eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
795 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم90 بزرگترها درون هال جمع شده اند و برای آینده ی دو جوان تصمیم می گیرند.
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 سمیرا که تعلل خورشید را می بیند، به کنار او می‌رود و با صدایی آرام اما پر حرص می‌گوید: -وای دختر حالا اونقدر طولش بده که یا بقیه ی مهمونا برسن و یا حبیب نمازش تموم شه خورشید گوشه ی روسری اش را دور انگشتش می پیچد و گردن کج می کند: - آخه... آخه.. سمیرا دستش را گرفته و او را به دنبال خود می‌کشد و بازدمش را عمیق بیرون می‌فرستد: -آخه آخه نداره که کنار سه چهارپایه ی چوبی متوقف می شوند. خورشید نگاهش را به سه سینیِ بزرگ پر از لواشکِ پهن شده می دوزد. دل آدم به قیلی ویلی می افتد!!! سمیرا نایلونِ کشیده شده روی یکی از سینی ها را کمی عقب می کشد و به خورشیدِ میخکوب ایستاده نگاه می کند. خورشید دل دل می زند میان خوردن و نخوردن! حبیب دیروز گفته بود که ناخونک زدن ممنوع! هم لواشک ها تحریکش می کنند به خوردن و هم حرف حبیب ته مغزش می جوشد و نمی گذارد که قدم از قدم بردارد. سمیرا نوچی می کند و نگاهی به پنجره ی هال می اندازد تا مطمئن شود که کسی نمی‌بیندشان: - دِ بیا دیگه خورشید! یکی از قاشق های در دستش را به طرف او می‌گیرد ولی خورشید همان طور سیخ ایستاده و تکان نمی خورد. حبیب جانمازِ تا شده اش را درون سبدِ کوچکِ پلاستیکیِ روی کمد می گذارد و از اتاق بیرون می رود. نگاهش را در سالن می‌چرخاند و کسی را نمی بیند. صدای صحبتِ بزرگترها از درون هال می آید. طلعت خانوم و زکیه هم آن جا هستند؟! درون راهروی دم ورودیِ خانه می ایستد و نگاه گذرایی به درون آشپزخانه می اندازد؛ خورشید و سمیرا کجایند؟! خورشید مِن مِن کنان می گوید: -ولی دیروز... آقا حبیب دیروز... دیروز گفت که.. سمیرا با حرص اما آرام می گوید: -وای تو حبیبو چی کار داری؟! بیا تا نفهمیده یه قاشق بزنیم حداقل... مُردم بس که هی مامان گفت نخور نخور! حالا تو هم داری میگی.. حرفش را نیمه کاره می گذارد و با چشمان درشت شده به پشت سر خورشید چشم می‌دوزد. خورشید متعجب و با ترس، آرام می چرخد. حبیب را که دست به سینه و با اخم ایستاده، نگاه می کند و آب دهانش را فرو می دهد. بعد می گوید جذبه ندارد! سمیرا جیرجیرکنان می گوید: -داداش اصن... چیزه.. حبیب با سر به در ورودی خانه اشاره می زند و سمیرا بی هیچ حرفی به راه می افتد. کنار خورشید که می رسد، دستانش را چفت هم کرده و گردن کج می کند. خورشید صورتش را جمع می کند و او سر تکان داده و آرام از کنارش می‌گذرد و به درون خانه می رود. حبیب نگاهش را به خورشید می دوزد و خورشید سر به زیر انداخته و لبش را به دندان می گیرد. گوشه ی روسری اش را دور انگشتش می پیچد و دم عمیقی می گیرد: -آقا حبیب! به خدا من اصلاً... اصلاً... چیزه خب شما دیروز گفتی ناخونک نباید بزنم... من.. حرفش را نزدیکیِ بیش از حدِ حبیب نیمه کاره می گذارد. سر بلند می کند و لبخند گرمش را از نظر می گذراند؛ یعنی او فهمیده که از لواشک ها نخورده است؟! حبیب همان یک قدم فاصله را هم می پیماید؛ دمپیایی هایشان چسبِ یکدیگرند!!! قلب خورشید گنجشکی می‌کوبد و تنش داغ می شود. چه خواهد شد؟! این نزدیکی.. این نزدیکیِ خیلی نزدیک! حبیب سر خم می کند. لبانش به فاصله ی میلیمتری از پیشانیِ بلند او می رسند. چشم می بندد. سر عقب می کشد! هنوز وقتش نیست. هنوز شناسنامه ای و محضری مالِ هم نشده اند! خورشید سرخ می شود و حبیب دستانش را در موهای پسِ سرش فرو می برد و رو برمی گرداند. زیاد نمانده.. زیاد نمانده به پایانِ این خودداری! حبیب نفس های عمیق می کشد و پیشانیِ خورشید از خجالت و شرم به عرق می افتد. چیزی نمانده به پایانِ این نزدیکیِ دور! عقد که بکنند، حبیب او را محکم در آغوش گرفته و پیشانی اش را بوسه باران خواهد کرد! چیزی نمانده.. آخ که چیزی نمانده به پایانِ تبِ نفس‌های حبیب و رنگ به رنگ شدن های خورشید! (((حتی آدم و حوا هم اگر بخواهند، بر هوسِ سیب چیره خواهند شد!))) ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم91 سمیرا که تعلل خورشید را می بیند، به کنار او می‌رود و با صدایی آرام ا
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 روسریِ سفید.. پیراهنِ بلندِ سفید.. چادرِ سفید با گل های ریزِ آبی! به خورشیدِ درون آینه نگاه می‌کند. صورتِ اصلاح شده اش سفید به نظر می‌آید و ته ابروهای برداشته اش هم سنش را بیشتر جلوه می دهد! آرایش چندانی ندارد اما همین آرایش اندک هم او را خانومتر از همیشه کرده است! تصویرِ سیمین خانوم را درون آینه می بیند و دلش برای مادرِ خودش که این جا نیست، تنگ می‌شود. دلش هوای آغوش مادرش را دارد که آرامش کند و بگوید که این تپیدن‌های یکی در میانِ قلب بی قرارش کاملاً طبیعیست؛ شاید هم طبیعی نیست! به لبخند سیمین خانوم نگاهی می اندازد و به سمت او می چرخد. سیمین خانوم پیش می آید. صورتش را با دو دستش قاب می گیرد و پیشانی بلندش را می بوسد. پیشانی اش را روی شانه ی سیمین خانوم می‌گذارد و بغض در گلویش پائین و بالا می‌شود. کاش مادرش این جا بود! کاش مادرش پیشانی اش را می بوسید! سیمین خانوم که گویی از دلتنگیِ او خبر دارد، آرام پشتش را نوازش می‌کند و کم کم او را از خود فاصله می دهد. خورشید سر به زیر انداخته و چشم در حدقه می چرخاند تا اشکی از نگاهِ تارش نچکد! قرار است امروز عقد کرده ی حبیب بشود! قرار است امروز عاقد را به خانه ببرند و آن خطبه ی چند جمله ای که تا آخرین نفس حبیب و خورشید را محرم می‌کند، خوانده شود. امروز قرار است اتفاقات خوبی بیفتد. سپیده و سمیرا هم پیش می آیند و بوسه ای روی گونه ی تازه عروس می کارند. زکیه قربان صدقه‌ی زیباییِ دخترک روستایی می رود و بهجت هم او را نرم در آغوش می گیرد؛ هنوز هم نگاهش مرموز است اما نمی شود که تازه عروس را در آغوش نگرفت، می شود؟! ****ادامه دارد... طاهره.الف Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
دعای عهد.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
┄┄┅┅✿❀🌿🌺🌿❀✿┅┅┄┄ 4⃣ عبرت از گذشتگان ♦️آيا شما در جای گذشتگان خود به سر نمی بريد که عمرشان از شما طولانی تر و آثارشان بادوام تر و آرزويشان درازتر و افرادشان بيشتر و لشکريانشان انبوه تر بودند؟ دنيا را چگونه پرستيدند و آن را چگونه بر خود گزيدند؟ و سپس از آن رخت بربستند و رفتند. بی توشه ای که آنان را برای رسيدن به منزلگاه کفايت کند و بی مرکبی که آنان را به منزلشان رساند. آيا شنيده ايد که دنيا خود را فدای آنان کرده باشد؟ يا به گونه ای ياری شان داده يا با آنان به نيکی به سر برده باشد؟ نه هرگز، بلکه سختی و مشکلات دنيا چنان به آنها رسيد که پوست و گوشتشان را دريد، با سختی ها آنان را سُست و با مصيبت ها ذليل و خوارشان کرد و بينی آنان را به خاک ماليد و لگدمال کرد و گردش روزگار را بر ضدّ آنها برانگيخت. شما ديديد که دنيا آن کس را که برابر آن فروتنی کرد و آن را برگزيد و بر همه چيز مقدّم داشت که گويا جاودانه می ماند، نشناخت و روی خوش نشان نداد تا آن که از دنيا رفت. آيا جز گرسنگی توشه ای به آنها سپرد؟ آيا جز در سختی فرودشان نياورد؟ و آيا روشنی دنيا جز تاريکی و سرانجامش جز پشيمانی بود؟ 5⃣ پرهيز از دنيای حرام ♦️ آيا شما چنين دنيايی را بر همه چيز مقدّم می داريد و بدان اطمينان می کنيد؟ يا در آرزوی آن به سر می بريد؟ پس دنيا بد خانه ای است برای کسی که خوش بين باشد و يا از خطرات آن نترسد. پس بدانيد -و می دانيد- که آن را ترک می کنيد و از آن رخت بر می بنديد و پند گيريد از آنها که گفتند: «چه کسی از ما نيرومندتر است؟»، سپس آنان را به گورهايشان سپردند، بی آنکه سوارکاران شان خوانند و در قبرها فرود آوردند، بی آنکه همسايگانشان نامند. از سطح زمين قبرها و از خاک کفن ها و از استخوان های پوسيده، همسايگانی پديد آمدند که هيچ خواننده ای را پاسخ نمی دهند و هيچ ستمی را باز نمی دارند و نه به نوحه گری توجّهی دارند. نه از باران خوشحال و نه از قحط سالی نوميد می گردند. گرد هم قرار دارند و تنهايند، همسايه يکديگرند امّا از هم دورند، فاصله ای با هم ندارند، ولی هيچ گاه به ديدار يکديگر نمی روند. نزديکان از هم دورند بردبارانی هستند که کينه ها از دل آنان رفته، بی خبرانی که حسد در دلشان فرو مرده است. نه از زيان آنها ترسی و نه به دفاع آنها اميدی وجود دارد. درون زمين را به جای سطح آن برای ماندن انتخاب کردند و خانه های تنگ و تاريک را به جای خانه های وسيع برگزيدند. به جای زندگی با خويشاوندان غربت را و به جای نور ظلمت را برگزيدند، به زمين بازگشتند چونان که در آغاز آن را پا برهنه و عريان ترک گفتند و با اعمال خود به سوی زندگی جاويدان و خانه هميشگی کوچ کردند، آنگونه که خدای سبحان فرمود: «چنان که آفرينش را آغاز کرديم آن را باز می گردانيم، وعده ای بر ماست و همانا اين کار را انجام خواهيم داد». 📜 ، ┄┄┅┅✿❀🌿🌺🌿❀✿┅┅┄┄ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ⏪👌 🗓 روز هفتم امروز تمرینای روزای قبل رو یه جا انجام بدیم✅ 🥇 ❌ 🥇 ❌ 🥇 ❌ 🥇 ❌ ⚠️تو جنگ با شیطون ، اگه بتونی از مربی‌ات کمک بگیری حتما پیروز میشی ‼️ 👌میان این همه شلوغی تویی تنها داراییِ دل نشینِ من.. اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْكَ هرچه دارم از تو دارم ❤️ فراموش نشه👌 ... 💞 @khorshidebineshan 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شهید رجایی:خداوند در جهنم جایی داره که مساوی است با گناه ۳۶ میلیون انسان اونجا جای منه! ضمن تبریک به وزاری جدید ، لازمه این فیلم رو آویزه‌ی گوششون کنن ✍️بیداری ملت @bidariymelat
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗🖌📗 🖌📗 📗 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_چهارم↩️ باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کا
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد ! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او. مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ، کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .    مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور . مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد . و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ... ........ ✍از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @khorshidebineshan 📜 📖📜 📜📖📜