eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
795 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمت_هفتاد_پنج مقابل پدرش نشست. حرفهایش را بالا و پای
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ میدونی وقتی مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچ وقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچ وقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید. زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده ها بود که سرپرستار پرسید: امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟ زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید: به من؟ سرپرستار: آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس.خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی.من یک بار زنگ زدم جواب نداد. زینب سادات:خب چرا من زنگ بزنم. پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر. سرپرستار: آقای دکتر گفتن که پسرخاله دختر خاله هستین. حالا بهش زنگ بزن. زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت: شماره ایشونو ندارم. نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوق هایش گوش داد. احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد: بله؟چیه هی زنگ میزنی؟ زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد: سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟ اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد. احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود.با شک گفت: زینب؟ یعنی زینب خانم شمایید؟ ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات: بله. احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم. زینب سادات نفس عمیقی کشید: باشه. ممنون. خدانگهدار. احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: زینب خانم. زینب سادات: بله؟ احسان:ببخشید. زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب. احسان: دارم میام.خداحافظ. تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد. شیدا: سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟ احسان: سلام.وقت داری برای صحبت با پسرت؟ شیدا با همان لحن بی خیال همیشگی اش گفت: اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم! احسان: من جزء خانوادت هستم؟ شیدا: مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ. احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا! احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت هایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه می چرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت: دنبال خانم علوی می گردید؟ ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 📗 📙📗 📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل خودش چنگالم را خیره به چشم‌هایش به دهان می‌برم. این کار را بدون پلک زدن تا تمام شدن غذاهایمان انجام می‌دهیم و بعد هر دو به جسارت هم لبخند می‌زنیم. دستمال پارچه‌ای کنار بشقابش را برمی‌دارد و با آن لب‌های سرخش را می‌چلاند! درست برعکس دخترهای مدرن که از ترس پاک شدن ماتیکشان اجازه پیش‌روی بیشتر به دستمال نمی‌دهند. دستمال لک‌دار را گوشه‌ی بشقابش پرت می‌کند: _ از آشناییت خوشبخت شدم! و بلند می‌شود. سریع می‌ایستم: _ فکر کردم می‌تونیم بیشتر با همدیگه حرف بزنیم. موهای سیاهش را با یک حرکت پشت سرش جمع می‌کند: _ من برای شنیدن حرفات نیازی به تکون دادن ماهیچه‌های زبونت ندارم! .. تا به حال کسی بهت گفته چشمهات چقدر فوق العاده‌ان؟ ناخواسته دستم بالای گونه‌ام می‌نشیند: _ چشمام؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/453312565Cab0291e317 😍😍😍 😌
⛔️ هشدار ‼️ این یک رمان معمولی نیست! داستانی عاشقانه و جذاب با محور مهدویت است که یک سرش به فرار مغزها می‌پردازد و سر دیگرش به عرفان وحشیانه‌ی کابالا می‌رسد. https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac بهترین گنجینه برای شناخت عقاید مخفی یهود در قالبی داستانی و حیرت انگیز . «برگزیده» مدرسه‌ی دشمن‌شناسی‌ست! پس برای خواندن داستان تعلل نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💝🍃 🎀 🎀 ❌از امروز تصمیم بگیرید هر روز یکی از اخلاق بدتان را کنار بگذارید. مگر محبت و احترام و اطاعت نمی خواهید❓ پس خوش اخلاق باشید. داد نزنید. مطمئن باشید با اخم کردن، چیزی بیش از خط و خطوطی که پیشانی شما را زشت می کند، بدست نخواهید آورد. آیا با یک کوچک چیزی را از دست می دهید. با صورتی خندان به استقبال شوهرتان بروید هر چند از کار خانه خسته شده اید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @khorshidebineshan 💞✿✿
❤️🍃❤️ ✍همسرت را با تمام نقص‌هایش قبول کن! 🔵پیش از ازدواج باید او را به طور دقیق زیر ذره بین می گذاشتید و رصدش می کردید! حالا که دیگر ازدواج کرده اید، چشم و گوش هایتان را ببندید و دست از ازریابی کردن بردارید. 🔵انتقاد و سرزنش شما بی فایده است. بپذیرید که دیگر زمان درست کردن همسرتان تمام شده است! چه  بخواهید و  چه نخواهید با اصرار به تغییر و اصلاح، نه تنها  ره به جایی نمی برید بلکه از ترکستان هم سر در می آورید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @khorshidebineshan 💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅خواص عناب ✍به جای تنقلات «عناب» دراختیار کودکتان بگذارید این میوه سیستم ایمنی را تقویت و از بدن در برابر بیماری های زمستانه محافظت می کند حافظه را تقویت و کم اشتهایی را بر طرف می کند. ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿