#حس_برتری /قسمت اول
سنم بالا بود که محمد اومد خاستگاریم من یه دختر دیپلمه ی شهری بودم و اون یه پسر روستایی و ساده که تنها مزیتش پدر پولدارش بود که میتونست برامون حسابی خرج کنه،
از اونجایی که بخاطر اخلاق تندم هیچکدوم از اطرافیان برای پسرهاشون ازم خاستگاری نمیکردند به اجبار زن محمد شدم.
پسر بدی نبود ولی برای منی که تربیت شده ی شهر بودم بعضی اخلاقهاش رو دوست نداشتم،مثلا خیلی بلند و هوارکنان حرف میزد،مثل پدرش عفت کلام نداشت ولی هرچی من میگفتم چشم میگفت.
هوای روستا بهم حسابی ساخته بود و دیگه اعصابم بهم نمیریخت و اصلا اضطراب و استرس چیزی رو نداشتم و بقول خونواده م مهربون شده بودم ولی حسابی صورتم افتاب سوخته شده بود،توی اون منطقه ی نیمه کویری و خشک با استفاده از انواع کرمهای ضدافتاب تونسته بودم از افتاب سوختگی بیشتر جلوگیری کنم، اطلاعاتم تو هز زمینه ای بالا بود چون عاشق مطالعه بودم،اونموقع هنوز اینترنت و این چیزا نبود ولی تا دلتون بخواد کتاب میخوندم هروقت میرفتم خونه ی پدرم کلی کتاب میخریدم یا از کتابخونه امانت میگرفتم،بیشتر در رابطه با کشاورزی و دامپروری کتاب میگرفتم دوست داشتم پیش مردم روستا و اقوام محمد ادم باسواد و همه چی دان به چشم بیام،
⛔️کپی از داستانها حرام حتی برای مادر یا خواهر تون
عضو بشید داستان رو بخونید
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر قسمت وداستان نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون وبعد خیلی راحت پیاممیذارید کپی کردیم اشکالش چیه؟؟
اشکالش تو حق الناسیه که گردنتون میوفته
این کار عین دزدی هست
#حس_برتری
محمد و خونواده ش هم حسابی ازم راضی بودند و همه جا از کمالات من تعریف میکردند،اصلا اهل تکبر و غرور نبودم اما عاشق خودنمایی بودم با خودم میگفتم خودنمایی من که مشکلی برای کسی ایجاد نمیکنه پس این خصلت بدی نیست،
مدتها گذشت و من صاحب یه پسر شدم وکمی از فعالیتهام کم شد و کمتر مورد توجه مردم بودم و این حالم رو بد میکرد ،من بخاطر حس برتری که نسبت به بقیه داشتم و حس مفید بودنم اعتمادبنفسم بالا رفته بود و اضطراب و عصبانیتم کم شده بود و دوباره داشت همون اخلاقهای بد گذشته م عود میکرد،
برای همین پسرم رو پیش مادرشوهرم میذاشتم و دوباره بعنوان شورایار روستا فعال شدم.از وقتی محمد تو مدرسه ی بزرگسالان ثبت نام کرده بود خیلی اطلاعات کسب کرده بود و دیگه نزدیک دیپلم گرفتنش بود همون روزها گفت درخواست استخدام به جهاد کشاورزی داده نمیدونم چرا بجای اینکه از پیشرفت شوهرم خوشحال بشم حس رقابت باهاش داشتم،البته حس رقابت حس بدی نیست البته تا زمانی که بخوای رقابت کنی و این باعث رشد و ترقی خودت هم بشه ولی من دلم میخواست کاری کنم شوهرم از پیشرفت و ترقی جا بمونه،عقلم زایل شده بود و نمیفهمیدم پیشرفت اون در واقع باعث پیشرفت خودم و زندگیم میشه،خلاصه حس خودبرتر بینی در اون سالها چشم و گوش من رو کور و کر و عقلم رو کلا تعطیل کرده بود،
به ظاهر خودم رو خوشحال نشون دادم،یکی بهم گفته بود یه نوع قرص هست که به هر کسی بدی بعد از مدتی تسلط کامل روی اون شخص پیدا میکنی و همیشه بهت چشم میگه
⛔️کپی از داستانها حرام حتی برای مادر یا خواهر تون
عضو بشید داستان رو بخونید
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست
#حس_برتری /قسمت سوم
من این رو شنیده بودم ولی اصلا نمیدونستم چطور این اتفاق میفته و برام هم اصلا مهم نبود دلم میخواست شوهرم مثل گذشته بله قربان گوی من و تحت تسلطم باشه،
اون قرص رو تهیه کردم و هرشب توی چایی میریختم و به خوردش میدادم صبح ها با سردرد و سرگیجه بیدار میشد و مدتی بعد خیلی حس عشق و علاقه نسبت بهم داشت و من هم فکر میکردم به نتیجه ای که میخواستم رسیدم،اما بعد از چند وقت ضعف جسمانیش روز به روز بیشتر میشد شبها از اون ساعتی که همیشه چایی که اون قرص رو توش حل میکردم میخورد اگه دیرتر اون چای رو میخورد حس گبجی و بدن درد پیدا میکرد،یه شب که با هم دعوامون شد و چای نخورده خوابید نیمه شب با صدای ناله هاش از خواب بیدار شدم،از درد بخودش میپیچید،چند تا قرص مسکن بهش دادم اما رفتاراش و صداش یجوری شده بود یاد فیلمایی افتادم که معتاده چطوری رفتار میکنه،
چندروز بعد که رفتم شهرمون رفتم داروخونه و قرصهارو نشونش دادم و گفت این ظرف قرص با این قرصها هیچ ربطی بهم ندارند و احتمالا قرص بی ربطی رو داخل این قوطی که مربوط به داروی ضد افسردگی هست ریختند،مسول داروخونه گفت شبیه قرص ترامادول هست یه قرصی که مصرف دوز بالای اون و بصورت مکرر اعتیاد اوره.
⛔️کپی از داستانها حرام حتی برای مادر یا خواهر تون
عضو بشید داستان رو بخونید
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر قسمت وداستان نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون وبعد خیلی راحت پیاممیذارید کپی کردیم اشکالش چیه؟؟
اشکالش تو حق الناسیه که گردنتون میوفته
این کار عین دزدی هست
#حس_برتری /قسمت چهارم
درسته من بدست خودم همسرم رو معتاد کردم ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم.
بعد از اون طوری شد که همه ی روستا بخاطر رفتارهای محمد بهش شک میکنند که نکنه اعتیاد داره یروز مجبور شدم همه چی رو بهش بگم اولش فقط نگاهم کرد ولی بعدش با داد و هوار افتاد به جونم اونقدر من رو زد که اگه همسایه ها و پدرو مادرش به دادم نمیرسیدند معلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره،از داد و بیدادش همه فهمیدند چه گندی زدم از فردای اونروز همه نگاههای تنفر امیزشون روی من بود مثل یه ادم لجن قاچاقچی بهم نگاه میکردنو هرچی توضیح میدادم که جریان چی بوده اما باور نمیکردنو و فکر میکردند من عمدا قصد معتاد کردن شوهرم رو داشتم،پدرشوهرم بهم گفت باید طلاق بگیری مهریه هم هیچی بهت نمیدیم وگرنه ازت شکایت میکنیم،اولش خواستم وکیل بگیرم اما دیدم بهتره توافقی و بی سروصدا جدا بشیم وگرنه اگه داستان توی اقوام خودمم بپیچه دیگه نمیتونم بینشون زندگی کنم،بی سروصدا توی دادگاه ازم تعهد گرفتند که نسبت به پسرمم هیچ حق و حقوقی نخوام وگرنه ازم شکایت میکنند،و مدام بهم میگفتند قاچاقچی،این حرف برام خیلی سنگین بود برای همین قید پسرمم زدم میدونستم که پدربزرگ و مادربزرگش بخوبی ازش نگهداری میکنند.
⛔️هرگونه کپی برداری وفوروارد از داستانهای کانال کلید خوشبختی حرام است .
#حس_برتری /قسمت پنجم
محمد هم بعد از مدتی درمان و بستری شدن توی خونه بسختی ترک کرد و با یه دختر از روستای خودشون ازدواج کرد و حالا که سالها از اون روزها میگذره و من دیگه ما به شن میانسالی گذاشتم تک و تنها زندگی میکنم پدرو مادرم رو از دست دادم گاهی به سرم میزنه برم پسرم رو که الان سرباز شده رو ببینم و همه چی رو براش تعریف کنم ولی از ترس اینکه مبادا اون هم حرفام رو قبول نکنه منصرف میشم،الان محمد بجز پسرمون دوتا دختر دبیرستانی هم از زن دومش داره و اونطور که من شنیدم زندگی خوبی دارن،محمد توی این سالها پیشرفت زیادی داشته و بخاطر شایستگیهاش سمت خوبی توی اداره بدست اورده ،
و من خونه نشین و افسرده و عصبی،اخه دوسال پیش بخاطر دیابت دستم سیاه شده بود و زخمش خوب نمیشد که دکترها مجبور شدند از ارنج قطع کنند و حالا مشکل دستم و بخاطر تنهایی و افسردگی نیاز به کمک پرستار دارم اما بخاطر عصبانیتم. اینکه گاهی هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم طوری شده که دیگه هیچ پرستاری حتی با دستمزد بالا هم برای رسیدگی به من و کارهام به خونه م نمیاد، ...
من بخاطر خودخواهی هام و حس قدرت طلبی و حس برتری که دوست داشتم ابروی شوهرم رو بردم و مدتی بیمار بود و خونه نشین و حالا دست روزگار من رو زمینگیر و خونه نشین کرده.
⛔️هرگونه کپی برداری وفوروارد از داستانهای کانال کلید خوشبختی حرام میباشد