eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰صدای حاج ابراهیم درون گوشم میپیچد ! مهدی دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا🌷 برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید را هم بیاورید! 🔰هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ♨️ما همچون وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادتــ🕊 برسیم... 💯به شهادت برسیم ... 💯به شهادت برسیم... 🔰حسین وسط عملیات دستش قطع میشود و با یک دست تا آخر عملیات ... حس میکنم 💭خنکای خاک را زیر پاهایم ! باید خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و ب سر و صورت بریزم!! 🔰نه اصلا باید ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با روح و پوست و استخوانم...! 💥صدای خمپاره و ترکش! 💥گویی که عملیات آغاز شده است! 🔰شوق در وجودم طنین انداز میشود... ناگهان؛رشته افکارم را در هم می ریزند🗯 بوق ماشین ها🚙!! صدا! صدای خمپاره و گلوله نبود...🚫 🔰صدای لس آنجلسی ماشین مدل بالایی🏎 بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!! هندزفری🎧 و مداحی بعدی... چ به موقع پلی میشود👌! 🔰مداح میخواند:🔊 یه ،یه پرچم عشـقــ❤️، توی شهر ما غریبه نه فقط نام و نشونش... خودشم خیلی ! 🔰و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه• به هستم ! وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!! اینجا عده زیادی رنگ بوی ندارند...📛 اینجا برای خیلی ها است که راه شهدا را برعکس بروند↪️!! 🔰اینجا عده ای همه قرار هایمان را با فراموش کرده اند!🗯 عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند! ♨️فقط شده اند ظاهر و در باطن... 🔰اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید! اینجا دیگر منش و رفتار نیست...📛 اینجا فقط نام شهدا را یدک میکشیم!! باز هم بگویم! 👈ریا 👈تظاهر 👈حسادت 👈تهمت 👈بی اخلاقی!! دلــــــــم پر است آی آدم هاااااا... 🔰خوش ب حال آنهایی ک در این حال و هوای آلوده حال هوای آفتابی و بدون ابر است... 🔰دل من انقدر بهانه نگیر! اینجا که نیست... اینجا آسمان شهر است، !! یازهرا(س) ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 💟 @khorshidbineshan
حتماًبخونید👇🔰👇 ✅من یک . ولی وامّا‼️⚠️👇👇 ⬅️اگر میلیون ها تومان خرج مسافرتم به شود همه میگویند: ایول چه آدم و با کلاسیّه!!😳 ⬅️اگر یک میلیون تومان خرج سفرم به یا مکّه شود همان جماعت میگویند: چراغی که به خانه رواست به مسجد است!🙁 ⬅️اگر خرج یک شب من به همراه و ۲۵ میلیون تومان شود همه میگویند: عجب عروسی باحال و ایول!!😐 ⬅️اگر یک عدس پلوی نذری بدهم به ۱۰۰ عزادار همان جماعت میگویند: چرا با این پول شکم ۱۰۰ گرسنه را سیر نکردی !!🤕 ⬅️اگر برای یک شب میهمانی خود یک سر ببُرّم همه میگویند: ایول چه مهمانی با کیفیت و بزرگی!!😐 ⬅️اگر برای یک سر ببرم همان جماعت میگوید: گوسفند بیچاره چه گناهی داشت که سر بریدین؟!☹️ ⬅️اگر در یک جمع به یک مذهبی مسلمان اعم از شیعه و سنی و اهانت کنم میگویند: چه روشنفکر و میهن دوست و حق شناسیّه!!😏 ⬅️اما اگر در راهپیمایی اعلام انزجار از قاتل شرکت کنم همان جماعت میگویند: چه شده چرا با سر دارید؟به شماساندیس هم دادن؟😠 ⬅️اگر پولهای خود را خرج یک در باغ میلیاردی در خارج از شهر کنم میگویند: چقدر آدم و مرد خوشگذرانی ای هست!!😏 ⬅️اگر یک هزارم این پول را خرج راه اندازی یک روضه امام حسین(ع)کنم همان جماعت میگویند: عجب انسان و ظاهر سازیّه!!😠 ⬅️اگر و اسرائیل ، هم عقیده هایم را در دنیا بکُشد میگویند: است این ها هستند!!😡 ⬅️اگر وحشی، هم عقیده هایم را سر ببُرّد همان جماعت میگویند: داعشی ها همان اسلام واقعی هستند..😡 ⬅️اگر را تبریک بگویم میگویند: ایول چقدر محدوده فکری اش بزرگه !!😖 ⬅️اگر را تبریک بگویم همان جماعت میگویند: بیچاره عقده عیدهای اعراب را داره!!😫 ⬅️اگر روز تولد (به ادعای برخی)را تبریک بگویم میگویند: خیلی انسان و شریفی هست .😳 ⬅️اگر روز تولد را تبریک بگویم همان جماعت میگویند: بیچاره راببین عقده اعراب رو داره!😫 ⬅️اگر به قبر کنم میگویند: عجب انسان بزرگ فکر و فهمیده ایّه!.😖 ⬅️اگر امام خود را ببوسم همان جماعت میگویند: ای مغز خالی،ای قبر پرست،ای بی فکر...😖😫😠 ⚠️آری دوست من،اگر بخواهی پیرو باشی دشواری ها بسیار است! 🔹به راستی که چقدر جالب است این یک بام و دوهوا ؛ ✅ بدانید که : برخی از افرادهای هوا و هوس پرست ظاهراً روشنفکر، این چنین القاء میکنند!!! 🌹🌹 🆔 @khorshidbineshan
🔴 صوفیه، فرقه نعمت اللهیه، انشعاب گنابادیه! ریستارت! و آتش زدن مساجد! ✍محمدعبدالهی 🔰 و صوفي‌ها از قرن دوم ه.ق با افراط در و رياضت‌های طاقت فرسا به سبک مرتاضان هندی و بودایی و راهبان مسیحی و.. پایه را در جامعه اسلامی گذاشتند. (از لحاظ لغوی: صوف یعنی و صوفیه یعنی پشمینه پوش) صوفیه در طول سالها به فرقه های متعدد (قادریه، نقشبنديه، چشتيه، سهرورديه، رفاعيه) و منسوب به (نعمت اللهيه، ذهبيه، گناباديه، خاكساريه، اويسيه شاه مقصوديه، نوربخشيه) انشقاق یافتند. هيچ يك از فرقه هاي تصوف بدلیل بدعتها و انحرافات متعدد در دین، مورد تاييد نیستند و احادیث متعددی از امام صادق(ع)، امام رضا(ع) در رد و انکار صوفیه و فساد عقیده آنها و حتی بدتر بودن آنان از کفّار وجود دارد. 🔰از معروفترین فرقه های دراویش در ایران کنونی، سلسله منسوب به ، از عرفای قرن هشتم است. صوفی اصالتا سوری که بعدها به ایران (کرمان-ماهان) می آید و در همانجا میمیرد. شاه نعمت الله ولی با یکی از قصاید خود درباره اوضاع ایران و جهان معروف است؛ قصایدی که به مرور زمان دستخوش تغییر و تحریفات زیادی شده است. 🔰اقطاب نعمت اللهیه در اوایل دوره قاجار از هند به ایران آمدند و عامل تابلودار و مسئول قتل قائم مقام فراهانی از شیوخ این فرقه بود. سلسله شاه نعمت الله همچون دیگر سلسله های تصوّف بخاطر اختلاف عقیدتی یا قدرت طلبی و ریاست خواهی دچار انشعابات گوناگون شده است. کوثریه، شمسیه، انجمن اخوت، نوربخشیه و بالاخره ، این انشعابات هستند. سلسله گنابادیه از زمان تأسیس تاکنون هفت قطب داشته که قطب (سرکرده) فعلی آن، (مجذوب علیشاه) است. وی از اعضای است و پس از انقلاب، مسئولیتهایی چون معاون وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مدیر سازمان حج و زیارت و معاون وزارت دادگستری داشته است‼️ 🔰اعتقادات فرقه گنابادیه: 👈اجتماع در و دشمنی با ! (مسجد را خانه ضرار میدانند!)؛ 👈 اعتقاد به در حد خدا و کردن به او! 👈 و ادعای الوهیت و ربوبیت: آنها بر این باورند حتی کسانیکه بت و جن و گاو و آلات تناسلی را میپرستند، در واقع پرستش خدا میکنند! 👈جدایی طریقت و شریعت: بی مبالاتی به نماز و خمس و زکات و غسل و حجاب و..؛ 👈نفی مذهب و یکسان دانستن همه ادیان (اعم از الهی و غیرالهی)؛ 👈نفی انتظار فرج و قبول نداشتن حضرت (عج)؛ +ادعای جانشینی امام زمان (نیابت خاصه)! 👈 اعتقاد به جدایی دین از ؛ 👈شارب ( بلند) گذاشتن؛ 👈 بازی، ، اندوزی (درست برعکس نام درویش!). 👈تعرض اقطاب و افراد صوفیه به در چند سال اخیر همواره خبرساز بوده است. 🔰فعالیت های سیاسی فرقه گنابادیه: فرقه دراویش علیرغم ادعای عدم دخالت در سیاست، همواره بعنوان ابزار بیگانگان بکار گرفته شده اند. استراتژیست های غربی برای مبارزه با اسلام شیعی و شیعه انقلابی، حساب ویژه ای بر روی دراویش همچون دیگر فرقه های غیرانقلابی باز کرده اند. نمونه بارز دخالتهای سیاسی دراویش: 👈حمایت کامل آنها از حکومت و حتی برقراری پیوندهای خویشاوندی با مقامات طاغوت (اقبال، نصیری و..) است. طبق آمار سال 1337، از شانزده نفر فرماندار استان خراسان، هشت نفرشان صوفی بودند. 👈حضور میدانی بسیاری از دراویش در اغتشاشات سال 88 و حتی نقش مدیریتی آشوبها 👈اعلام حمایت از برخی کاندیداها 👈پرونده‌سازی‌های حقوق بشری با رویکرد گسترش تحریم‌ها 👈جدیدترین اقدام این فرقه، زدن مساجد در اغتشاشات دی ماه 96 است. نورعلی تابنده به حمایت تلویحی از آتش‌زدن حسینیه‌ها توسط جنبش ری‌استارت پرداخته و آنرا انتقام‌گیری از تخریب حسینیه (خانقاه) دراویش در سال‌های قبل دانسته است. همچنین لیدر گروهک تروریستی (محمد حسینی که خود و ظاهرا خانواده اش از اعضای این فرقه هستند) با تلفیقی از عقاید مسلکی و لائیک و با شبکه سازی از اعضای این فرقه خصوصا گروهک تاکنون به شکل وحشیانه ای اقدام به آتش زدن چندین و در کشور کرده است. لیدر این گروهک با تمسک به دعاوی صوفیانه مدعی حکومت تصوف در ایران است و با دستاویز کردن پیشگویی های شاه نعمت الله مدعی است جمهوری اسلامی در چهلمین سال حکومت خود سقوط خواهد کرد و جنگ جهانی سوم رخ خواهد داد! البته این جماعت حتی قطب خود را هم سانسور میکنند؛ چرا که شاه ولی با احترام و تجلیل از جمهوری اسلامی و حضرت امام یاد کرده و چهلمین سال انقلاب را مصادف با امام زمان(عج) دانسته است! نه حکومت بر ایران! ✍️متن کامل یادداشت در خبرگزاری دانا: http://dana.ir/1297166 🛑 @khorshide_bineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸تولــد (به روایت مادر) صفحات 23_21 🦋 دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد. این بار وحشت زده تر از دفعه قبل،صدا زدم:((غلامحسین!)) او سراسیمه وارد اتاق شد:((چی شده باز؟چیزی به نظرت آمده؟!)) گفتم:((نه...! آثارحمل در من پیدا شده،باید سراغ قابله بروی.)) بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شُرشُر باران به راه افتاد. بعد از رفتن او من بلند شدم،پرده اتاق را کنار زدم.باران🌧 به شدّت می بارید،این را هم از صدای آن می شد درک کرد و هم از برخورد قطرات💦شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه. درختان و گل ها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند🌳💐 و من غرق در بودم. همه جا ساکت بود. آرامش عجیبی😊به من دست داد،خواب از سرم پرید. فقط فراز های((یا کریمُ یا رب))بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیره کننده فکر می کردم. طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز.دوباره درد به سراغم آمد،بی تاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را می شنیدم که این بار،آیات📖 را تلاوت می کرد که آرامش بخش وجودم بود. سوره که تمام شد،صدای دل نشین فرزندم بلند شد😍 قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد:((آقای یوسف الهی...خدارا شکر!☺️ همسرت سالم و فرزندت پسر است)). او ابتدا کرد و سپس وارد اتاق شد. بعد از دلجویی از من،نوزادم را بغل کرد و چندین بارشکر خدا را بر زبان جاری نمود. فقط دیدم زمزمه می کند: ((محمّدعلی،محمّد شریف،محمّد مهدی،محمّدرضا)) و این هم محمد حسین☺️. متوجّه شدم دنبال نامی می گردد که با محمّد شروع شود،زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند،اسمش را محمّد بگذارد. واقعاً هم وقتی نام محمّدحسین بر زبانش جاری شد، نا خودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی(ع) در ذهنم نقش بست. نامش را گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود✨ و در 📖،این فرزند را به ما عطا کرد،دلمان روشن شد. او نوزادی خوش سیما و جذّاب بود.کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید،امّا آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود. محمّد حسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش. پنج شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان حسین بن علی(ع)شروع شد. در روضه ها وقتی که وعّاظ روضه علی اصغر می خواندند، مرتب محمّدحسین در آغوشم بود اشک می ریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدّس سالار شهیدان و محبّت به اهل بیت(ع) را چاشنی شیری می کردم که او از آن تغذیه می نمود. حدود بیست و دو ماه از تولّدش می گذشت که... @khorshidebineshan
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه ۵۹_۵۷ 🦋 《قبل از عملیات والفجر یک》 قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبر ها آماده نشده بودند. فاصله ما با در بعضی نقاط، هفتاد متر و در بعضی جاها،حتی کمتر از پنجاه متر بود!! این باعث می شد بچّه های نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم؛ را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.» 🌚شب بعد، بچّه های اطّلاعات طبق معمول برای رفته بودند. آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آن ها از منطقه برگردند؛ تصمیم گرفتم با جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال با خبر شوم. دوتایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم،گفتم: «من همینجا می مانم تا بچّه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ⏱یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمّدحسین آمد؛ با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود.☺️ تا رسید، گفت:«دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟» با بی صبری گفتم:«خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟» خیلی خسته بود ،نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب یک اتّفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کلّه خودشان هم پیدا شد،😥 آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه "وَ جَعَلْنا" را خواندیم. ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد..؛ بچّه ها از جایشان تکان نمی خوردند. نفس در سینه ها حبس شده بود؛🤭 عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن ها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچّه های ما گذاشت و رد شد،ولی با این همه حرف ها متوجه حضور ما نشدند. بی خبر از همه جا به سمت خطّ خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.✌🏻» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد!😃 گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند، با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند؛ اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم.📉 آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم؛ به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه درحال هستند.گویا سجده شکر بود.😳 بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم!! محمد حسین را کناری کشیدم @khorshidebineshan
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
🦋 ((مدیون پدر و مادر)) فهمیدم که تربت کربلا ست و حسین این همه مدّت دنبال مهر کربلا بوده است! نمازش که تمام شد، گفتم: «دنبال مُهر می گشتی؟!» گفت: «آفرین! پس بالاخره متوجّه شدی. دیدی گفتم اگر دقّت کنی می فهمی.» گفتم: «حالا اینقدر مهم این است که شما هر جا به خاطر آن کلی معطّل می کنی؟!» گفت: «تو میدانی کردن روی مهُر کربلا چقدر ثواب دارد؟» وقتی این حرف را زد، دیدم حالش دگرگون شد. 😔 شروع کرد از کربلا و امام حسین (علیه السلام) ❤️ صحبت کردن. وقتی بحث امام حسین (علیه السلام) پیش آمد، گفت: «من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم. می دانی چه چیز؟» گفتم: «نه! نمی دانم.» 🤷‍♂ گفت: «می خواهی برایت بگویم؟» گفتم : «البتّه! بگو!» گفت: «از اسم خودم. من هر وقت نام "حسین" را می شنوم یا حتّی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند، خیلی لذّت می برم. 😌 من واقعاً مدیون"پدر و مادرم" هستم که چنین نامی برایم انتخاب کرده اند.» 😍 با چنان عشق و علاقه ای از امام حسین (علیه السّلام) و این نام با عظمت صحبت می کرد که انسان سر جایش میخکوب می شد!! حرف هایش که تمام شد، دوباره راه افتادیم. در طول راه دائم به صحبت های او فکر می کردم و اینکه سعی داشت خودم متوجّه قضیّه شوم. همانطور که گفته بود، این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند. وقتی به مقصد رسیدیم، گفتم : «الوعده وفا؟» گفت: «چه وعده ای؟!» 🤔 گفتم : «قرار بود علّت خنده ات را بگویی.» دوباره خندید😄:«راستش به خاطر کاری بود که تو قبلاً انجام داده بودی.» گفتم: «ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم!» گفت: «دیده بودیم، امّا چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم، تو متوجّه من نشدی.» گفتم: «حالا چه کاری بود؟» 🤔 گفت: «یادت هست که یک روز توی خیابان شریعتی، بچّه ها داشتند به یک نفر تذّکر اخلاقی می دادند و آن وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی؛ هیچ کس هم متوجّه نشد؛ من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم تو سیلی زدی.» درست می گفت. ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر به موردی بر می خوردیم یا منکری میدیدم، می ایستادیم و تذکّر می دادیم. تعدادشان هم زیاد بود، من تازه از راه رسیده بودم..... @khorshidebineshan
❣ 📣 اَیُّها النَّاس 💥بخواهید ڪہ برســد بگذارید دگـر درد💔 بـہ پـایان برســد 💥همگے در پس هر بہ خالق گویید ڪہ بہ ما ڪند یوسف زهــرا برسد😔 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @khorshidebineshan
..C᭄‌• 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ‍ 📌 پدرم و که دید گفت چرا کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش میکرد  کمکم وقت نماز آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به برادرم گفت پدر این چی داره میگه پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید مسلمانها رو هم کرد... پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔 مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم  👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و   را تنها برای خدا میشکنیم.... ✍🏼نماز بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه... گفت بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم، 🌸🍃بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو... وقتی رفت مادرم گفت خدایا  بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن... 🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6  یا 7 نفری میرسیم🤔 📝نویسنده: حزین خوش نظر ادامه دارد.... Join @khorshidebineshan
✅سجده بر بت های بابلی در کتیبه خطی بابلی ،به وضوح بیان شده است که کوروش بر خدایان (بت های) بابلی کرد ، برای آنها نمود و دستور داد بودجه بتکده ها بیشتر شود. 🔻پی نوشت : با این سند واضح و مبرهن ،تعجیب می‌کنیم‌ از برخی که هنوز دنبال ذوالقرنین بودن کوروش می گردند. سجده و قربانی برای بت ها ،دلیلی واضح بر تفکر کوروش بر چند خداپرستی و خرافاتی بودن اعتقادات وی است. گروه پژوهشی آرتا ╭—═━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━═ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ╰═—━⊰🌸☀️☀️🌸⊱━—═