eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
796 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یازینب 🍂🍁🌞🌙
دوسـت داری عضو یه کانـال باشـی که همــه چــی تـوش پیـدا میشـه😍😍 یه کانـال انگیزشـی ومثبـت 😍😍 پـس وقـت رو ازدسـت نـده😍👏 یه کانال پراز هرچی که دوست داری👌 😆😆😆 نامـه شهــدا🌹🌹😍 زیارت عاشـورا😍 هـای بروز🎶🎵😍 های جـذاب😜😍 آموزنده 😎🤩 های روانشناسی😍😉 ورزشــی مخصوصا کشتــی😍😍🤼‍♂ عضـو بشید ضــرر نمی کنید😃👌 @pahlevanebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴سابقه چهارشنبه سوری بالاخره به کی برمیگرده و این رسم از کجا شکل گرفته و باب شده⁉️ ✅استاد رحیم پورازغدی پاسخ می دهد. پیشنهاد دانلود👌👌👌 🔥⚡️🔥⚡️🔥⚡️🔥 Join @khorshidebineshan
❇️ در موضوع مشاوره چند تا نکته رو عرض کنم. 🔶 ببینید اول از همه اینکه خود انسان باید سعی کنه در هر موضوعی تحقیق و مطالعه داشته باشه تا بتونه بهترین تصمیم رو بگیره. بنابراین اولین قدم برای رسیدن به یک تصمیم درست اینه که خود آدم تلاش فکری و علمی کنه. 🔷🔺 نکته بعد اینکه اگه در موضوعی نیاز شد که پیش مشاور برید اون مشاوره باید یه سری ویژگی هایی داشته باشه. ❇️ اول از همه اینکه در مورد موضوعی که شما میخواید مطرح کنید باید اطلاعات و تجربه کافی داشته باشه. ❇️ دوم اینکه مشاور حتما باید آشنایی خوبی با مبانی تربیتی دینی داشته باشه و خودش هم تا حد زیادی اهل تقوا و مراقبت از نفس باشه. 💢 مشاوری که اهل مراقبت از نفس نباشه خیلی بعیده که بتونه دست شما رو بگیره و راهنمایی خوبی داشته باشه
🌺 سلام خدا قوت میخواستم در مورد مشاوره که در همین یک ماه اخیر برای زندگی خودم اتفاق افتاد براتون بگم من بعد از بیست سال زندگی دیگه به خاطر وابستگی شدید شوهرم به خانوادش و اولویت قرار دادن اونها تو همه چیز( مالی.خدمتی .محبتی....) بریده بودم .رفتم پیش مشاوره که ایشون ظاهرا خیلی مذهبی بودن و استاد دانشگاه ..بعداز شنیدن حرفام بهم گفتن مهریت رو بذار اجرا وبعد طلاقت رو بگیر.مردیکه بعداز بیست سال زندگی مشترک اولیتش خانوادش( پدرومادروبرادراش) باشن دیگه درست بشو نیست.. 💢 منم این موضوع رو به خواهر گفتم .اونم این کانال رو به من معرفی کرد..به شما پیام دادم شما گفتین مشکلت حفظ اقتداره منم توی این یه ماه تمام مباحث حفظ اقتدار رو خوندم وگوش دادم واقعا مشکل زندگیم همین بوده...بارها تو جروبحثامون.شوهرم بهم میگفت همیشه جوری باهام حرف میزنی که فکر میکنم توشوهرمی. منم هیچ وقت منظورش رو نمیفهمیدم هیچ وقت نباید مطلق حرف این دسته از مشاوران رو قبول کردم ✅ خداروشکر میکنم با کانال شما آشنا شدم واشتباهاتم رو متوجه شدم دعا کنین بتونم عمل کنم وکم نیارم ممنونم ازتون وهمیشه دعاتون میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
سلام عزیزان همراهمون باید نکته ای خدمت شما بزرگواران بگم اینه که👇😊 از نوع حرف زدن در این قسمت ها واقعا عذر خواهم خیلی جاهاش رو فاکتور گرفتم ولی دیگه این مقدار برای نشون دادن شخصیت ها چاره ای نداشتم و یکسری واقعیت های جامعه رو از هرقشری تا یه حدی باید بیان کرد... خلاصه اینکه شما ببخشید❤️ اما جالبه بدونید سرنوشت هر کدوم از این سه نفر بسیار عجیب و تکان دهنده است...
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #سم_مهلک #قسمت_ششم #بر_اساس_واقعیت با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حر
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حالت تهاجمی گرفت، طوری که واقعا دستم پیچ خورد و خیلی ناجور درد گرفت! همزمان گفت: ممنون از نصایحت خانم!!! از اینکه فکر می کنی با دو تا بچه طرف هستی حالم بهم میخوره! قماش شما همیشه همینطوریه! بیشتر از اینکه فکر کنه چطوری خودش رو درست کنه، به فکر درست کردن من و امثال منه! در حالی که داشتم دستم رو ماساژ میدادم با عصبانیت گفتم: حداقل قماش ما تکلیفش معلومه! شما از کدوم قماشی که با کسی که نمی شناسی اینطوری رفتار می کنی؟! مهسا هم از رفتار فریده شوکه شد! طوری که برای دفاع از من هولش داد سمت عقب و گفت: فریده حالیت هست داری چکار میکنی؟! فریده عصبی تر مثل یه مار زخم خورده به سمت من اومد که حالا مهسا سپرم شده بود! رو به مهسا گفت: آره من خوب حالیمه چکار دارم می کنم، اما ظاهرا تو حالیت نیست با کی داری می پری؟ این جماعت به اسم جهنم برات جهنم میسازن بدبخت! راحت بگم و خلاصت کنم، پرپرت می کنن مهسی! مهسا با یه اغده ای دستش رو طرف فریده بلند کرد و با فریاد گفت: آره من بدبختم! اصلا بگو ببینم من با تو بودم دیگه تو پری می بینی داشته باشم! واسه من پری هم باقی مونده که نگران پرپر شدنم باشم! هان جواب بده لعنتی! و با همین حالت حمله برد سمت فریده و با هم دست به یقه شدن! فریده جیغ میزدددد: چیه ایندفعه چی زدی که حالیت نیست چکار داری می کنی؟ مهسا جیغ که چه عررررض کنم! در حالی که عربده می کشید گفت: هنوز نزدم ولی ایندفعه نیت کردم عامل بدبختیم که تویی رو درست بزنم تا حالم درست جا بیاد!!! منم وسط این معرکه گیر افتاده بودم و نمی دونستم جلو برم؟! جلو نرم؟! پیش خودم حرص میخوردم و می گفتم: هدی عجب غلطی کردی داشتی زندگیتو می کردی!!! اما در حقیقت این هنوز شروع غلط من نبود و من هنوز وارد معرکه ی اصلی که به غلط کردن بیفتم نشده بودم! وسط جیغ و گیس و گیس کشی فریده و مهسا دلم رو زدم به دریا و گفتم خدایا من که فقط بخاطر تو وارد این ماجرا شدم بالاخره باید یه کاری بکنم و بعد خودم رو انداختم بینشون... حالا فریده مشت و لگد میزد من میخوردم! مهسا میزد من میخوردم! خلاصه اینقدر ضربه خوردم که دیگه دوتاشون دلشون برام سوخت و بی خیال دعوا شدن! منم اون وسط مثل جنازه افتاده بودم! مهسا به سمتم اومد و کمک کرد که بشینم فریده هم هنوز با حالت تمسخر داشت نگاه میکرد! از وضعیت موجود حالم خیلی بد شد و یکدفعه داد زدم: لعنتیا من گفتم بریم با هم آب هویج بخوریم، نه اینکه بِخُوردَم کتک و کتک کاری بدین! یه لحظه از جمله ای که گفتم خودم متعجب شدم! یعنی این من بودم که گفتم لعنتیا!!! آره خودِ من بودم! ولی من هیچ وقت این مدلی حرف نمیزدم که! ذهنم درگیر شد که نکنه من اینقدر تاثیر پذیرم که کمتر از دو ساعت کمال همنشین در من اثر کرد و لحنم عوض شده! توجیه کننده ی درونم سریع وارد عمل شد و گفت: نه هدی چی میگی تو با خودت! تاثیر پذیری چیه! تو قدرت تاثیر گذاریت خیلی بیشتره! حالا گیرم این وسط چهار تا کلمه هم بگی که تو رو قبول کنن و بپذیرن تا کارت راحت تر پیش بره و زودتر به هدفت برسی.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #سم_مهلک #قسمت_هفتم #بر_اساس_واقعیت دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حال
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 وسط کشمکش درونیم بودم که فریده سرش رو به حالت تاسف باری برای مهسا تکون داد و گفت: من دیگه طاقت این وضع رو ندارم مهسی! اگه تو میخوای و دوست داری برو با این سعادت خانم هویج بستنی نوش کن! مهسا در حالی که داشت کمک من می کرد گفت: هر جور راحتی! تا بلند شدم کمی چادر و مانتوم رو که حسابی خاکی شده بود رو بتکونم، فریده رفت! مهسا هم بدون اینکه واکنشی به رفتن فریده نشون بده تنها یه جمله گفت: به درک که رفتی! و بعد اومد بدون معطلی کمکم کردتا لباس های خاکیم تمیز بشه! گفتم: مهسا ببخش من باعث شدم بینتون بهم بخوره، باور کن اصلا نمی خواستم اینطوری بشه! مهسا از من که مطمئن شد ظاهرا چیزیم نشده گفت: اول که تو ببخش که نیومده مفصل پذیرایی شدی اونم این شکلی! بعد هم من آرزو میکردم کاش یکسال پیش تو زندگی من اومده بودی تا اصلا این دوستی من با فریده شکل نمی گرفت! در هرصورت مهم نیست اسیرش نشو... حالا بگو ببینم به ما آب هویج بستنی میدی یا نه! خیلی دوست داشتم مهسا ادامه بده که ببینم ماجراشون از اول چی بوده که اینجوری میگه! اما ترجیح دادم خودش برام توضیح بده تا اینکه من سوال کنم... با هم راه افتادیم به سمت پاتوق من، همونجایی که دیگه تقریبا هیچ کدوم از دوستان صمیمی ام نمانده بود که طعمش رو نچشیده باشه و حالا نوبت مهسا بود. البته مهسا از نظر تیپ و رفتار تفاوت عمده ای با سایر دوستام داشت و حتی هنوز من مطمئن نبودم که می تونه دوست من باشه یا نه؟ پشت میز منتظر نشسته بودیم تا سفارشمون آماده بشه و برامون بیارن، خواستم دوباره بخاطره فریده ازش دلجویی کنم و بگم که نگران فریده هم هستم که حالا تنهاست مشکلی براش پیش نیاد، که مهسا گفت: یه زنِ مطلقه ای، مثل فریده چیزی برای از دست دادن نداره خیلی نگرانش نباش! چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون! با همون حالت گفتم: فریده مطلقه است!!!! مهسا نفس عمیقی کشید و گفت: آره متاسفانه ناخودآگاه پرسیدم: وااای آخه چرااااا؟! مهسا ادامه داد: اونطوری که فریده برام تعریف کرده ، شوهر خیلی خوبی داشته و ظاهرا ماجرای طلاقشون بخاطره یه نگاه بوده. ابروهام بیشتر توی هم رفت و متعجب تر گفتم: واا! یه نگاه باعث طلاقشون شده؟! مهسا بدون اینکه حرفی بزنه فقط با حالت خاصی سرش رو تکون داد.... همزمان دو تا لیوان هویج بستنی جلومون گذاشته شد. نمیدونم چی باعث شد مهسا ترجیح بده دیگه بحث رو ادامه نده و مشغول آب هویج بستنی بشه! ولی ذهن من داشت از سوالات متعدد منفجر میشد! نتونستم طاقت بیارم و با کمی تردید بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: مهسا تو هم ازدواج کردی؟! با اینکه مثلا خودم رو مشغول آب هویج بستنی کردم تا جوابش رو بشنوم اما احساس میکردم خیره داره بهم نگاه میکنه، نهایتا به ناچار چون جواب دادنش طول کشید سرم رو بالا آوردم... و حدسم درست بود دقیقا داشت خیره بهم نگاه میکرد و بعد از تامل چند دقیقه‌ای گفت: نچ من ازدواج نکردم! کمی خیالم راحت شد، اما یه لحظه با خودم گفتم پس این داریوش کی بود این وسط؟ و فوری بچه مثبت درونم بهم گفت به تو چه! مگه فضول مردمی! و من خیلی شیک قانع شدم! کمی از آب هویجم خوردم و چون نمیخواستم توی زندگی مهسا کنجکاوی کنم بیشتر از این چیزی نپرسیدم، ولی مهسا خودش ادامه داد.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
سلام و عرض ادب بزرگواران امیدوارم حال جسم و روحتون پر از شادی و خیر باشه🌿 عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند خیلی خوش اومدید 🙏🌹 تمام رمان ها بالای کانال سنجاق شده 👆 باید بگم اینجا خبری از رمان های تخیلی نیست و هر چه هست بر اساس واقعیت و جامعه ی امروز ماست ان شاءالله که استفاده کنید و مفید واقع شوند👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا