سفر عشق ۱۳۸۱/۷/۴ قسمت هفتم ؛ خبری ناگهانی :
روز را هر منوالی بود سپری کردم ، غروب دلم پر می کشید برای رفتن به مزار شهدا و ...ولی پسرم از مدرسه دیر آمد و قرار شد صبح فردا برویم. با حال و هوای دگرگون نماز مغرب و عشا را خواندیم .
داشتم مهیای شام می شدم که زنگ تلفن میخکوبم کرد ، دلم به یکباره فرو ریخت ، دائم منتظر بودم ، همان انتظاری که از صبح سراسر وجودم را فراگرفته بود .
همسرم گوشی را برداشت ، سرجایم خشکم زده بود ، زبانم لال شده بود ، اشاره کردم کیه ؟ بگو .. چی شده ؟ چی میگه ؟ کربلاست ؟! کربلاست ؟ ! دعوت شدیم ؟ مثل دیوانه ها شده بودم .
همسرم جدی جدی داشت با تلفن حرف می زد و می گفت شوخی نیست ، این همه پول می خواهد ، ما فعلا یک ریال هم نداریم !
مات و مبهوت و رنگ پریده ، همسرم را نگاه می کردم ، در دلم شوری بود و غوغایی !
#سفر_عشق7
@khodaye_man313