eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
792 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
355 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
✅آب رو با آدابش بنوشید... ✍آب را باید در جرعه‌های کوچک، در شب به صورت نشسته و دست‌کم در سه نفس نوشید و میان جرعه‌ها نفس کشید. اگر آب را در جرعه‌های کوچک و آرام ننوشید، بدن شما نمی‌تواند اسید بدن را با آب کافی رقیق کند و این احتمالاً باعث اتفاقات ناخوشایندی خواهد شد. ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
✅بهار کودکان ✍خیلی اوقات خانواده ها از عدم رشد صحیح کودک، چه جسمی، چه عقلی، شکایت می کنند؛ غافل از این که امروزه به دلیل زندگی ماشینی و عدم توجه به بازی‌های کودکانه و متاسفانه بازی‌های کامپیوتری، فرزندانشان با کندذهنی و عدم تخلیه انرژی رو به رو هستند و تمام دلیل مشکلات این کودکان، همین بازی‌های کودکانه است بهترین بازی را از زبان حضرت رسول بشنویم: رسول اللّه (ص): اِنَّ التُّرابَ رَبيعُ الصِّبْيانِ.خاک، بهارِ ( تفريحگاهِ ) كودكان است. 📚 معجم الكبير، ج ۶، ص ۱۴۰، ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
سلام روزتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _امیراحسان توروخدا ؟؟! یه چیزی بگو! الهی خدا منو بکشه راحت بشم! کنارش روی پا نشستم وگفتم: -میدونم چیکار کنم خودم.یه جوری براش میگم که آبروت نره ! چرت و پرت میگفتم.از استرس دیوانه شده بودم. شمرده شمرده گفت: -در رو میزنی؛خودت میری تو اتاق صدات در نمیاد. شوکه وبهت زده گفتم -چی؟؟ یکجوراین حرف هارا ادا کرد که حس کردم میخواهد گناهم را لاپوشانی کند!! امیرحسام تا بالا آمده بود و حالا در واحد را تقریباً میکوبید..آهسته بلند شد و گفت: -"یا حسین" از دیوار گرفت اهسته و شکسته به پذیرایی رفت ..دنبالش رفتم و بازهم زار زدم: -نه نه نمیخوام..سکته میکنی تو..تو نمیتونی... هولش دادم تا کنار برود وخودم در را باز کنم اما آنچنان داد کشید که حسام هم لحظه ای در کوبیدن فراموشش شد: -"گفتم گم شو تو اتاق" عقب عقب رفتم و بدون کوچکترین دلخوری کنار کشیدم.حق داشت من را آتش بزند. آنقدر به او ایمان داشتم که میدانستم خطا نمیکند. فقط کمی نگران بودم چرا که دلم گواه میداد میخواهد این راز را سربه مهر درسینه نگه دارد. بینی بالا کشان وهق هق کنان پشت در اتاق گوش ایستادم: -امیراحسان ! پسر کشتیمون ...کجائید ؟ ؟ اینجا چه خبر بوده ؟ امیراحسان مشخص بود به زور خودش را کنترل میکند: -بحثمون شد امیرحسام. -کوش بهار ؟ امیراحسان تو نمیدونی اون بارداره ؟! این چه وضعیه راه انداختی ؟ -عصبیم کرد. با غصه قربان صدقه اش رفتم که حتی‌الامکان راست جواب میدهد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 _یه چیزی بده بخورم بابا تا اینجا نصف عمر شدم. شکسته و بی رمق گفت: -ببخشید..خودت برو بردار داداش من حالم خوب نیست. صدای امیرحسام بوضوح رنگ دیگری گرفت.رنگ شک،تردید والبته نگرانی برای برادر: -امیراحسان تو عادی نیستی چته ؟ بهار کو ؟ وبلند صدایم زد: _ بهار جان ؟ بهار؟ امیراحسان با بغض گفت: -ولش کن تو اتاقه... ازترسش جم نخوردم اما حسام ول کن معامله نبود امیرحسام:-بهار ؟ بهار بیا ببینم. در یک آن همه چیز قاطی شد .وقتی که بلند گفت "یاحسین، احسان چت شد؟" دیگر طاقت نیاوردم وبه سرعت چادر سفیدم را هرطور که بود سرم کردم ودویدم.درحالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم: -الهی من قربونت بش...بشم...الان اما درحالی که بیحال در آغوش حسام بود فریاد زد: -برگرد تو اتاق. مقاومت کردم وبا سرتقی روبه حسام ادامه دادم: -حسام اون نمیتونه بد باشه حالش واسه این بده.حسام توروخدا تمام قوایش را جمع کرد ودادکشید: -"بهت گفتم گم شو تو اتاق" با چشمهایش التماس میکرد خفه خون بگیرم همانطور خشمگین نگاهم میکرد و زور میزد تا بفهماند باید ساکت باشم. انقدر به او فشار آمد که با آن همه زور و توان تعریفیش بیهوش شد!! در مخیله ام نمیگنجید امیراحسان با آن زور و هیبت حالا مانند یک کبوتر زخمی در آغوش برادر بزرگ ترش از حال برود. من را رها میکردند؛غش میکردم چه رسد به حالا که او به این وضع افتاده بود.پلک های خودم هم بالا نمیرفت وتنها فرمانی که به مغزم رسید این بود که خودم را به سمت مبل مایل کنم تا نرگس ...بماند..لحظه ی آخر "یا حسین" حسام را شنیدم و دیگر هیچ . . نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 وقتی به هوش آمدم همه چیز یادم بود.هیچگاه این موضوع را درک نکردم که چرا درفیلم ها بعداز به هوش آمدن میگویند اینجا کجاست؟ ما اینجا چه میکنیم؟! تک تک اتفاقات شوم یادم بود.نور و سفیدی بیمارستان اذیتم میکرد.نگاهم به قطره های سرم بود.سر که چرخاندم دیدم امیراحسان آن طرف روی یک تخت دیگر سرم به دست دراز کشیده است.آخ که چقدر خجالت میکشیدم.ساعدش روی پیشانیش بود. حالم از خودم بهم میخورد.هیچوقت اینقدر ضعیف ندیده بودمش.نسرین آهسته در را باز کرد و با دیدنم؛ لب زد "سلام" و خندان و مهربان انگشتش را روی بینی اش گذاشت و به امیراحسان اشاره کرد.با تمام بی رمقیم از کارش خنده ام گرفت.لبخند بی جانی زدم. در یخچال را باز کرد و متوجه شدم برای من چیزی میاورد.اصلا نمیتوانستم بخورم.آرام سر بلند کردم و پچ پچ گانه گفتم: -نمیخوام نیاری چیزی مثل خودم جواب داد: -به تو ربط نداره واسه نرگس میارم باز سرم را روی بالش گذاشتم و او درحالی که آب میوه را برانداز میکرد کنار تخت نشست باهمان حالت پچ پچ گفتم: -حالش چطوره؟ پرغصه امیراحسان را نشان دادم.نگاهش کرد و سپس نِی را داخل آبمیوه زد: -خوبه. نی را به سمت دهانم آورد.با پررویی خوردم و دوباره سر بربالین گذاشته گفتم: -یه ذره حرف بزن نذار من بپرسم.شوهرت کجاست؟ کیا فهمیدن؟ چی شد؟ -حسام زنگ زده بود اورژانس اومدن بردنتون. بعدشم به من زنگ زد بیام اینجا.کسی هم جز ما دونفر وشما دونفر نمیدونه. خوشحال از اینکه نسرین من را بعد از آن همه توهین بخشیده است؛پر بغض گفتم: -ممنونم نسرین. با ناراحتی به کاسه ی پرآب چشمم زل زد وگفت: -بخدا تو گریه کن من برم. مطیعانه اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -میخوام برم..بگو سرممو در بیارن. مثل مادری که دختر نق نق کنانش را آرام کند گفت: -باشه عزیزم تو اونو بخور میریم. ممنونش بودم که سین جیم نکرد چه بین ما گذشت که به این روز اُفتادیم -بچمو چیزی نگفتن؟ حواسم نبود صدایم بلند شده. با تشر اما مهربان گفت: -هیس! سرش درد میکنه اون.. بانگرانی نگاهش کردم.همانطور خوابیده بود.... _نه نرگس خوبه فقط همون توصیه های همیشگی.یک جورهایی همه باور کرده بودند بار شیشه ام یک دختر است ونرگس صدایش میزدند. لحظاتی بعد که قرن ها برای من گذشت،دکتر با دوپرستار داخل شدند. بدون آنکه حرفی با خودمان بزنند؛ کارهایمان را راست وریست کردند و فقط شنیدم که دکتر از امیراحسان پرسید "بهتر شد؟ " و او در حالی که آستینش را پائین میداد؛ اخم آلود سر تکان داد که "نه" نگاهم نمیکرد.حتی یک نظر..لباس او آبرومندانه بود اما من یادم می آید لباس خوبی نداشتم. باهمان چادر آورده بودنم و نسرین برایم لباس آورده بود. امیراحسان با سردترین لحن ممکن روبه نسرین گفت: -بیارش من پائینم. مشخص بود نسرین دلش به حالم میسوخت و در ذهنش علامت سؤال بزرگی بود. زیربازویم را گرفت و آهسته به سمت آسانسور برد. در محوطه نشسته بود وسرش را گرفته بود.از شرم دلم میخواست بمیرم.تقریباً پشت نسرین سنگر گرفته بودم. -امیراحسان جان،حسام ماشینشو گذاشت خودش رفت،من میرسونمتون. بلند شد و جلو جلو راه افتاد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴زمان برگزاری مناظره‌های انتخاباتی تغییر کرد سخنگوی ستاد انتخابات کشور: 🔹در روزهای ۱۷، ۲۱ و ۲۵ خرداد ماه که در برنامه تلویزیون به عنوان روزهای مناظره پیش بینی شده است؛ در همان روزها پخش مسابقات فوتبال را هم داریم. 🔹بر این اساس کمیسیون تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری تصمیم گرفت زمان برگزاری مناظره‌ها به روزهای ۱۶، ۲۰ و ۲۴ و یا ۱۸، ۲۲ و ۲۶ خرداد منتقل شود. ✍️بیداری ملت @bidariymelat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣در ازدواج ياد می‌گیریم : هم من، هم همسرم، هم خود رابطه؛ روزهاى خوب و بد خواهیم داشت! اصرار به خوب بودن همه چيز يک "توهم" بيش نيست! ما حتی علیرغم داشتن بهترین همسر، قطعا روزهاى افتضاح خواهيم داشت! هدف استراتژیک در رابطه عاطفى، می‌تواند اين باشد كه واقع‌بينانه روزهاى بد را بكاهيم، درست بحث كنيم؛ بدون اينكه به هم آسيب روانی بزنیم. دکتر محمود انوشه @khorshidebineshan
📌زن زندگی باشید تا حسش را به شما بگوید یك راز بزرگ را برای‌تان فاش می كنیم. مرد‌ها نه دوست دارند خیلی‌خیلی رمانتیك و احساساتی باشند و نه این‌كه احساسات‌شان را كاملا پنهان و سركوب كنند. یك مرد برای این‌كه از احساساتش حرف بزند، باید در مقابل همسرش احساس امنیت كند. او باید فكر كند، احساساتش برای شما ملموس و قابل‌پذیرش است و بدون این‌كه در موردشان قضاوت كنید آن‌ها را می‌شنوید. در بسیاری مواقع مرد‌ها فكر می‌كنند، با همسرشان زبان مشتركی ندارند و حرف زدن از احساسات‌شان به قیمت یك سوء تفاهم بزرگ تمام می‌شود. به ‌همین دلیل آن‌ها تا نشانه‌های درست نبودن این موضوع را در شما و زندگی‌شان نبینند، از آنچه درون‌شان می‌گذرد حرف نمی‌زنند. @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 دست بالای دست بسیار است. ✅ حتماً ببینید👆 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @khorshidebineshan