مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمت_صد حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنش
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_یک
،دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند.
آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم،قند در دلت آب شود...
در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که احسان گفت:بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟
زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟
احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما!
زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره.دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه.
احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو!
بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره.
حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد.
هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است!
احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد.
از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند:چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد.
و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه!
_ اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @khorshidebineshan 🍒
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_دو
نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد...
خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد،نه پدر!
احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود.
زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش!
احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید.
رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو.
احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید.
رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد.
احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت!میدونم...
زینب سادات حرف احسان را قطع کرد:به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند.
زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم.
وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت:ممنون!
زینب سادات پرسید: برای چه؟احسان گفت: برای همه چیز.
رفت و زینب سادات هم لبخندی زد.....
به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند.
زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @khorshidebineshan 🍒
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_سه
_زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست.
شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد.
مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید.
امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید.
پسر ها شبیه پدرها می شوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد.
اگر می خواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش!
تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن!
اگر تا سفر بعدی من،این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من می شوی!
بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم را خوشبخت کن.زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم!
مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم.
بعد رفت و به خوش آمدگویی هایش مشغول شد.بالاخره مادر داماد بود...
عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود.
زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن!
چقدر همه هستند و او نیست.مادر نیست!پدر نیست...
دست آشنایی روی دستش نشست.ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و :دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @khorshidebineshan 🍒
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمـت_صد_سه _زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_چهار
داداش احسان! من فقط همین یک دونه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید!
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت رو نمیخوام چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد:
من فقط زن نمیخوام، خانواده میخوام! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم.
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند ساییده شد.
احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشم هایش شد.
چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟
چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت. که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند.
درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟
چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟
چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم...
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا!
ارمیایی که آیه، همه کس او شد...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_پنج
جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را...
و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: با اجازه...
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند.
چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان...
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستن.آیه دخترش را تنها نمیگذارد.مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان.
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست...
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله...!
احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد.
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود.
ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سِر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط.
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود.
گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد.
چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت.همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش حک کرده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمـت_صد_پنج جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_شش
شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد ، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت :
آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت.
صدای همسرش را شنید: سلام!
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده
داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!...
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت.
در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه ی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد.آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_هفت
بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خواست. دلش صدای بلند خنده هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده های کسی باشی که دوستش داری!...
*********
صدای خنده های بلندی در بخش پیچید.
زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد.
نگاهش به خنده های پر رنگ و
لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت.
حق دارد؟ یا حق ندارد؟
زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تا کنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تا کنون او را اینگونه ندیده بود.
چرا احسان خنده های زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟
خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.
چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود!
احسان: خسته نباشی بانو!
لبخند زدن به لبخند های احسان، آسان بود: سلام.شما هم خسته نباشی.
احسان دوباره خندید:دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن!
زینب سادات لب ورچید و غر زد: هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچ وقت اینجوری نخندیده بودی!
احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: چون مزخرف تر از این نشنیده بودم!
چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!
زینب سادات گفت: این که خنده نداشت...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمت_صد_هفت بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خو
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_هشت
احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت:
خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی!
خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست.نفهمیدن عشق چی هست.
بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن،فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن،خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم!
زینب سادات نق زد: احسان!
و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند...
احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها،اما من گفتم نگرانش نیستم.
زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند...
احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شادکرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم.
زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی!
احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن؛نه به خاطر من ،
بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر.شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم!
دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه.
زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن!
همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه!
همه چیز دو طرفه است.
نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن.
احسان به فکر فرو رفت !...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #فصـل_چهارم #قسمـت_صد_هشت احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: خ
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_نه
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود.
سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن!
تو با دل بزرگ و مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن!
تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن!
دعای مادر مستجاب است!مادر باش برایم! مادری کن برایم.
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها وحضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره.
میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه!
یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر
یکی با صورت!
ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم!
بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت.
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده.
زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت: الانم مُرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادن بیام...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_ده
زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟!
آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت!
زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت!
حساب کتاب مسئولین سخت تر از مردم عادی هستش...
زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟
آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست!
زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست!
زینب سادات: مامان من چکار کنم؟
آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو.
زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد اینجا میخوره یا نه!
نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری!
اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر
رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتری خواهی داشت...
زینب سادات: مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر.
احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید.
خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند وفاتحه خواندند.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمـت_صد_ده زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟! آیه
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_یازده
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد:
پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی
دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید!
شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعاکنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد!
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید...
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه
خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو!
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
.
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن،تا تموم بشه!
درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید:
اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_دوازده
نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های.دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: دلت آروم شد؟
زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه!
هر روز مادری، هر روز پدری، هروقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه،هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه...
هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هروقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش روتنش کنه...
وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه!هیچ وقت دلم آروم نمیشه...
احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم نبودن،این کار رو بامن نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن.
احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود.
اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا!
پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (صلی الله علیه و آله)هستن!
از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها هستن.
کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم...
احسان با خود اندیشید: اسطوره!اسطوره من چه کسی هست؟
بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر...
پایان
به قلـم #سنیهمنصورے📝
📝 #کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان 🍒
@khorshidebineshan
⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇
https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294
📗
📙📗
📗📙📗