🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم230
_امیراحسان توروخدا ؟؟! یه چیزی بگو! الهی خدا منو بکشه راحت بشم!
کنارش روی پا نشستم وگفتم:
-میدونم چیکار کنم خودم.یه جوری براش میگم که آبروت نره !
چرت و پرت میگفتم.از استرس دیوانه شده بودم.
شمرده شمرده گفت:
-در رو میزنی؛خودت میری تو اتاق صدات در نمیاد.
شوکه وبهت زده گفتم
-چی؟؟
یکجوراین حرف هارا ادا کرد که حس کردم میخواهد گناهم را لاپوشانی کند!! امیرحسام
تا بالا آمده بود و حالا در واحد را تقریباً میکوبید..آهسته بلند شد و گفت:
-"یا حسین"
از دیوار گرفت اهسته و شکسته به پذیرایی رفت
..دنبالش رفتم و بازهم زار زدم:
-نه نه نمیخوام..سکته میکنی تو..تو نمیتونی...
هولش دادم تا کنار برود وخودم در را باز کنم اما
آنچنان داد کشید که حسام هم لحظه ای در کوبیدن فراموشش شد:
-"گفتم گم شو تو اتاق"
عقب عقب رفتم و بدون کوچکترین دلخوری کنار کشیدم.حق داشت من را آتش بزند. آنقدر به او
ایمان داشتم که میدانستم خطا نمیکند.
فقط کمی نگران بودم چرا که دلم گواه میداد میخواهد این راز را سربه مهر درسینه نگه دارد.
بینی بالا کشان وهق هق کنان پشت در اتاق گوش ایستادم:
-امیراحسان ! پسر کشتیمون ...کجائید ؟ ؟ اینجا چه خبر بوده ؟
امیراحسان مشخص بود به زور خودش را کنترل میکند:
-بحثمون شد امیرحسام.
-کوش بهار ؟ امیراحسان تو نمیدونی اون بارداره ؟! این چه وضعیه راه انداختی ؟
-عصبیم کرد.
با غصه قربان صدقه اش رفتم که حتیالامکان راست جواب میدهد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان