بابا نگاهی به من انداخت و لبخند زد 😢
- باشه آقا شهاب! نگاهمو بین مردی که ازش به عنوان شهاب نام برده شده بود و بابا چرخوندم. یعنی باورم میشد؟!
باور میکردم که بابا من رو همین الان تحویل یکی دیگه داد...؟ 😐
شهاب در و با پا باز کرد و دستم و کشید ، بی اختیار جیغ کشیدم و لحظه آخر هم دست به دامن بابا شدم. بابا نزارر من و ببره مگهه من چیکاررر کردمم که انقدر از من چشم و دلت سیر شدهه. از ته گلو جیغ بلندتری کشیدم
+ بابا من ناموستم نزار ببرنم 😱
شهاب دستش و روی دهنم گذاشت و بابا بی توجه به من...🥀
https://eitaa.com/joinchat/293011559C9b40f8ef08
#داستان_دختر_16_ساله_بد_سرپرست_که_غوغا_کرده👆🏻‼️