4_5841187541541192937.mp3
8.73M
دکتر علیرضا آزمندیان
واقعه كربلا و مديريت چالش هاى زندگى.
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سـلام
💖صبحتون بخیر و نیکی
🌸شنبه تون شاد و زیبا
🌸زندگیتون پر شـور
💖و پراز رحمت الهی
🌸دلتـون پراز
💖نغمه های شـادی
🌸وپراز حس خوشبختی
🌸 لحظه های زندگیتون
💖 پراز سلامتی و کامیابی
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋
امروز صبح نگاهت را
رو به آسمان کن
بابالهایی از عشق و آزادی
پرواز کن
زندگی مال توست
برای نگاشتن تو
بر بوم زندگی
بودنت را با دستانت،
با گامهای استوارت،
و با اراده ات بنگار
امروز مال توست
کائنات همراه توهستند
اگر همانند آب زلال باشی
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندوهت را بتکان...🌺🍃
جهان منتظرت نمیماند تا حالت خوب شود.
جهان صبر نمیکند تا غصه ات سر آید.
جهان برای هیچکس منتظر نمیماند و برای هیچکس صبر نمیکند.
جهان میرود چه تو غمگین باشی و چه شادمان، چه سوگوار باشی و چه رقصان.
میدانی این جهانی که میرود نامش چیست؟
نامش عمر است و تو ناگزیری که دنبالش بروی حتی اگر سینه خیز .
تو ناگزیری که اندوهت را بتکانی و غمت را بشویی و بروی وگرنه جهان میرود و عمر میرود
و تو جا میمانی از جهان و از عمر و از خودت...🌺🍃
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند!
بگو خدایا کمکم کن تا
درهایی که به سویم میگشایی
ندانسته نبندم
و درهایی که به رویم میبندی
به اصرار نگشایم ...
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋
💛✨💛
✍حکایتی زیبا از بهلول
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.
اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد.
بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید.
بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است 🦋
و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...
@khooooodaaaaa
🌸🦋🌸🦋🌸🦋