eitaa logo
• انتصار •
711 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
خب این برا اونایی که میخوان همسایه شن💧🙂✌ چنلایی ک میخوان باهامون همسایه باشن نهایتاً تا ساعت ۱ امشب همین پیامو فروارد کنن تو کانالشون🌱🙂 اگه درخواستشون قبول شد تو لیستی ک آخرشب از همسایه هامون میزاریم هستن💧🙂✌ البته ک همه همسایمون میشن ولی خب بستگی ب تعداد کانالا داره نمیخوایم شلوغش کنیم...💧🌱🙂 توجه: هرکسی میتونه این پیامو فور کنه تو کانالش حتی اگه من نشناسمش یا حتی تو کانالش عضو نباشم... فور کنین جستجو سراسری میزنم پیداتون میکنم💧🙂🌱 @arsooo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ‌| -و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛ خـدا برایش ڪافے خواهد بود ... 🍃 ... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
به‍ چه‍ دردی‍؟(؛💔 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
‹🎈📮› استادی‌میگفت: گاهی‌یک‌پیام‌به‌نامحرم یک‌صحبت‌بانامحرم بسیاری‌از‌لطف‌هارا ازانسان‌می گیرد لطف‌رسیدن‌به‌مراتب‌الهی..! لطف‌رسیدن‌به‌شهدا‌..! لطف‌رسیدن‌به‌مقامِ‌سربازیِ‌امام زمان‹عج›..! ‌ 🚘⃟❤️¦⇢ 🚘⃟❤️¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 「➜•ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
به روایتی.... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی🍁✨ https://eitaa.com/khodam_Zahra
هر روز چند بار اینو با خودت تکرار کن امیدِ سبز شدن در دلم نمـے میرد💚ツ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
‹💛🌻› - - طࢪف‌تانیمہ‌شب‌بیداࢪمیمونہ.. تاداخل‌گروھ‌یاڪانالش‌'۱:۲۰'روبگہ! بعدنمازصبحش‌قضامیشہ😑🤦🏽‍♂ ..🚶🏽‍♂ ‌- - 🐣⃟📒¦⇢ •• 🐣⃟📒¦⇢ •• ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 「➜•ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت 73 توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود مریم جون : سارا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت74 یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم - چشم بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکرد جلوی راه رفتن و میگیره یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه تا نگاهمو دید سرشو پایین اورد خندم گرفت - من امادم بریم امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی دلم یه جوری شد با گفتنش حرکت کردیم سمت حرم وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد ... یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم منو مریم جون رفتیم داخل حرم داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدن بیاین - چشم بابا نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد - آقا امیر امیر: بله - میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم امیر : چشم صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟ امیر: نه هیچی بعد ادامه داد به خوندن دعا بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت74 یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت75 بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ( چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم ) - بریم امیر: کجا؟ - حرم دیگه امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟ امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه امیر: چشم چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ( تو چشماش نگرانی و دیدم) امیر : باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ (از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون ) - خوبم ،خوبم دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون امیر : حالت بهتره - اره خوبم امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه امیر : باشه چشم - یه کم بخوابم بهتر میشم رفتم رو تختم دراز کشیدم ،خوابم برد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت75 بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم... امیر : چشم - چشمتون بی بلا رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته... سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد ... بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا (توی دلم گفتم یعنی میشه) - خیلی ممنون امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون - اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتی خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا امیر : بله - بریم گلزار؟ امیر: چرا که نه.... رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن - امیر ؟ امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم ( امیر سکوت کردو چیزی نگفت) - تو هم منو دوست داری؟ امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم من نمیتونم باهات زندگی کنم ( تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره،از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم ) - باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد.... ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra