eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بیداری ملت
🔴 !؟ ▪️فقط همین را کم داشتیم که بیاید نخود آش گاندو بشود !!! ▪️پای علی مطهری هم به پرونده باز شد ! ▪️او هم به حرف آمده که : سریال «گاندو» بیشتر بود تا واقعی ! 👈او همچنین گفته : من این اقدامات را و دنباله اقدامات کسانی می‌دانم که مصمم بودند برجام اجرا نشود و آنقدر کارشکنی کردند تا به هدف‌شان رسیدند و زمینه خروج ترامپ از برجام فراهم شد! 😏بنده حقیر عار دارم که برای حرف های سخیف علی مطهری بعنوان یک شخصیت پاسخ بنویسم ! ☝️اما از جهت اینکه این شخص من در مجلس است لازم شد او را به پاسخگویی کنم !!! 1️⃣اول از همه از علی مطهری سوال می کنم که : 👈دستگیری جیسون رضائیان هم تخیلی بود !؟ 👈دستگیری آن جاسوس در دفتر حسام آشنا هم تخیلی بود !؟ 👈نازنین زاغری هم تخیلی بود !؟ 👈نزار زاکا هم تخیلی بود ؟ 👈سیامک نمازی چی !؟ 👈سید امامی چی !؟ ✋🏻وخیلی های دیگر .... 👆🏻اینها که واقعی بودند ! 👈خب کدام عکس العمل مثبت را در مورد این کارهای بزرگ و با ارزش برای کشور نشان دادی !؟ 2️⃣دوم : آقای مطهری کجای گاندو شما را به گویی کشانده !؟ 👈اینکه جاسوس بزرگی همچون جیسون رضائیان را بچه های سپاه به تور انداختند !؟ 😏یعنی باید می گذاشتند جیسون رضائیان دفتر رئیس جمهورمان را جارو می کرد و بعد صدایتان در می آمد که مگر اطلاعاتی ها چکار می کردند که این جاسوس دارو ندارمان را برد !!!؟ ▪️خب مرد ناحساب تو بگو چگونه این جاسوس به آن مراتب نفوذ کرده بود !؟ ▪️غیر از این بود که با های پر نفوذی در دولت این اتفاق افتاده بود !؟ ✋🏻خب مگر چیزی غیر از این را نمایش داد !؟ 👈مگر دوستانتان در دولت از این جاسوس بعنوان یک امتیاز مثبت در جریان امضای برجام استفاده نکردند !؟ ▪️این را هم می کنید که جیسون چنان برای آمریکا مهم بود که آنهمه را بخاطرش پرداخت کرد !؟ ▪️کجای گاندو شاخ به پهلوی شما زده که آن را رفتاری می دانید !؟ 3️⃣سوم : جناب مطهری برجام را ها کردند !؟ 😏یعنی افراطی ها کاری کردند که از برجام خارج شد !؟ ☝️اما ترامپ که چیز دیگری می گوید !؟ 😏نکند ترامپ هم افراطیها در دولت امریکاست !؟ 👈این نیست که شما بگوئید علت اجرا نشدن برجام ها بودند و بگوید این برجام از همان ابتدا و مایه آمریکاست !؟ 4️⃣چهارم : جناب مطهری یادتان هست که گفتید اگر را نگویم می شوم !؟ 😊پس چرا در این شش سال را به نگفتید !؟ 👈پس چرا نشدید !!!؟ 😣شما نماینده مردمی بودید که به دلشان ماند یکبار از انها کنی !؟ 👈آیا نظارت بر وظیفه دولت نبود !؟ 👈آیا گرانی کمرشکن و بی خانمانی مردم را نمی بینید !؟ 👈آیا وظیفه نمایندگی شما نبود که بجای عربده کشی در مورد و دفاع از آمریکا و دفاع از رفتار !! از مردمی که نماینده آنها بودی می کردی و از دولت می خواستی تا بر این بازار آشفته نیازمندی های مردم کند !؟ 👈آیا تو نماینده مردمی نیستی که بخاطر اجاره بهای منزل به نشینی و نشینی شهرها مجبور شدند !؟ 😡آخر چرا از حق نمی شوی تو !!؟ 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan