هدایت شده از بیداری ملت
🔴 #آخر_چرا_خفه_نمیشوی !؟
▪️فقط همین را کم داشتیم که بیاید نخود آش گاندو بشود !!!
▪️پای علی مطهری هم به پرونده #گاندو باز شد !
▪️او هم به حرف آمده که : سریال «گاندو» بیشتر #تخیلی بود تا واقعی !
👈او همچنین گفته : من این اقدامات را #افراطی و دنباله اقدامات کسانی میدانم که مصمم بودند برجام اجرا نشود و آنقدر کارشکنی کردند تا به هدفشان رسیدند و زمینه خروج ترامپ از برجام فراهم شد!
😏بنده حقیر عار دارم که برای حرف های سخیف علی مطهری بعنوان یک شخصیت #حقیقی پاسخ بنویسم !
☝️اما از جهت اینکه این شخص #نماینده من در مجلس است لازم شد او را #ملزم به پاسخگویی کنم !!!
1️⃣اول از همه از علی مطهری سوال می کنم که :
👈دستگیری جیسون رضائیان هم تخیلی بود !؟
👈دستگیری آن جاسوس در دفتر حسام آشنا هم تخیلی بود !؟
👈نازنین زاغری هم تخیلی بود !؟
👈نزار زاکا هم تخیلی بود ؟
👈سیامک نمازی چی !؟
👈سید امامی چی !؟
✋🏻وخیلی های دیگر ....
👆🏻اینها که واقعی بودند !
👈خب کدام عکس العمل مثبت را در مورد این کارهای بزرگ و با ارزش برای کشور نشان دادی !؟
2️⃣دوم : آقای مطهری کجای گاندو شما را به #هذیان گویی کشانده !؟
👈اینکه جاسوس بزرگی همچون جیسون رضائیان را بچه های سپاه به تور انداختند !؟
😏یعنی باید می گذاشتند جیسون رضائیان دفتر رئیس جمهورمان را جارو می کرد و بعد صدایتان در می آمد که مگر اطلاعاتی ها چکار می کردند که این جاسوس دارو ندارمان را برد !!!؟
▪️خب مرد ناحساب تو بگو چگونه این جاسوس به آن مراتب #بالا نفوذ کرده بود !؟
▪️غیر از این بود که با #واسطه های پر نفوذی در دولت این اتفاق افتاده بود !؟
✋🏻خب مگر #گاندو چیزی غیر از این را نمایش داد !؟
👈مگر دوستانتان در دولت از #مبادله این جاسوس بعنوان یک امتیاز مثبت در جریان امضای برجام استفاده نکردند !؟
▪️این را هم #انکار می کنید که جیسون چنان برای آمریکا مهم بود که آنهمه #دلار را بخاطرش پرداخت کرد !؟
▪️کجای گاندو شاخ به پهلوی شما زده که آن را رفتاری #افراطی می دانید !؟
3️⃣سوم : جناب مطهری برجام را #افراطی ها #خراب کردند !؟
😏یعنی افراطی ها کاری کردند که #ترامپ از برجام خارج شد !؟
☝️اما ترامپ که چیز دیگری می گوید !؟
😏نکند ترامپ هم #نفوذی افراطیها در دولت امریکاست !؟
👈این #احمقانه نیست که شما بگوئید علت اجرا نشدن برجام #افراطی ها بودند و #ترامپ بگوید این برجام از همان ابتدا #اشتباه و مایه #شرمساری آمریکاست !؟
4️⃣چهارم : جناب مطهری یادتان هست که گفتید اگر #حق را نگویم #خفه می شوم !؟
😊پس چرا در این شش سال #حق_مردم را به #دولت نگفتید !؟
👈پس چرا #خفه نشدید !!!؟
😣شما نماینده مردمی بودید که #آرزو به دلشان ماند یکبار از #حقوق انها #دفاع کنی !؟
👈آیا نظارت بر #بازار وظیفه دولت نبود !؟
👈آیا گرانی کمرشکن و بی خانمانی مردم را نمی بینید !؟
👈آیا وظیفه نمایندگی شما نبود که بجای عربده کشی در مورد #گاندو و دفاع از #برجام آمریکا و دفاع از رفتار #جاسوسان !! از #حق مردمی که نماینده آنها بودی #دفاع می کردی و از دولت می خواستی تا بر این بازار آشفته نیازمندی های مردم #نظارت کند !؟
👈آیا تو نماینده مردمی نیستی که بخاطر #گرانی اجاره بهای منزل به #کانکس نشینی و #حاشیه نشینی شهرها مجبور شدند !؟
😡آخر چرا از #نگفتن حق #خفه نمی شوی تو !!؟
#هوشیار_باشیم
#سیاسی
#سرطان_اصلاحات
#کارنامه_اصلاحطلبان
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @khorshidebineshan