eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
797 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر زیر بار خوردن آبمیوه نمیرود. خجالت دستشویی رفتن و کمک ما را میکشد. احمد لیوان را مقابل دهان پدر میگیرد و میگوید:یه عمر روی دوشت سوار شدیم،یه هفته روی دوشمون قدم بزن،بذار به جایی برسیم. احمد دارد گزارش فضای سیاسی دانشگاه را میدهد. خنده ام میگیرد. بساط سیاسی،همه جای مملکت ما پهن است. هفته قبل توی خوابگاه بحث بالا گرفت. ماهم که بلد نیستیم مثل بچه آدم آرام صحبت کنیم. داغ که میشود حتما داد هم میشود وحید برای آنکه جو را عوض کند صندلی داغ راه انداخت و قلابش به علیرضا گیر کرد. بساطی راه انداخته بود؛اولین سوالشان از آزادی بود. علیرضا دستی به جای خالی ریشش کشید و گفت: دو قسمت داره بحث؛یه نوعش که خیلی شخصیه. یه نوعش بستگی به میزان سیاسی کاری داره. بقیه انواع آزادی هم قابلیت میخواد که هیچی دیگه. نوع اول و دومش رو تضمین کن خودم اسپانسر راءیت میشم. صندلی داغ شد یکی به دوی داغ بین همه:با چه مدلی میخوای پدر مردم و در بیاری؟ _من،مگه من،کشور دستمه که پدر دربیارم. مثل کاندیداها حرف نزن که کل دارو ندار مملکت دستشونه،بعد که خوردن و بردن و کار نکردن میگن تقصیر ماقبل تاریخ بوده! _تحریم هستیم بفهم اینو! _نصف بودجه مملکت رو کردید تو حلقوم نیروهای نظامی و میگی زیر خط فقر؟ _بابا فقط دوتا کشور تو دنیا ارتش ندارن،چهارصد تا کشور داریم. بودجه نظامی آمریکا ده برابرماست! وسط اينهمه پایگاه های آمریکا زندگی میکنيم، نظامی نمیخوایم!حتماً داعش و ماعش رو ننه هوشنگ ترسونده! _یه خورده ایرونی بازی دربیار یه غلط کرده ای،چیزی... _این امریکاییه صاف وایساد گفت ما تا حالا به هیچ قراردادمون متعهد نبودیم. تحریم رو که کم نکرد، زیاد هم کرد هیچی دیگه بتون کردیم مفتی. وحید تمام لب و لوچه اش جمع میشود هشت ماهواره داریم و ما امضا کرده ایم که تا حالاحالاها هوا داشته باشیم،اما کاری به صنعت فضا نداشته باشیم. علیرضا حلقهه دستش را از دور سرش باز میکند و کلافه میگوید:واقعا میگم،وقتی یکی از تو قویتره نباید براش شاخ و شونه بکشی مردم از جنگ خسته شدند نمیشه که با همه دعوا کرد الان واقعا باید به فکر توسعه دادن باشیم چون قدرتشو داره میکنه! باید مقابلش کوتاه بیای اگه میخوای دووم بیاری! جر و بحث ادامه داشت که آمدم سمت خانه. درافسانه های دنیا،در رستم وسهراب ما نوشته اند که اگر از دیو بترسی حتماً نابودمیشوی اما اگر شیشه عمر دیو را به دست بیاوری و بکوبی زمین دیو دود میشود میرود هوا. اصلاً مادر که برای من قصه دیو میگفت؛یک پسر بچه دیو را دور میکرد و نابود. فقط مهم این بود که این پسر از تنهایی و گرسنگی،از زور پوشالی و صدای بلند دیو،از سختی ودوری راه نمیترسید. اگرمقابل یک قلدر،ضعیف باشی،میبازی اما اگر قوی ظاهرشوی حتماً خرابش میکنی. پدر را با احمد حمام میبريم و بعد کمک مادر میکنم تا سفره را بیندازد. _مامان این پسر ته تغاریت خیلی بدخلقه هرچی من خوش اخلاق،این هیچ. سبزی ها را زیر و رو میکنم وریحانهایش را کنار بشقابم میگذارم. احمد دست میکند ریحانها را برمیدارد. نگاهم با دستش میرود. _برادریعنی میثم! ظرف خورشت را میگذارم مقابل پدر و خم میشوم تا ریحانهایم را از کنار بشقاب احمد بردارم. دستم را میگیرد. _هرچقدر که بخوامت بیشتر از این ریحونا نمیخوامت. مادر بلند میشود و از آشپزخانه سبد سبزیها را می آورد و ریحانهایش را جدا میکند و میگذارد کنار بشقابم و میگوید:زن بگیره خوش اخلاق میشه. خودشم میدونه دیرشده. _چه ربطی داره مادرمن؟ _بیا!همیشه پای یه زن درمیونه،اسمش اومد زبون وا کرد. _مامان! نمیگذارد کلام منعقد شود. همیشه احمد که می آید؛ مادر پشت پناه پیدا میکند تا سرپیچی های مرا با یک کمکی باز کند یکی مادر میگوید و یکی احمد پدر هم فی الحال در تیم آنهاست. ساکت بشوم تا بشنوم یا بحث را مدیریت کنم؟دومی تدبیر است. میگویم: جایی سراغ داری یه بیست تومن قرض الحسنه بدن؟ نیم نگاهی به دست احمد که قاشق را مقابل دهان نگه میدارد میکنم وخیالم راحت میشودکه گرفته است. _اوه چه زن پرخرجی!بیست میلیون! _برای ساخت مدل میخوام . _زن بگیری خدا برکت میده !اخلاق هم بهت میده! تدبیرم را میگذارم لب کوزه تا بعدا آبش را بخورم! پدر به زحمت خم میشود و کل ریحانهای بشقابم را برمیدارد. _ای جان عزیزمی! میخندد همین. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ رمان های این نویسنده بزرگوار نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @khorshidebineshan
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 🌌 💟تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند. 💟او نزدیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد! 💟با مکث گفتم: نه.. نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم:من کسی رو ندارم. گفت:خدارو دارید.. تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی. گفت:مسیرتون کجاست؟گفتم : پیروزی 💟با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. 💟بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. 💟من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. 💟میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید. 💟حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!! چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!! 💟سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد . در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. 💟گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه. 💟او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!! 💟اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم! @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 ‍#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_چهارم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 🌌 💟تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند. 💟او نزدیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد! 💟با مکث گفتم: نه.. نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم:من کسی رو ندارم. گفت:خدارو دارید.. تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی. گفت:مسیرتون کجاست؟گفتم : پیروزی 💟با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. 💟بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. 💟من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. 💟میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید. 💟حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!! چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!! 💟سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد . در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. 💟گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه. 💟او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!! 💟اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم! @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_پنجاه_چهارم . . . وارد فرودگاهه نجف شد
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . روبه روی حرم ایساده بودیم برای عرض سلام همه گریه میکردن گریه که نه هق هق میزدن حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم حسین_ساق میخوای چیکار🤔 حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم _پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا پدر جون_باشه پسرم از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر رفتیم داخل هتل . . . خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم خبر دادیم که رسیدیم کلی دلتنگی کردن بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود مادرجون_حلما دخترم بریم؟ بقیه پایین منتظرن حلما_بریم جیگرمن امادم😊 مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی حلما_😂ایشالا بریم دیر شد . . . Join @khorshidebineshan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 🦋 ✍سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی بی عالی شده _نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی! ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت: _اشکالی داره؟ _نه اما از این اخلاقا نداشتی _خب آخه خیلی خوشمزه بود! _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم! چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد: _الو _سلام _سلام ترانه خوبی؟ _خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره! _نگران نباش قربونت برم من خوبم _وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟ _الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم _حیف منم که دارم از نگرانی می میرم _ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه _بگو ببینم چی شده؟ _هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا _کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره _یعنی زنده شده؟ از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم! _خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟ _والا بخیل نیستیم منتها... _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده _چجوری؟ _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟ _بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون _کدومشون؟ _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم! _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده _دقیقا _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... ⇦نویسنده:الهام تیموری.... Join @khorshidebineshan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼