات تعریف میکنم
چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل مستقیم نشستم سر سفره!
تند تند خوردم و بلند شدم از سر سفره
از مامان تشکر کردم و رفتم تو آشپز خونه تا چای درست کنم!
یاد اتفاق امروز صبح افتادم ناخوداگاه اشکام سرازیر شد تو حال خودم بودم یکی پیش در آشپز خونه گفت:ببخشید خواهر دست شویی کجا بود؟
اشکام رو زود پاک کردم گفتم: سمت چپ
_ممنون
+خواهش میکنم
کمیل: خدایا الان من چجوری عذر خواهی کنم چه کاری بود من کردم با این دختره استغفر الله!
لعنت بر شیطان داشتم همینجوری با خودم کلنجار میرفتم اومد گفت
راضیه: ببخشید این همینجور باز نزارید اب داغ میاد دستتون می سوزه
_اها ممنون ببخشید
از روشویی اومدم بیرون چشمم خورده به یک اتاقی درش تا نصفه باز بود نصف محتویات اتاق معلوم بود!
خیلی زیبا و شهدایی چیده شده بود گفتم اتاق یوسفه!
رفتم جلوتر......
هدایت شده از خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاے عھـد . . ♥️!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱________________
دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان 🌙
#ماه_رمضان
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
کتاب فاتحان نُبُل و الزهرا
برش 6⃣
🔺 همه بچه ها به صف ایستادیم تا امام خامنهای از در میدان وارد شدند فرماندهی میدان دستور ملاقات سر به راست و محل ورود بالاترین مقام حاضر یعنی امام خامنه ای چرخاندیم. مقدمات انجام شد و آقا سمت یادبود شهدای گمنام تشریف بردند و همه با موسیقی شروع به خواندن شعر کردیم و دلها پر از شوق زیارت آقا از نزدیکتر بود، آقا از ابتدای باند رژه و متناسب با موسیقی حماسی که گروه موزیک مینواخت با صلابت عصا میزد و حرکت می کرد به پاسداران جوان نگاه می کرد ،بچه ها با چشم های...
{شرح دلاورمردی شهدای مدافع حرم خوزستان در عملیات آزادسازی شهرک های شیعه نشین #نبل و #الزهرا سوریه و شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حججی، نوید صفری و... }
برای خرید و دریافت کتاب به آیدی زیر مراجعه کنید
@jamandehazsoada
یا با شماره زیر در واتس اپ پیام دهید
09168900248
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
همیشه میگفت :
برای اینکه گره محبت ما برای همیشه محکم بشه باید درحق همدیگه دعاکنیم.
#شهیدعباسدانشگر
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱________________