♥️🍃
🔴 درک توان شوهر
💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید.
💠 درک توان شوهر، و ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمیماند و محبوب او میشوید. این درکِ مهربانانه ی شما، به همسرتان آرامش میدهد!
📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇
╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮
#پایگاه_مقاومت_شهید_امیدعلی
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
♥️🍃
🌸🍃روانشناسان می گویند : جذاب بودن و ظاهر طرف مقابل در رابطه فقط 4 ماه برایتان دوام و تازگی دارد ،
اگر بیش از این ادامـه داشت
یعنی: #عـاشـقـش هستید💜🥰👌
📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇
╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮
#پایگاه_مقاومت_شهید_امیدعلی
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❌️ بلایی که دولت پزشکیان سر قیمت مواد غذایی آورد
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها
@Bidari_Media
⬅️ آقا مهدی! گل نرگس! امشب و فردا دراین غم جانکاه ،غم فراق نفس زکیه سید نصرالله ما را رها نکن، نوازش گر مان باش و دست آرامش بخشت را برما برندار و قلب رهبرمان سید علی را تسلی بخش باش
سید جان!
هر روز وهر ساعت که به تشیع پیکر آسمانیت نزدیک می شویم بی قراری وجودمان را بیشتر تسخیر می کند ، جمال پر جلالت یک لحظه از دیدگانمان جدا نمی شود، فریاد های دشمن شکنت هنوز آرامش بخش جانمان است و به لرزه درآوردنده پیکر شیطانی دشمن-
سیدنصرالله عزیز!
مگر تو چه کسی بودی که باند تبهکار تلآویو و واشنگتن باهم 85 تن بمب را بر سر تو می ریزند.
سید جان!
هنوز بی قراری، نبودن حاج قاسم سلیمانی, جانمان در حال گداختن دارد که داغ فراق تو روح و جان همه آزادگان را دربر گرفت.
امشب همه آزادگان عالم زانو در بغل ، اشک در چشم به ظهور امام عصر دوخته اند تا این غم جانکاه را تسلی بخش باشد.
سید جان
کشتن تو، یعنی کشتن وجدان ،انصاف وانسانیت
سیدما
کاش دیروز، جمعه ظهور بود؛
امروز، شنبه قیام؛
و یک شنبه، روز رجعت!
و تو،
قبل از به خاک سپرده شدن، برمی گشتی...
✍ارجمندی
📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇
╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮
#پایگاه_مقاومت_شهید_امیدعلی
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینقدر رک ✌🏻
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها
@Bidari_Media
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و دوم
▫️از حیرت آنچه میگفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرفهایش را با اضطرابی شدید میشنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم میگذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمیخوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.»
▪️نگاه متحیر مادرم بین جمع میچرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه میکرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس میکشید که قفسۀ سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت و سید همچنان میداندارِ صحبت بود:«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمیخوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.»
▫️باید باور میکردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمدهاند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد.
▪️سالها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاریام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج میزد، به گِل نشست.
▫️تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظهای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم.
▪️در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه میکند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمیکرد.
▫️مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرینزبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانیها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه میدید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.»
▪️حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمیتوانستم بهدرستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر میتوانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟
▫️آنهم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بیجانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود.
▪️نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید میتونید برید تو حیاط صحبت کنید.»
▫️میدانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزهای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش،قلبم رامثل تکهای یخ کرده بود.
▪️مهدی از روی مبل بلندشدوبه انتظار من سرِپا ایستاده بود؛مادرم اشاره کردتامن هم بروم وهمین که ازجابلند شدم،زینب باهمان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که میدید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و اونمیدانست با دل خودش چه کند.
▫️طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بودکه کسی دلش نیامدمانع آمدنش شودومن و زینب باهم از اتاق بیرون رفتیم.
▪️چراغ ایوان را روشن کردم تا درتاریکی شب و این خانۀ غریبه،زینب وحشت نکند.
▫️چندردیف پلۀ سنگی،ایوان خانه رابه حیاط متصل میکرد؛پلهها را آهسته بازینب پایین رفتم ومهدی هم بافاصله پشت سر مامیآمدتاکنارحیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم.
▪️روی دیوار،یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و درهمین روشنایی اندک،میدیدم صورت مهدی سرختر شده وشایدخجالت میکشیدکنارم بنشیندکه روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت.
▫️دلم آشوب بودونمیخواستم به روی خودم بیاورم که بیتوجه به حضورمهدی،سنگهای داخل باغچه را نشان زینب میدادم و او با یک جمله،تمام ذهنم رابه هم زد:«هرچقدر ازمن دلخورباشید،حق دارید!»
▪️بیاختیارسرم بالا آمد،نگاهم تاچشمانش رفت ودیدم غرق عرق،نگاهش به زمین فرومیرودوکلماتش تک به تک درهم میشکست:«هیچوقت نمیخواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه.من نمیخوام به خاطرآرامش بچۀ من،آرامش یکی دیگه بهم بریزه!خیلی مخالفت کردم،گفتم هرجورشده خودم کنار زینب میمونم اما اصرارکردن که استخاره عالی اومده..»
▫️اوسرش پایین بودودیگرنتوانستم سکوت کنم که باسنگینی سؤالم،شیشۀ احساسش را شکستم:«پس راضی نیستید،درسته؟»..
📖 ادامه دارد..
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇
╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮
#پایگاه_مقاومت_شهید_امیدعلی
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌹 عاشقانهای متفاوت از خاطرات شهید مدافع حرم؛ محمدجلال ملکمحمدی
❤️ جمله آخرش نوشداروی دلم بود که برای یکلحظه تمام درد تنهایی و دلتنگیام شفا گرفت؛ باور کردم برمیگردد و دیگر رفتن و شهادتی در کار نخواهد بود که معصومانه تکرار کردم: «قول میدی زود برگردی؟»
🍂 و او برای آرامکردنم جان میداد، چه رسد به ضمانت که لحنش غرق عشق شد: «بهخدا زود برمیگردم!»
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕خرید اینترنتی کتاب جلالآباد
https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد
📲نشر دهید و همراه ما باشید.👇
╭─┅🍃🌺🌸🌺🍃┅─╮
#پایگاه_مقاومت_شهید_امیدعلی
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈