سه دقیقه در قیامت✨
قسمت چهلوپنج💫
از هــمشهریهای مــا بـود. کـسی کـه بـه
ایـمان او اعـتقاد داشـتیم. او مدتی قبل، از
دنـیا رفـت. حـالا او را در وضعیتی دیدم که
خـوشایند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه
ورود بـــه بـــهشت بــرزخی را نــداشت!
وقـتی مـرا دیـد، با التماس از من خواهش
کـرد کـه کـاری برایش انجام دهم. لازم نبود
حـرفی بـزند، مـن هـمه چـیز را با یک نگاه
مــیفهمیدم. گــفتم اگـر تـوانستم چـشم.
او هم مثل خیلیهای دیگر گرفتار حقالناس
بـود. مـدتی پـس از بهبودی، به سراغ برادر
کـوچکترش رفـتم، بـلکه بتوانم کاری برایش
انجام دهم.
بـه برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما
را، امـا یـک سـؤال دارم، از بـرادرتان راضی
هستی؟
نـگاهی از سـر تـعجب بـه من کرد و گفت:
ایـن چـه حـرفیه، خـدا رحمتش کنه، برادرم
خـیلی مـؤمن بـود. هـمیشه برایش خیرات
میدهم. گفتم: اما برادرت پیغام داده که من
گرفتار حقالناس هستم. باید برادر کوچکترم
مرا حلال کند.
ایـشان بـا اخـم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه
میکنی.
گـفتم: امـا بـرادرت به من توضیح داده. اگه
لـطف کـنی و بـشنوی برایت میگویم. ولی
بــاید قــول بــدهی کـه او را حـلال کـنی.
لـبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت:
جـالب شـد، بـگو، اگـر واقـعاً درسـت باشد
حلالش میکنم.
گـفتم: شـما بـیست سـال قبل با برادرت در
یـک کار اقتصادی شراکت داشتید. صد هزار
تومان شما و صد هزار تومان برادرت آوردید
و بـرادرت ایـن پـول را بـه کسی داد که کار
کند.
ایـن بـنده خدا گفت: بله، خوب یادمه. یک
سـال شـراکت داشـتیم. آن شـخص سود را
ماهیانه به حساب برادرم میریخت و او هم
هـر مـاه دو هـزار تـومان بـه مـن مـیداد.
گـفتم: مشکل همین مطلب است. حق شما
سه هزار تومان بوده که هزار تومان را برادرت
بر میداشت.
او بـاز هـم بـا تعجب نگاهم کرد و گفت: از
کجا میدانی؟
گـفتم: «او خـودش هـمین مطلب را به من
گـفت. اما قول دادی حلالش کنی.» من این
را گفتم و رفتم.
یـکی دو مـاه بـعد ایـشان به سراغ من آمد
و گـفت: آن روز کـه شـما آمـدی، از هـمان
شـخصی کـه پـول در اخـتیارش بـود و کـار
اقــتصادی مــیکرد پـیگیری کـردم. حـرف
شـما درسـت بود، اما برادرم حکم پدر برایم
داشت، او را حلالش کردم.
هـمان شـب برادرم را در خواب دیدم. خیلی
خــوشحال بـود و هـمینطور از مـن تـشکر
مـیکرد. بـعد هـم بـه مـن گفت: برو داخل
حـیاط خـانه مـادر، فـلان نقطه را حفر کن.
یک جعبه گذاشتهام که چند سکه طلا داخل
آن اسـت. گذاشته بودم برای روز مبادا، این
سکهها هدیه برای توست.
ایـشان ادامه داد: من رفتم و سکهها را پیدا
کـردم. حـالا آمدهام پیش شما و میخواهم
دو سـه تـا از ایـن سـکهها را بـرای کار خیر
بــدهم تــا ثــوابش بــرای بـرادرم بـاشد.
مـن هـم خدا را شکر کردم. یکی دو خانواده
مـستحق را بـه او مـعرفی کـردم و الحمدلله
پــول خــوبی بــه آنهــا پـرداخت شـد.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨
قسمت چهل و هفت💫
کمتر از لحظهای دیدم روی تخت بیمارستان
خــوابیدهام و تــیم پـزشکی مـشغول زدن
شـوک بـرقی بـه من هستند. دستگاه شوک
را چـند بار به بدن من وصل کردند و به قول
خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح بـه جـسم بـرگشته بـود، حالت خاصی
داشـتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت
یـافتهام و هـم ناراحت بودم که از آن وادی
نـور، دوبـاره بـه این دنیای فانی برگشتهام.
پـزشکان بـعد از مـدتی کار خودشان را تمام
کـردند. در واقـع غـده خـارج شده بود و در
مـراحل پـایانی عـمل بود که من سه دقیقه
دچـار ایـست قـلبی شـدم. بعد هم با ایجاد
شوک، مرا احیا کردند.
مـن در تـمام آن لحظات، شاهد کارهایشان
بـودم. پـس از اتـمام کار، مرا به اتاق مجاور
جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی،
کمکم اثر بیهوشی رفت و درد و رنجها دوباره
به بدنم برگشت.
حـالم بـهتر شد و توانستم چشم راستم را باز
کـنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از
آن لحظات زیبا دور شوم.
مـن در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن
سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم.
چـقدر سـخت بـود. چـه شـرایط سختی را
طـی کـردم. مـن بـهشت بـرزخی را با تمام
نعمتهایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم.
مـــن تــا چــند قــدمی بــهشت رفــتم.
مـن مـادرم حـضرت زهـرا (سلاماللهعلیه) را
بـا کمی فاصله مشاهده کردم. من مشاهده
کـردم که مادر ما چه مقامی در دنیا و آخرت
دارد. بـرایم تـحمل دنـیا واقـعاً سخت بود.
دقـایقی بـعد، دو خـانم پـرستار وارد سـالن
شـدند تـا مـرا بـه بخش منتقل کنند. آنها
مـیخواستند تـخت چرخدار مرا با آسانسور
منتقل کنند.
هـمین که از دور آمدند، از مشاهده چهرهی
یـکی از آنـان واقـعاً وحشت کردم. من او را
مـانند یـک گرگ میدیدم که به من نزدیک
مـیشد! مـرا به بخش منتقل کردند. برادر و
بـرخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو
نــفر از آشــنایان بـه دیـدنم آمـده بـودند.
یـکباره از دیـدن چهره باطنی آنها وحشت
کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم:
بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هیچکس
را ندارم.
احـساس مـیکردم کـه بـاطن بـیشتر افراد
بـرایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و...
به غذایی که برایم میآوردند نگاه نمیکردم.
مـیترسیدم بـاطن غـذا را بـبینم. امـا از زور
گــــرسنگی مــــجبور بــــودم بـــخورم.
دوسـت نداشتم هیچکس را نگاه کنم. برخی
از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها
نـباشم، امـا نمیدانستند که وجود آنها مرا
بیشتر تنها میکرد!
بـعد از ظـهر تـلاش کردم تا روی خودم را به
سـمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچکس
را نـبینم. امـا یـکباره رنـگ از چـهرهام پرید!
مــن صـدای تـسبیح خـدا را از در و دیـوار
میشنیدم.
دو سـه نفری که همراه من بودند، به توصیه
پزشک اصرار میکردند که من چشمانم را باز
کـنم. امـا نمیدانستند که من از دیدن چهره
اطـرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم
را باز نمیکنم.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت چهلوهشت 💫
دکـتر جراحی که مرا عمل کرد، انسان مؤمن
و مــحترمی بــود. پـزشکی بـسیار بـاتقوا.
بـه گـونهای کـه صـبح جـمعه، ابـتدا دعای
نـدبهاش را خـواند و سـپس بـه سـراغ من
آمد.
وقـتی عـمل جـراحی تـمام شـد و دیدم که
بــرخی از انــسانها را بـه صـورت بـاطنی
میبینم و برخی صداها را میشنوم، ترسیدم
به دکتر نگاه کنم.
بــالای ســرم ایــستاده بــود و مـیگفت:
چشمانت را باز کن. فکر میکرد که چشم من
هـنوز مـشکل دارد. امـا من وحشت داشتم.
بـا اصـرارهای ایـشان، چـشمم را بـاز کردم.
خدا را شکر، ظاهر و باطن دکتر، انسان گونه
بـود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت:
ایـــن چـــندتاست؟ و ســـؤالات دیــگر.
جـوابش را دادم و گـفتم: چشمان من سالم
اسـت. دست شما درد نکنه، اما اجازه دهید
فعلاً چشمانم را ببندم.
دکـتر کـه خیالش راحت شده بود گفت: هر
طور صلاح میدانی.
چـند دقـیقه بـعد، یـک جوان که در سانحه
رانندگی دچار مشکلات شدید شده بود را به
اتـاق مـن آوردنـد و در تخت مجاور بستری
کــردند تــا آمــاده عــمل جـراحی شـود.
مـن بـا چـشمان بـسته مـشغول ذکر بودم.
امـا هـمین کـه چشمانم را باز کردم، حیوان
وحـشتناکی را بـر روی تـخت مجاور دیدم!
بــدنش انــسان و سـرش شـبیه حـیوانات
وحـشی بـود. مـن با یک نگاه تمام ماجرا را
فهمیدم.
او شـب قـبل، هـمراه بـا یـک دخـتر جوان
کـه مـدتی بـا هـم دوست بودند، به یکی از
مناطق تفریحی رفته بود و در مسیر برگشت،
خـوابش بـرده و مـاشین چـپ کـرده بـود.
حـالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش
برایم مشخص بود. من تمام زندگیاش را در
لحظهای دیدم.
سـاعتی بـعد دکـتر او هم بالای سرش آمد.
مـن هـمین کـه بار دیگر چشمم را باز کردم،
دیـدم یک حیوان وحشی دیگر، بالای تخت
ایـن جوان ایستاده و دستهایش که شبیه
چنگال حیوانات بود را روی بدن او میکشد!
ایـن دکـتر را کـه دیـدم حـالم بد شد. او در
نـتیجه حـرام خـواری ایـنگونه باطن پلیدی
پـیدا کـرده بـود. مـیخواستم از آنجا بیرون
بروم اما امکان نداشت.
چـند دقیقه بعد دکتر رفت و پدر این جوان،
در حـال مـکالمه بـا تـلفن بـود. به کسی که
پـشت خـط بـود مـیگفت: من چیکار کنم،
دکـتر مـیگه غـیر هزینه بیمارستان، باید ده
مـیلیون تـومان پـول نقدی بیاوری و به من
بـدهی تـا او را عـمل کنم. من روز تعطیل از
کــجا ده مــیلیون تــومان نــقد بــیارم؟!
دکـتر خـودم بـار دیگر به اتاق ما آمد. گفتم:
خـواهش مـیکنم مـن رو مرخص کن یا به
یـک اتـاق خـالی دیـگر ببرید. گفت: چشم،
پیگیری میکنم.
هـمان مـوقع یـکی از دوسـتان، بـا بـرادرم
تماس گرفت و میخواست برای ملاقات من
بـه بـیمارستان بـیاید. امـا همین که به فکر
او افـتادم، چـنان وحـشتی کـردم که گفتنی
نیست.
بـه برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نیاید.
مـن ابـتدا فـقط با نگاه، متوجه باطن افراد
میشدم، اما حالا...
ایـن شـخصی که میخواست به بیمارستان
بــیاید مــشکلات شـدید اخـلاقی داشـت.
او بـا داشـتن سه فرزند، هنوز درگیر کارهای
خـلاف اخـلاقی بـود و بـاطنی بـسیار آلوده
داشت.
امـا بدتر از آن، مشاهده کردم که فرزندانش
کـه الـان خـردسال هـستند، در آیـنده منبع
فـساد و آلـودگی شـده و از پـدرشان باطنی
آلودهتر خواهند داشت!
عـلت ایـن مطلب هم مشخص بود. ازدواج
این مرد با زنش مشکل داشت. آنها به هم
حـرام بـودند و ایـن فرزندان، ناپاک به دنیا
آمـده بـودند! من حتی علت این موضوع را
فهمیدم.
ایـن مـرد، قـبل از ازدواج بـا هـمسرش، بـا
خـواهر هـمسرش رابطه نامشروع داشت و
این مسئله هنوز ادامه داشت و همین باعث
این مشکل شده بود. (۱)
۱. بـنا به نظر برخی مراجع، اگر پسری با یک
دخـتر یـا پـسر دیگر، رابطه نامشروع داشته
بـاشد، حـق ازدواج بـا خـواهر او را ندارد و
ازدواج آنها باطل است.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت چهلونهم💫
آن روز در بـیمارستان، بـا دعـا و الـتماس از
خـدا خـواستم کـه این حالت برداشته شود.
مــن نــمیتوانستم ایــنگونه ادامـه دهـم.
بـا ایـن وضـعیت، حـتی بـا برخی نزدیکان
خـودم نـمیتوانستم صـحبت کرده و ارتباط
بگیرم!
خـدا را شـکر این حالت برداشته شد و روال
زنــدگی مــن بـه حـالت عـادی بـازگشت.
امـا دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم
در خـلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی
اعــــمال دیـــده بـــودم، مـــرور کـــنم.
تـنهایی را دوسـت داشـتم. در تـنهایی تمام
اتـفاقاتی کـه شـاهد بودم را مرور میکردم.
چقدر لحظات زیبایی بود.
آنـجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام
نـبود. با یک نگاه، آنچه میخواستیم منتقل
میشد.
آنـجا از اولـین تا آخرین را میشد مشاهده
کـرد. مـن حـتی بـرخی اتفاقات را دیدم که
هنوز واقع نشده بود.
حـتی در آن زمـان، برخی مسائل و قضایا را
مـــتوجه شـــدم کـــه گــفتنی نــیست.
مـن در آخـرین لحظات حضور در آن وادی،
بـرخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم
کـه شهید شده بودند، میخواستم بدانم این
ماجرا رخ داده یا نه؟!
از هـمان بـیمارستان توسط یکی از بستگان
تــماس گـرفتم و پـیگیری کـردم و جـویای
سـلامتی آنهـا شدم. چندتایی را اسم بردم.
گـفتند: نـه، هـمه رفقای شما سالم هستند.
تـعجب کـردم. پس منظور از این ماجرا چه
بـود؟ من آنها را درحالی که با شهادت وارد
بــــرزخ مـــیشدند مـــشاهده کـــردم.
چـند روزی بـعد از عـمل، وقـتی حـالم کمی
بـهتر شـد مـرخص شدم. اما فکرم به شدت
مـشغول بـود. چرا من برخی از دوستانم که
الـان مشغول کار در اداره هستند را در لباس
شهادت دیدم؟
یـک روز بـرای ایـنکه حـال و هـوایم عوض
شـود، با خانم و بچهها برای خرید به بیرون
رفتیم.
بـه محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از
دوسـتان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام
کرد.
رنـگم پـرید! بـه هـمسرم گـفتم: این فلانی
نبود!؟
هـمسرم کـه مـتوجه نـگرانی مـن شده بود
گــفت: چــیزی شــده؟ آره، خـودش بـود!
ایــن جـوان اعـتیاد داشـت و دائـم دنـبال
کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول
مواد، همه کاری میکرد.
گـفتم: ایـن زنده است؟ من خودم دیدم که
اوضاعش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک
التماس میکرد. حتی من علت مرگش را هم
میدانم.
خـانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که
اشـتباه نـدیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: بالای دکل، مشغول دزدیدن کابلهای
فـشار قوی برق بوده که برق او را میگیرد و
کشته میشود.
خـانم مـن گـفت: فـعلاً کـه سالم و سر حال
بود.
آن شـب وقـتی بـرگشتیم خـونه خیلی فکر
کـردم. پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم
توهم بوده؟!
دو سـه روز بـعد، خبر مرگ آن جوان پخش
شـد. بـعد هـم تـشییع جنازه و مراسم ختم
همان جوان برگزار شد!
من مات و حیران مانده بودم که چه شد؟ از
دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود
سـؤال کـردم: علت مرگ این جوان چه بود؟
گـــفت: بـــنده خـــدا تـــصادف کــرده.
مـن بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما خودم این
جوان را دیدم. او حال و روز خوشی نداشت.
گـناهان و حـق الناس و... حسابی گرفتارش
کـرده بـود. بـه همه التماس میکرد تا کاری
برایش انجام دهند.
چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد.
ایـشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار
بود.
لـابهلای صـحبتها گفت: چند روز قبل، یک
جـوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار
قـوی را قـطع کـند و بـدزدد. ظـاهراً اعتیاد
داشـته و قـبلاً هـم از ایـن کـارها مـیکرده.
هـمان بـالا برق خشکش میکند و به پایین
پرت میشود.
خـیره شـده بـودم بـه صـورت ایـن مهمان
و گــفتم: فـلانی رو مـیگی؟ شـما مـطمئن
هستی؟
گــفت: بــله، خــودم بــالا سـرش بـودم.
امــا خــانوادهاش چــیز دیــگهای گـفتند.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨
قسمت پنجاه💫
پـس از مـاجرایی که برای پسر معتاد اتفاق
افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده
نزدیک را هم دیدهام.
نـمیدانستم چطور ممکن است. لذا خدمت
یـکی از عـلما رفـتم و ایـن مـوارد را مـطرح
کردم.
ایـشان هـم اشـاره کـرد کـه در ایـن حالت
مـکاشفه کـه شما بودی، بحث زمان و مکان
مـطرح نـبوده. لـذا بـعید نـیست که برخی
مــوارد مـربوط بـه آیـنده را دیـده بـاشید.
بـعد از ایـن صحبت، یقین کردم که ماجرای
شـهادت بـرخی هـمکاران من اتفاق خواهد
افتاد.
یـکی دو هـفته بعد از بهبودی من، پدرم در
اثـر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد،
دار فـانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم،
امـا یـاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که
گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به
زودی بــــه مــــا مــــلحق مــــیشود.
در یــکی از روزهــای دوران نــقاهت، بــه
شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم،
بـه سـراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و
خـاطرات کـودکی و نـوجوانی، بـرایم تداعی
شد.
یـکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم.
سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد
شدیم.
یـکباره یـاد صحنههایی افتادم که از حساب
و کـتاب اعـمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی
کـه به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت
مـن، ثـواب حـسینیهاش را به من بخشید.
ایــن افـکار و صـحنه نـاراحتی آن پـیرمرد،
هـمینطور در مـقابل چشمانم بود. با خودم
گـفتم: بـاید پـیگیری کنم و ببینم این ماجرا
تـا چـه حـد صحت دارد. هرچند میدانستم
کـه مـانند بقیه موارد، این هم واقعی است.
امـا دوسـت داشـتم حـسینیهای کـه به من
بـــخشیده شـــد را از نـــزدیک بـــبینم.
بـه آن پیرمرد گفتم: فلانی را یادتان هست؟
هـمان کـه چـهار سـال پـیش مـرحوم شد.
گـفت: بـله، خـدا نـور به قبرش بباره. چقدر
این مرد خوب بود. این آدم بیسر و صدا کار
خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی
کم پیدا میشود.
گـفتم: بـله، امـا خـبر داری ایـن بـنده خدا
چـیزی تـو ایـن شـهر وقـف کرده؟ مسجد،
حسینیه؟!
گـفت: نمیدانم. ولی فلانی خیلی با او رفیق
بـود. حـتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد
نشسته.
بـعد از نـماز سـراغ هـمان شـخص رفـتیم.
ذکـر خـیر آن مـرحوم شد و سؤالم را دوباره
پـرسیدم: ایـن بـنده خدا چیزی وقف کرده؟
ایــن پـیرمرد گـفت: خـدا رحـمتش کـند.
دوسـت نداشت کسی خبردار شود، اما چون
از دنـــیا رفـــته بـــه شـــما مـــیگویم.
ایـشان بـه سـمت چـپ مـسجد اشاره کرد
و گـفت: ایـن حـسینیه را میبینی که اینجا
سـاخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش
را کـردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نـمیدانی چـقدر ایـن حسینیه خیر و برکت
دارد.
الــان هــم داریـم بـنایی مـیکنیم و دیـوار
حسینیه را برمیداریم و ملحقش میکنیم به
مـسجد، تـا فـضا بـرای نـماز بـیشتر شـود.
مـن بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم
را گـرفتم. بـعد از نماز سری به حسینیه زدم
و بـرگشتم. مـن پـس از اطـمینان از صحت
مـطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی
اصلیاش بخشیدم.
شـب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از
مـواردی که برای من پیش آمده، باورکردنی
نبود.
بـا لـبخند بـه خـانمم گـفتم: اون لحظه آخر
بـه مـن گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و
دخـتری کـه تـو راه داری شفاعت شدی. به
همسرم گفتم: این همیک نشانه است. اگه
ایـن بـچه دخـتر بود، معلوم میشه که تمام
ایـن مـاجراها صـحیح بوده. در پاییز همان
سال دخترم به دنیا آمد.
امـا جـدای از این موارد، تنها چیزی که پس
از بـازگشت، تـرس شـدیدی در مـن ایـجاد
مـیکرد و تـا چـند سـال مـرا اذیت میکرد،
ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای
وحـشتناکی مـیشنیدم که خیلی دلهرهآور و
ترسناک بود.
امـا ایـن مـسئله اصـلاً در کـنار مـزار شـهدا
اتــفاق نـمیافتاد. در آنـجا آرامـش بـود و
روح مـعنویت کـه در وجود انسانها پخش
میشد.
لـذا بـرای مـدتی بـه قـبرستان نرفتم و بعد
از آن، فــقط صـبحهای جـمعه راهـی مـزار
دوســـــتان و آشـــــنایان مـــــیشدم.
امـا نـکته مـهم دیگری را که باید اشاره کنم
ایـن اسـت کـه: مـن در کـتاب اعـمالم و در
لـحظات آخـر حـضور در آن دنیا، میزان عمر
خـودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
بـه مـن چند سال مهلت دادند که آن هم به
پایان رسیده! من اکنون در وقتهای اضافه
هستم!
امـا بـه مـن گـفتند: مـدت زمـانی کـه شما
بـرای صـله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت
مـیگذاری جزو عمر شما محسوب نمیشود.
هـمچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه
خـداوند یـا زیـارت اهـل بـیت عـلیهالسلام
هـستید، جـزو ایـن مقدار عمر شما حساب
نمیشود.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨
قسمت پنجاهویک💫
دیـگر یـقین داشـتم کـه مـاجرای شـهادت
هـمکاران مـن واقـعی است. در روزگاری که
خـبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف
را ثابت میکردم؟ برای همین چیزی نگفتم.
امـا هـر روز کـه بـرخی همکارانم را در اداره
مـیدیدم، یـقین داشـتمیک شهید را که تا
مـدتی بـعد، بـه محبوب خود خواهد رسید
مـلاقات مـیکنم. هیجان عجیبی در ملاقات
بـا این دوستان داشتم. میخواستم بیشتر از
قــــبل بـــا آنهـــا حـــرف بـــزنم و ...
مـن یـک شـهید را کـه بـه زودی به ملاقات
الهی میرفت میدیدم.
امـا چـطور ایـن اتـفاق مـیافتد؟ آیا جنگی
در راه اسـت!؟ چـهار ماه بعد از عمل جراحی
و اوایـل مـهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام
شـد: کـسانی کـه علاقمند به حضور در صف
مـدافعان حـرم هـستند، میتوانند ثبت نام
کنند.
جـنب و جـوشی در مـیان هـمکاران افـتاد.
آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبت نام
کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم
تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی،
راهی سوریه شوم.
آخـرین شـهر مـهم در شـمال سـوریه، یعنی
شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد
مـیشد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند
و کـار آغـاز شـد. چـند مرحله عملیات انجام
شـد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد.
مـــحاصره شـــهر حـــلب کـــامل شــد.
مــرتب از خـدا مـیخواستم کـه هـمراه بـا
مــدافعان حــرم بـه کـاروان شـهدا مـلحق
شـوم. دیـگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا
نداشتم.
مـگر ایـنکه بـخواهم بـرای رضای خدا کاری
انـجام دهـم. من دیده بودم که شهدا در آن
سـوی هـستی چـه جایگاهی دارند. لذا آرزو
داشــــتم هـــمراه بـــا آنهـــا بـــاشم.
کـــارهایم را انــجام دادم. وصــیتنامه و
مـسائلی کـه فـکر مـیکردم باید جبران کنم
انـــجام شـــد. آمـــاده رفـــتن شـــدم.
بـه یـاد دارم کـه قبل از اعزام، خیلی مشکل
داشتم. با رفتن من موافقت نمیشد و... اما
بــا یــاری خــدا تــمام کـارها حـل شـد.
نـاگفته نـماند کـه بـعد از ماجراهایی که در
اتـاق عـمل بـرای من پیش آمد، کل رفتار و
اخـلاق مـن تـغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت
از اعـمالم انجام میدادم، تا خدای نکرده دل
کـسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند.
دیـگر از آن شـوخیها و سـر کار گذاشتنها
و... خبری نبود.
یــکی دو شــب قــبل از عـملیات، رفـقای
صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم،
دور هـم جـمع شـدیم. یـکی از آنها گفت:
شـنیدم کـه شـما در اتاق عمل، حالتی شبیه
مرگ پیدا کردید و...
خـلاصه خـیلی اصـرار کـردند کـه بـرایشان
تـعریف کـنم. اما قبول نکردم. من برای یکی
دو نـفر، خـیلی سـر بـسته حرف زده بودم و
آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر
برای کسی حرفی نزنم.
جـوادمحمدی، سـید یـحیی بـراتی، سـجاد
مـرادی، بـرادر کـاظمی، برادر مرتضی زارع و
شـاهسنایی و... در کـنار هم بودیم. آنها مرا
به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند
که باید تعریف کنی.
مـن هـم کـمی از مـاجرا را گفتم، رفقای من
خـیلی مـنقلب شـدند. خـصوصاً در مـسئله
حـقالناس و مـقام شهادت. چند روز بعد در
یـکی از عـملیاتها حـضور داشتم. در حین
عـملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من
سـطحی بـود امـا درست در تیررس دشمن
افتاده بودم.
هــیچ حـرکتی نـمیتوانستم انـجام دهـم.
کـسی هم نمیتوانست به من نزدیک شود.
شـهادتین را گـفتم. در ایـن لـحظات منتظر
بـودم بـا یـک گـلوله از سـوی تـک تیرانداز
تکفیری به شهادت برسم.
در ایـن شـرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی
و جــواد مــحمدی خــودشان را بـه خـطر
انـداختند و جـلو آمـدند. آنها خیلی سریع
مـرا بـه سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار
نـاراحت شدم. گفتم: چرا این کار رو کردید؟
مـمکن بـود همه ما رو بزنند. جواد محمدی
گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی
هستی چه دیدهای.
چـند روز بـعد، بـاز ایـن افـراد در جـلسهای
خـصوصی از مـن خـواستند کـه برایشان از
بـرزخ بـگویم. نگاهی به چهره تکتک آنها
کـردم. گـفتم چـند نـفری از شما فردا شهید
میشوید.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت پنجاهودوم💫
سـکوتی عـجیب در آن جـلسه حـاکم شـد.
بـا نـگاههای خـود التماس میکردند که من
سکوت نکنم.
حـال آن رفـقا در آن جـلسه قـابل تـوصیف
نـبود. مـن تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از
طـرفی بـرای خـودم نـگران بودم. نکند من
در جـمع ایـنها نباشم. اما نه. انشاءالله که
هستم.
جـواد بـا اصـرار از مـن سؤال میکرد و من
جواب میدادم.
در آخـر گـفت: چـه چـیزی بیش از همه در
آنطرف به درد میخورد؟
گـفتم بـعد از اهـمیت بـه نماز، با نیت الهی
و خـالصانه، هـر چـه مـیتوانید برای خدا و
بـندگان خـدا کار کنید. روز بعد یادم هست
کـه یـکی از مـسئولین جمهوری اسلامی، در
مـورد مـسائل نظامی اظهار نظری کرده بود
کـه بـرای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد.
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت
ناراحت بودند.
جـواد مـحمدی مـطلب همان مسئول را به
مـن نـشان داد و گـفت: میبینی، پسفردا
هـمین مـسئولی کـه ایـنطور خون بچهها را
پـایمال مـیکند، از دنـیا میرود و میگویند
شهید شد!
خـیلی آرام گـفتم: آقـا جـواد، من مرگ این
آقـا را دیـدم. او در هـمین سالها طوری از
دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش
انـجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد
داد کـه از راه و رسـم امـام و شـهدا فـاصله
داشته.
چـند روز بـعد، آمـاده عـملیات شدیم. جیره
جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم
را حـسابی بـرای شهادت آماده کردم. من آر
پی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن
بـودم شـهید مـیشوند قرار گرفتم. گفتم اگر
پیش اینها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این
افــراد هــمگی بــا هـم شـهید مـیشویم.
نـیمههای شـب، هنوز ستون نیروها حرکت
نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من
رساند.
او کـارها را پـیگیری مـیکرد. سـریع پـیش
مـن آمـد و گـفت: الان داریم میرویم برای
عـملیات، خـیلی حساسیت منطقه بالاست.
او مـیخواست مـن را از هـمراهی با نیروها
منصرف کند.
مـن هـم بـه او گفتم: چند نفر از این بچهها
بـه زودی شـهید مـیشوند. از جـمله بیشتر
دوستانی که با هم بودیم. من هم میخواهم
بـا آنهـا بـاشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم
توفیق داشته باشیم.
دسـتور حـرکت صـادر شـد. من از ساعتها
قـبل آمـاده بودم. سر ستون ایستاده بودم و
بـا آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم
که پرواز میکند.
هـنوز چـند قـدمی نـرفته بـودیم کـه جـواد
مـحمدی بـا مـوتور جلو آمد و مرا صدا کرد.
خیلی جدی گفت: سوارشو، باید از یک طرف
دیـــگر، خـــط شـــکن مـــحور بــاشی.
بـاید حـرفش را قـبول مـیکردم. مـن هـم
خــوشحال، ســوار مـوتور جـواد شـدم. ده
دقیقهای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من
گفت: پیاده شو. زود باش.
بـــعد جـــواد داد زد: ســـیدیحیی بـــیا.
سـید یـحیی سریع خودش را رساند و سوار
موتور شد.
مـن بـه جـواد گـفتم: ایـنجا کجاست، خط
کـجاست؟ نـیروها کجایند؟ جواد هم گفت:
این آر پی جی را بگیر، برو بالای تپه. بچهها
تو را توجیه میکنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! این
مـنطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم! از چند
نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: چه
کـــار کـــنیم. خــط دشــمن کــجاست؟
یـکی از آنهـا گفت: بگیر بشین. اینجا خط
پـدافندی اسـت. بـاید فـقط مراقب حرکات
دشمن باشیم.
تـازه فـهمیدم کـه جـواد محمدی چه کرده!
روز بـعد کـه عـملیات تمام شد، وقتی جواد
محمدی را دیدم، باعصبانیت گفتم: خدا بگم
چـیکارت بـکنه، بـرا چی من رو بردی پشت
خط؟!
او هـم لـبخندی زد و گـفت: تـو فـعلاً نباید
شـهید شـوی. باید برای مردم بگویی که آن
طـرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش
کـردهاند. بـرای همین جایی تو را بردم که از
خط دور باشی.
امـا رفـقای ما آن شب به خط دشمن زدند.
سـجاد مـرادی و سـید یـحیی براتی که سر
سـتون قـرار گـرفتند، اولـین شـهدا بـودند،
مـدتی بـعد مـرتضی زارع، بـعد شاهسنایی
و عــبدالمهدی کــاظمی و... در طـی مـدت
کـوتاهی تـمام رفـقای مـا که با هم بودیم ،
همگی پرکشیدند و رفتند. درست همانطور
که قبلاً دیده بودم.
جـواد مـحمدی هـم بـعدها به آنها ملحق
شـد. بـچههای اصـفهان را بـه ایران منتقل
کـردند. مـن هـم بـا دسـت خـالی از مـیان
مـدافعان حـرم به ایران برگشتم. با حسرتی
کــه هــنوز اعـماق وجـودم را آزار مـیداد.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨
قسمت پنجاهوسوم💫
مـدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از
شـهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من
خیلی خراب بود.
مـن تـا نـزدیکی شـهادت رفـتم، امـا خودم
مـیدانستم که چرا شهادت را از دست دادم!
بـه من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل
شـش مـاه شـهادت آنـان که عاشق شهادت
هستند را عقب میاندازد.
روزی کـه عـازم سـوریه بـودیم، پـرواز مـا با
پـرواز آنـتالیا همزمان بود! چند دختر جوان
بـا لباسهایی بسیار زننده در مقابل من قرار
گـرفتند و نـاخواسته نگاه من به آنها افتاد.
بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه
مـیخواستم حـواس خودم را پرت کنم انگار
نمیشد. اما دیگر دوستان من، در جایی قرار
گـرفتند که هیچ نامحرمی درکنارشان نباشد.
ایـن دخـتران دوبـاره در مقابلم قرار گرفتند.
نـمیدانم، شـاید فـکر کـرده بـودند من هم
مسافر آنتالیا هستم. هرچه بود، گویی ایمان
مـن آزمـایش شـد. گویی شیطان و یارانش
آمـده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده
نـیستی. بـا اینکه در مقابل عشوههای آنان
هــیچ حـرف و هـیچ عـکسالعملی انـجام
ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون
نگرفتم.
در مــیان دوسـتانی کـه بـا هـم در سـوریه
بـودیم، چـند نـفر را مـیشناختم که آنها را
جزو شهدا دیدم. میدانستم آنها نیز شهید
خواهند شد.
یـکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده
و دوسـتداشتنی سـپاه بـود. آرام بـود و با
اخـلاص. در فرودگاه جایی نشست که هیچ
کـسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت آلوده
به نگاه حرام نشود.
در جــریان شـهادت رفـقای مـا، عـلی هـم
مـجروح شـد، امـا هـمراه بـا مـا بـه ایـران
بـرگشت. مـن با خودم فکر میکردم که علی
بـه زودی شـهید خـواهد شـد، اما چگونه و
کجا؟!
یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا
دیـده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران
بـود و حـتی در جـمع مـدافعان حرم حضور
نـداشت. امـا مـن او را در جمع شهدایی که
بدون حساب و کتاب راهی بهشت میشدند
مشاهده کردم!
مـن و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم.
یـکی از روزهـای سـال ۱۳۹۷ به دیدنم آمد.
سـاعتی با هم صحبت کردیم. او خداحافظی
کـرد و گـفت: قـرار اسـت برای مأموریت به
مناطق مرزی اعزام شود.
رفـقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند.
مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است
کـه دوسـتان پاسدار، برای مأموریت به آنجا
اعـزام مـیشدند. فـردای آن روز سـراغ علی
خادم را گرفتم. گفتند سیستان است. یکباره
بـا خـودم گـفتم: نـکند باب شهادت از آنجا
برای او باز شود!؟
سـریع بـا فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار،
تـقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم.
امـــا مـــجوز حـــضورم صـــادر نــشد.
مـدتی گـذشت. بـا رفقا در ارتباط بودم، اما
نـتوانستم آنهـا را همراهی کنم. در یکی از
روزهـای بـهمن ۹۷ خـبری پـخش شد. خبر
خـیلی کـوتاه بـود. اما شوک بزرگی به من و
تمام رفقا وارد کرد.
یــک انــتحاری وهــابی، خــودش را بــه
اتــوبوس سـپاه مـیزند و دههـا رزمـنده را
کـه مـأموریتشان بـه پـایان رسـیده بود به
شـهادت مـیرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز
بـعد لـیست شـهدا ارسال شد. علی خادم و
اسـماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت پنجاهوچهارم💫
وقــتی بــا آن شــهید صـحبت مـیکردم،
تـوصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت.
او اشاره میکرد که بسیاری از مشکلات شما
با توکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف
میگردد.
مـقام شـهادت آنـقدر در پـیشگاه خداوند با
عـظمت است که تا وارد برزخ نشوید متوجه
نـمیشوید. در ایـن مـدت عـمر، بـا اخلاص
بـندگی کـنید و بـه بـندگان خداوند خدمت
کـنید و دعـا کـنید مـرگ شـما هـم شهادت
باشد.
بـعد گـفت: «اینجا بهشتیان همچون پروانه
به گرد شمع وجودی اهلبیت (علیهالسلام):
حــلقه مــیزنند و از وجـود نـورانی آنهـا
استفاده میکنند.»
مـن از نـعمتهای بـهشت کـه بـرای بـرای
شـهداست سؤال کردم. از قصرها و حوریهها
و...گـفت: «تـمام نعمتها زیباست، اما اگر
لذت حضور در جمع اهلبیت (علیهالسلام) :
را درک کـنی، لحظهای حاضر به ترک محضر
آنهـا نـخواهی بـود. مـن دیدهام که برخی
از شـهدا، تـاکنون سـراغ حوریههای بهشتی
نـرفتهاند، از بـس که مجذوب جمال نورانی
مـــــحمد و آل مـــــحمد شـــــدهاند.»
صـحبتهای مـن بـا ایـشان تـمام شد. اما
ایـن نـکته کـه زیـبایی جـمال نـورانی اهل
بـیت)علیهالسلام) حـتی بـا حـوریهها قابل
مـقایسه نـیست را در ماجرای عجیبی درک
کردم.
در دوران نــوجوانی و زمـانی کـه در بـسیج
مـسجد فـعال بـودم، شـبها در قـبرستان
مـحل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت و
آمد داشتیم.
مـا طـبق عـادت نـوجوانی، بـرخی شـبها
بـه داخـل قـبرهای خالی میرفتیم و رفقا را
مـیترساندیم! امـا یک شب ماجرای عجیبی
پـیش آمـد. مـن داخل یک قبر رفتم، یکباره
مـتوجه شـدم دیـواره قـبر کـناری فروریخته
و ســنگ لـحدهای قـبر پـیداست! مـن در
تـاریکی، از حفره ایجاد شده به درون آن قبر
نـگاه کـردم. اسکلت یک انسان پیدا بود! از
نـشانههای روی قبر فهمیدم که آنجا قبر یک
خانم است.
هـمان لـحظه یـکی از دوستانم رسید و وارد
قـبر شـد. او مـیخواست اسکلتهای مرده
را بـردارد! هـرچه با او صحبت کردم که این
کـار را نـکن، قـبول نـکرد. من از آنجا رفتم.
لـحظاتی بـعد صـدای جـیغ ایـن دوستم را
شـنیدم! نـفمیدم چـه دیـده بود که از ترس
اینگونه فریاد زد!
مـن او را بـیرون آوردم و بـلافاصله وارد قبر
شـدم، بـه هـر طـریقی بود، قسمت سوراخ
قـبر را پـوشاندم و با گذاشتن چند خشت و
ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست
کردم.
در آن سـوی هستی و درست زمانی که این
مـاجرا را بـه من نشان دادند، گفته شد: آن
قبری که پوشاندی، مربوط به یک زن مؤمن
و بـاتقوا بـود. به خاطر این عمل و دعای آن
زن، چـندین حوریه بهشتی در بهشت منتظر
شـما هـستند. هـمان لـحظه وجـود نورانی
اهـل بـیت (عـلیهالسلام) در مقابل من قرار
گـرفتند و من مدهوش دیدار این چهرههای
نـورانی شـدم. از طـرفی چـهرهی زیـبای آن
حـوریهها را نـیز بـه مـن نـشان دادنـد. اما
زیـبایی جمال نورانی اهل بیت (علیهالسلام)
کـجا و چـهرهی حوریههای بهشتی؟! من در
آنـجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت
(علیهالسلام) ندیدم.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت پنجاهوپنج💫
امـا نـکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار
با ارزش بود اینکه؛ توفیق شهادت نصیب هر
کسی نمیشود.
انـسان با اخلاصی که بتواند از تمام تعلقات
دنـیایی دل بـکند، لـیاقت شـهادت مییابد.
شـهادت یـک اتـفاق نـیست، یـک انتخاب
اسـت. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید
تـــمام تـــعلقات را از خـــود دور کـــرد.
مـثالی بـزنم تـا بـهتر مـتوجه شدید. همان
شـبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع
بودیم و گفتم چه کسانی شهید میشوند، به
یـکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر
رفقا شهید میشوی.
روز بـعد، در حین عملیات، تانک نیروهای ما
مـورد هدف قرار گرفت. سیدیحیی و سجاد،
در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در
کـنار همین تانک، آن دوست ما قرار داشت
کـه مـن شـهادت او را دیـده بـودم. اما این
دوسـت ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین
رگـبار نـیروهای داعـش، تـوانست به عقب
بیاید!
مـن خـیلی تعجب کردم. یعنی اشتباه دیده
بـودم؟! دو سـه سـال از ایـن ماجرا گذشت.
یـک روز در مـحل کـار بـودم کـه ایـن بنده
خـدا بـه دیـدنم آمـد. پـس از کـمی حال و
احـوال، شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی
پـشیمانم. خـیلی... بـاتعجب گـفتم: از چی
پشیمانی؟
گفت: «یادته تو سوریه به من وعده شهادت
دادی؟ آن روز، وقـتی کـه تـانک مورد هدف
قـرار گـرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت
شـدم. مـا وسـط دشت و درست در تیررس
دشمن بودیم.
یـقین داشـتم کـه الـان شهید میشوم. باور
کـن مـن دیـدم که رفقایم به آسمان رفتند!
اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل
چـشمانم آمدند. دیدم نمیتوانم از آنها دل
بکنم!
در درونـم بـه حـضرت زینب (سلاماللهعلیها)
عـرض کـردم: خـانم جـان، من لیاقت دفاع
از حـرم شـما را نـدارم. من میخواهم پیش
فـرزندانم بـرگردم. خـواهش میکنم... هنوز
ایـن حرفهای من تمام نشده بود که حس
کـردمیک نـیروی غـیبی بـه یاری من آمد!
دسـتی زیـر سـرم قـرار گـرفت و مرا از چاله
بـیرون آورد. آنـجا رگـبار تـیربار دشمن قطع
نمیشد.
مــن بـه سـمت عـقب مـیرفتم و صـدای
گــلولهها کــه از کـنار گـوشم رد مـیشد را
مـیشنیدم، بـدون ایـنکه حتی یک گلوله یا
تـرکش بـه من اصابت کند! گویی آن نیروی
غـیبی مـرا حـفاظت کـرد تا به عقب آمدم.
امـا حالا خیلی پشیمانم. نمیدانم چرا در آن
لـحظه ایـن حـرفها را زدم! توفیق شهادت
هــمیشه بــه ســراغ انــسان نــمیآید.»
او مـیگفت و هـمینطور اشـک میریخت...
درسـت هـمین تـوصیفات را یـکی دیـگر از
جـانبازان مـدافع حـرم داشت. او میگفت:
وقـتی تـیر خوردم و به زمین افتادم، روح از
بــدنم خــارج شــد و بــه آسـمان رفـتم.
یـک دلـم مـیگفت بـرو، امـا با خودم گفتم
خـانم مـن خـیلی تنهاست. حیفه در جوانی
بـیوه شـود. مـن خـیلی او را دوست دارم...
هـمین که تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره
دیدم به سمت پایین پرت شدم و با سرعت
وارد بـدنم شـدم. درسـت در هـمان لحظه،
پیکرهای شهدا را که من، همراه آنها بودم،
از مـاشین بـه داخـل بـیمارستان بـردند که
مـــتوجه زنــده بــودن مــن شــدند و...
شـبیه ایـن روایت را یکی از جانبازان حادثه
انـفجار اتـوبوس سـپاه داشت. او میگفت:
هـمین که انفجار صورت گرفت، همراه دهها
پـاسدار شهید به آسمان رفتم! در آنجا دیدم
کـه رفـقای مـن، از جـمع مـا جدا شده و با
اسـتقبال مـلائک، بدون حساب وارد بهشت
مـیشدند، نـوبت بـه مـن رسید. گفتند: آیا
دوســـت داری هـــمراه آنهـــا بــروی؟
گـفتم: بـله، امـا یـکباره یـاد زن و فـرزندانم
افـتادم. محبت آنها یکباره در دلم نشست.
هـمان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند.
مـن بـلافاصله بـه درون بـدنم منتقل شدم.
حـالا چـقدر افـسوس مـیخورم. چـرا مـن
غـفلت کـردم!؟ مـگر خـداوند خـودش یاور
بـازماندگان شـهدا نیست؟ من خیلی اشتباه
کـردم. ولـی یـقین پـیدا کـردم کـه شهادت
تـوفیقی اسـت کـه نـصیب هـمه نمیشود.
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت پنجاهوشش💫
ایـن مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت
دوسـتانم، بـنده راهی مرزهای شرقی شدم.
مدتی را در پاسگاههای مرزی حضور داشتم.
امـا خـبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی
دیدم که خاطرات ماجراهای سه دقیقه برای
من تداعی میشد.
یـک روز دو پـاسدار را دیـدم کـه بـه مقر ما
آمـدند. بـا دیدن آنها حالم تغییر کرد! من
هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب
و در زمـرهی شـهدا و بـا سرهای بریده شده
راهی بهشت بودند.
بـرای ایـنکه مـطمئن شـوم بـه آنها گفتم:
نـام هـر دوی شما محمد است؟ آنها تأیید
کـردند و مـنتظر بـودند که من حرف خود را
ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی
نگفتم.
از شـرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول
بـه کـار شـدم. بـا حسرتی که غیر قابل باور
است.
یـک روز در نـمازخانه اداره دو جوان را دیدم
کـه در کـنار هـم نـشسته بودند. جلو رفتم و
سلام کردم.
خـیلی چـهره آنهـا بـرایم آشـنا بود. به نفر
اول گـفتم: مـن نـمیدانم شما را کجا دیدم.
ولـی خـیلی برای من آشنا هستید. میتوانم
فامیلی شما را بپرسم؟
نـفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان
را شــــنیدم، رنـــگ از چـــهرهام پـــرید!
یـاد خـاطرات اتـاق عـمل و ... برایم تداعی
شـد. بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام
شـــما هــم بــاید حــسین آقــا بــاشه؟
او هـم تـأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم
کـه از کـجا آنهـا را مـیشناسم. اما من که
حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی
کردم.
خـوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار
را بـا هـم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون
حـسابرسی اعـمال راهـی بهشت شدند. هر
دو بـا هـم شـهید شدند درحالی که در زمان
شهادت مسئولیت داشتند!
بـاز بـه ذهـن خودم مراجعه کردم. چند نفر
دیــگر از نــیروها بـرای مـن آشـنا بـودند.
پـنج نـفر دیـگر از بچههای اداره را مشاهده
کـردم کـه الـان از هـم جـدا و در واحدهای
مـختلف مـشغول هستند، اما عروج آنها را
هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت
میرسند.
چـند نـفری را در خارج اداره دیدم که آنها
هم ...
ادامه دارد...‼️
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨
قسمت آخر💫
هـرچند مـاجرای سـه دقـیقه حضور من در
آن سـوی هستی و بررسی اعمال من، خیلی
سخت بود و آن لحظات را فراموش نمیکنم،
امــا خـیلی از مـوارد را سـالها پـس از آن
واقـعه، در شرایط و زمانهای مختلف به یاد
میآورم.
چـند روز قـبل در مـحل کـار نـشسته بودم.
چـاپ اول کـتاب سه دقیقه در قیامت انجام
شـده بـود. یـکی از مسئولین از تهران، برای
بازرسی به ادارهی ما آمد.
هـمینکه وارد اتـاق مـا شـد، سـلام کـرد و
پشت میز آمد و مشغول روبوسی شدیم. مرا
بـه اسـم صـدا کـرد و گفت: چطوری برادر؟
مـن کـه هـنوز او را بـه خاطر نیاورده بودم،
گفتم: الحمدلله
گـفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در
فـلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار
بـودم. مـن کتاب سه دقیقه در قیامت را که
خـواندم، حـدس زدم که ماجرای شما باشد،
درسته؟
گـفتم: بـله و کـمی صـحبت کـردیم. ایشان
گـفت: یـکی از بـستگان من با خواندن این
کـتاب خـیلی متحول شده و چند میلیون رد
مـظالم داده و بـه عنوان بازگشت حقالناس
و بـیتالمال، کـلی پـول پرداخت کرده. بعد
از صـحبتهای مـعمول، ایـشان رفت و من
مــشغول فـکر بـودم کـه او را کـجا دیـدم!
یـکباره یـادم آمد! او هم جزو کسانی بود که
از کنار من عبور کرد و بیحساب وارد بهشت
شد. او هم شهید میشود.
دیـدن هـر روزه ایـن دوسـتان بـر حـسرت
مـن مـیافزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت
نــباشد. بــه قــول بــرادر عــلیرضا قـزوه:
وقـتی کـه غـزل نـیست شـفای دل خـسته
دیــگر چــه نـشینیم بـه پـشت در بـسته؟
رفـتند چـه دلـگیر و گـذشتند چـه جـانسوز
آن ســینهزنان حــرمش دســته بـه دسـته
مــیگویم و مـیدانم از ایـن کـوچه تـاریک
راهـی اسـت بـه سـرمنزل دلهـای شکسته
در روز جــزا جــرئت بـرخواستنش نـیست
پــایی کــه بــه آن زخـم عـبوری نـنشسته
قـــسمت نـــشود روی مـــزارم بــگذارند
ســنگی کـه گـل لـاله بـه آن نـقش نـبسته
پایان❣
📚کتاب سه دقیقه در قیامت
#سهدقیقهدرقیامت
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚
🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹
https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549