eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
793 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📣همواره با این کلمات خدا را می خواند 🔹ستايش و نيايش 🔻ستايش خداوندی را سزاست که شَبَم را به صبح آورد، بی آن که مرده يا بيمار باشم، نه دردی بر رگ های تنم باقی گذارد، و نه به کيفر بدترين کردارم گرفتار کرد، نه بی فرزند و خاندان مانده، و نه از دين خدا روی گردانم، نه منکر پروردگار، نه ايمانم دگرگون، و نه عقلم آشفته و نه به عذاب امّت های گذشته گرفتارم. در حالی صبح کردم که بنده ای بی اختيار و بر نفس خود ستمکارم. خدايا! برتو است که مرا محکوم فرمايی، در حالی که عذری ندارم، و توان فراهم آوردن چيزی جز آنچه که تو می بخشايی ندارم، و قدرت حفظ خويش ندارم، جز آن که تو مرا حفظ کنی. خدايا! به تو پناه می برم از آن که در سايه بی نيازی تو، تهی دست باشم، يا در پرتو روشنايی هدايت تو گمراه گردم، يا در پناهِ قدرتِ تو، بر من ستم روا دارند، يا خوار و ذليل باشم، در حالی که کار در دست تو باشد!. خدايا جانم را نخستين نعمت گران بهايی قرار ده که می ستانی، و نخستين سپرده ای قرار ده که از من باز پس می گيری!. خدايا! ما به تو پناه می بريم از آن که از فرموده تو بيرون شويم، يا از دين تو خارج گرديم، يا هواهای نفسانی پياپی بر ما فرود آيد، که از هدايت ارزانی شده از جانب تو سرباز زنيم. 📜 ، ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 📣در وصف پیامبر و عالمان 1⃣شناخت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم ) 🔻گواهی می دهم كه خدا عدل است و دادگر، و دادرس جداكننده حق و باطل است، و گواهی می دهم كه محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) بنده و فرستاده او، سرور مخلوقات است. هرگاه آفريدگان را به دو دسته كرد او را بهترين آنها قرار داد. در خاندان او نه زناكار است و نه مردم بدكار. آگاه باشيد! خداوند برای خوبيها گروهی، و برای حق ستونهای استواری، و برای اطاعت نگهدارنده ای قرار داد، و در هر گامی كه در اطاعت برمی داريد ياوری از طرف خدای سبحان وجود دارد كه زبانها به نيروی آنها سخن می گويند، و دلها با كمك آنها استوارند، برای ياری طلبان ياور، و برای شفاخواهان شفادهنده اند. 2⃣ ارزش دانشمندان الهی 🔻 بدانيد! بندگانی كه نگاهدار علم خداوندند، و آن را حفظ می كنند، و چشمه های علم الهی را جوشان می سازند، با دوستی او با يكديگر پيوند دارند، و با دوستی يكديگر را ديدار می كنند، جام محبت او را به همديگر می نوشانند، و از آبشخور علم او سيراب می گردند، شك و ترديد در آنها راه نمی يابد، و از يكديگر بدگویی نمی كنند، سرشت و اخلاقشان با اين ويژگيها شكل گرفته است، و بر اين اساس تمام دوستيها و پيوندهايشان استوار است. آنان، چونان بذرهای پاكيزه ای هستند كه در ميان مردم گزينش شده، آنها را برای كاشتن انتخاب و ديگران را رها می كنند، با ازمايشهای مكرر امتياز يافتند، و با پاك كردنهای پی در پی وارسته شدند. 3⃣ پندهای جاودانه 🔻پس آدمی بايد اندرزها را بپذيرد، و پيش از رسيدن رستاخيز پرهيزكار باشد، و به كوتاهی روزگارش انديشه كند، و به ماندن كوتاه در دنيا نظر دوزد تا آن را به منزلگاهی بهتر مبدل سازد، پس برای جایی كه او را می برند، و برای شناسایی سرای ديگر تلاش كند، خوشا به حال كسی كه قلبی سالم دارد، خدای هدايتگر را اطاعت می كند، از شيطان گمراه كننده دوری می گزيند، با راهنمایی مردان الهی با آگاهی به راه سلامت رسيده، و به اطاعت هدايتگرش بپردازد، و به راه رستگاری پيش از آنكه درها بسته شود، و وسائلش قطع گردد بشتابد، در توبه را بگشايد، و گناهان را از بين ببرد. پس به راه راست ايستاده، و به راه حق هدايت شده است. 📜 ، ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 داستان بسیار زیبای براساس زندگی شهید مدافع حرم
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 کتاب 🍃روزگار جوانی☺️ 🙂قسمت چهارم☘🥀 در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي مي گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. 😔 سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم🚌 يك بچه يتيم در آن روزگار چه مي كرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي مي گذشت چه روزها و شب ها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت😞 تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت مي كردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم. 👇👇👇 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 کتاب 🍃روزگار جوانی☺️ 🙂قسمت پنجم☘🥀 با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم🤵👸 و به تهران برگشتيم خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود👨‍👩‍👧‍👦 فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 محمدهادي به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد😊 روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ي شهيد سعيدي در ميدان آيت الله سعيدي رفت. هادي دوره ي دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ي محرم در محله ي ما برگزار می شد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاي هيئت شركت ميكرديم.🙂 پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت مي كشید. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه هاي هيئت وقت ميگذاشت يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان مي داد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد. به ميله اي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس مي زد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد😇 👇👇👇 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 🍃🌹 🍃آن روزها☺️ 🙂قسمت ششم☘🥀 در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر مي شد. سال 1367 بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني.😃 او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود. روز 13 بهمن.🌹 وقتي مي خواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادي (علیه السلام)⬛️ براي همين نام او را محمدهادي گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده ي امام هادي (علیه السلام) شد و در اين راه و در شهر امام هادي (علیه السلام) يعني سامرا به شهادت رسيد. هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را مي خواست خودش به دست مي آورد. از همان كودكي روي پاي خودش بود . مستقل بار آمد و اين، در آينده ي زندگي او خيلي تأثير داشت. زمينه ي مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. 👇👇👇 @khorshidebineshan
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان قشنگ👈 فرشته خوش خبر😇 این انیمیشن زیبا رو هم حتما ببینید👌 🌈 🌈 👇👇👇 @khorshidebineshan 🌈حتما برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅آب رو با آدابش بنوشید... ✍آب را باید در جرعه‌های کوچک، در شب به صورت نشسته و دست‌کم در سه نفس نوشید و میان جرعه‌ها نفس کشید. اگر آب را در جرعه‌های کوچک و آرام ننوشید، بدن شما نمی‌تواند اسید بدن را با آب کافی رقیق کند و این احتمالاً باعث اتفاقات ناخوشایندی خواهد شد. ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
✅بهار کودکان ✍خیلی اوقات خانواده ها از عدم رشد صحیح کودک، چه جسمی، چه عقلی، شکایت می کنند؛ غافل از این که امروزه به دلیل زندگی ماشینی و عدم توجه به بازی‌های کودکانه و متاسفانه بازی‌های کامپیوتری، فرزندانشان با کندذهنی و عدم تخلیه انرژی رو به رو هستند و تمام دلیل مشکلات این کودکان، همین بازی‌های کودکانه است بهترین بازی را از زبان حضرت رسول بشنویم: رسول اللّه (ص): اِنَّ التُّرابَ رَبيعُ الصِّبْيانِ.خاک، بهارِ ( تفريحگاهِ ) كودكان است. 📚 معجم الكبير، ج ۶، ص ۱۴۰، ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
سلام روزتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _امیراحسان توروخدا ؟؟! یه چیزی بگو! الهی خدا منو بکشه راحت بشم! کنارش روی پا نشستم وگفتم: -میدونم چیکار کنم خودم.یه جوری براش میگم که آبروت نره ! چرت و پرت میگفتم.از استرس دیوانه شده بودم. شمرده شمرده گفت: -در رو میزنی؛خودت میری تو اتاق صدات در نمیاد. شوکه وبهت زده گفتم -چی؟؟ یکجوراین حرف هارا ادا کرد که حس کردم میخواهد گناهم را لاپوشانی کند!! امیرحسام تا بالا آمده بود و حالا در واحد را تقریباً میکوبید..آهسته بلند شد و گفت: -"یا حسین" از دیوار گرفت اهسته و شکسته به پذیرایی رفت ..دنبالش رفتم و بازهم زار زدم: -نه نه نمیخوام..سکته میکنی تو..تو نمیتونی... هولش دادم تا کنار برود وخودم در را باز کنم اما آنچنان داد کشید که حسام هم لحظه ای در کوبیدن فراموشش شد: -"گفتم گم شو تو اتاق" عقب عقب رفتم و بدون کوچکترین دلخوری کنار کشیدم.حق داشت من را آتش بزند. آنقدر به او ایمان داشتم که میدانستم خطا نمیکند. فقط کمی نگران بودم چرا که دلم گواه میداد میخواهد این راز را سربه مهر درسینه نگه دارد. بینی بالا کشان وهق هق کنان پشت در اتاق گوش ایستادم: -امیراحسان ! پسر کشتیمون ...کجائید ؟ ؟ اینجا چه خبر بوده ؟ امیراحسان مشخص بود به زور خودش را کنترل میکند: -بحثمون شد امیرحسام. -کوش بهار ؟ امیراحسان تو نمیدونی اون بارداره ؟! این چه وضعیه راه انداختی ؟ -عصبیم کرد. با غصه قربان صدقه اش رفتم که حتی‌الامکان راست جواب میدهد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _یه چیزی بده بخورم بابا تا اینجا نصف عمر شدم. شکسته و بی رمق گفت: -ببخشید..خودت برو بردار داداش من حالم خوب نیست. صدای امیرحسام بوضوح رنگ دیگری گرفت.رنگ شک،تردید والبته نگرانی برای برادر: -امیراحسان تو عادی نیستی چته ؟ بهار کو ؟ وبلند صدایم زد: _ بهار جان ؟ بهار؟ امیراحسان با بغض گفت: -ولش کن تو اتاقه... ازترسش جم نخوردم اما حسام ول کن معامله نبود امیرحسام:-بهار ؟ بهار بیا ببینم. در یک آن همه چیز قاطی شد .وقتی که بلند گفت "یاحسین، احسان چت شد؟" دیگر طاقت نیاوردم وبه سرعت چادر سفیدم را هرطور که بود سرم کردم ودویدم.درحالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم: -الهی من قربونت بش...بشم...الان اما درحالی که بیحال در آغوش حسام بود فریاد زد: -برگرد تو اتاق. مقاومت کردم وبا سرتقی روبه حسام ادامه دادم: -حسام اون نمیتونه بد باشه حالش واسه این بده.حسام توروخدا تمام قوایش را جمع کرد ودادکشید: -"بهت گفتم گم شو تو اتاق" با چشمهایش التماس میکرد خفه خون بگیرم همانطور خشمگین نگاهم میکرد و زور میزد تا بفهماند باید ساکت باشم. انقدر به او فشار آمد که با آن همه زور و توان تعریفیش بیهوش شد!! در مخیله ام نمیگنجید امیراحسان با آن زور و هیبت حالا مانند یک کبوتر زخمی در آغوش برادر بزرگ ترش از حال برود. من را رها میکردند؛غش میکردم چه رسد به حالا که او به این وضع افتاده بود.پلک های خودم هم بالا نمیرفت وتنها فرمانی که به مغزم رسید این بود که خودم را به سمت مبل مایل کنم تا نرگس ...بماند..لحظه ی آخر "یا حسین" حسام را شنیدم و دیگر هیچ . . نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan