#دوستی_غلط
عذاب وجدان سراغم اومد شرایط سختی داشتم و اصلا اوضاع روحی و روانیم خوب نبود از طرفی نبود سامان و ضربه ای که به روح و جسمم خورده بود و از طرفی حس شرمندگی و عذاب وجدان بخاطر سواستفاده از اعتماد پدر و مادرم و دوستی با جنس مخالف که میدونستم هر دو به شدت مخالف هستن و بفهمن خیلی ناراحت میشن و برخورد بدی باهام میکنن و حسابی محدودم میکنن
سردرگم بودم یه روز بالاخره رفتم توی همون گروهی که اشنا شده بودیم و دیدم سامان با یه دختری تو گروه خیلی گرم گرفته هیچی ننوشتم که متوجه نشه مم دارم میبینم فقط میخوندم و فهمیدم که من برای سامان یه بازیچه و سرگرمی بیشتر نبودم
از ناراحتی دوباره گریه کردم و همون شب تصمیم گرفتم خودم رو جمع و جور کنم تو تنهایی با خودم فکر کردم سامان که ولم کرد و مشخص بود منو بازی داده و من الکی بهش دلبسته بودم دیگه وقتش بود که خودمو جمع و جور کنم و اشتباهم رو جبران کنم
چسبیدم به درسم با اینکه دیپلم گرفته بودم ولی میدونستم که بابام خیلی دوست داره درسمو ادامه بدم تا جایی که میتونستم میخوندم بابام که دید دارم تلاش میکنم ثبت نامم کرد کلاس کنکور و حمایتم میکرد
خیلی تلاش میکردم و درس میخوندم
تمام اون زمانی که میخواستم با دوستام برم بیرون یا چت کنم و الکی وقتم رو هدر بدم نشستم و درس خوندم تمام این مدت خبری از سامان نبود تا اینکه دو روز مونده بود به کنکور که پیام داد میخوام باهات حرف بزنم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
جوابشو ندادم میدونستم که اگر باهاش حرف بزنم یا بهش پیام بدم ممکنه گول بخورم از وقتی که ولم کرد هم پدرم هم مادرم بهم مشکوک شده بودن یه مدت هم زیر نظر بودم تا وقتی که مطمئن شدن من جدی جدی دارم درس میخونم دوباره ازادم گذاشته بودن
دوباره سامان پیام داد و نوشته بود من بابت گذشته ازت معذرت میخوام به گوشم رسیده که حالت خوب نبوده و خیلی ناراحت شدم اما اون موقع بهترین تصمیم بود که ولت کنم تا بری دنبال زندگیت چون حس میکردم من مانع موفقیتت شدم خواهش میکنم زنگ بزن دلتنگ صداتم
توی دلم گفتم بخاطر خودم ولم کردی و تو گروهی که میدونستی منم هستم با دختره چت کردی؟ دیگه گولتو نمیخورم
فوری شماره اش رو گذاشتم تو لیست سیاه و گوشیم رو خاموش کردم دوباره تمام تمرکزمو گذاشتم روی درسم
بالاخره روز کنکو رسید استرس خاصی داشتم و از طرفی اطمینان داشتم که همه چیزو خوب بلدم و میتونم یه رتبه خوب بیارم
وقتی از حوزه کنکور بیرون اومدم چشمم به مامان و بابام خورد که منتظر نگاهم میکردن تا خونه همش سعی داشتن دلداریم بدن مدام میگفتن ما دیدیم خیلی زحمت کشیدی و خیالت راحت یه رتبه خوب میاری اگرم نیاوردی شک نکن سال دیگه میاری
مدتی گذشت و جواب کنکور اومد و طبق پیش بینی خودم یه رتبه خوب اوردم وقتی انتخاب رشته کردم میترسیدم شهر دیگه قبول شم و بابام اجازه نده برم اما دانشگاه تهران قبول شدم و بابام برخلاف انتظارم بهم گفت اگر میخوای بری برو منم حمایتت میکنم
قبل از رفتنم اولین کاری که کردم یه سیم کارت جدید خریدم که سامان نتونه مزاحمم شه
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
سرتاریخ مقرر به دانشگاه رفتم و اونجا مشغول شدم ماه دومم بود که دیدم یه شماره غریبه بهم زنگ زد با تعجب جواب دادم که صدای سامان تو گوشم پیچید
گفت سلام عزیزم تبریک میگم دانشگاه قبول شدی ولی دیگه منو ادم حساب نمیکنی نه؟
گفتم ببین چرا نمیفهمی تو دیگه جایی تو زندگی من نداری
بلند گفت اوه اوه چی دارم میشنوم دختر خجالتی و ساکت که جرات نمیکرد حرف بزنه حالا داره بهم میگه جایی تو زندگیش ندارم؟
چرا نمیفهمی من پشیمونم ولت کردم حس کردم شاید بخاطر من نتونی موفق بشی و اگر از زندگیت برم برات بهتره
پوزخندی زدم و گفتم اوهوع ببین کی چی میگه تو به محض ول کردن من رفتی با یه دختر دیگه قشنگ خودم فهمیدم که بازیچه ات بودم الانم اونو ول کردی و اومدی سراغ من که چی؟ دوباره بازیم بدی و ولم کنی؟ کور خوندی من دیگه عوض شدم بزرگ شدم
با صدای بلند فریاد زد و گفت اره من رفتم با یکی دیگه اونموقع بازیت دادم ولی بعد دیدم هیچ کس تو نمیشه برام با همه متفاوت بودی الانم پشیمونم و میخوام برگردی میخوام جبران کنم من عوض شدم
گفتم نه عوض نشدی عوضی تر شدی نمیدونم شمارمو از کجا اوردی ولی بار اخرت باشه تماس میگیری من وقتی برای تو ندارم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
بدون خداحافظی قطع کردم و گوشه اتاق خوابگاه نشستم زانوهام رو بغل کردم هم اتاقی هام که حرفهام رو شنیده بودن کنارم اومدن و خواستن دلداریم بدن منم تمام ماجرا رو براشون گفتم هر سه تاشون باهام همدردی کردن خوردن و گفتن نگران نباش حل میشه
درسهام خیلی سخت و سنگین بود و تمام مدت سر درسم بودم ولی گاهی اوقات زنگ و پیام های سامان با شماره های مختلف خیلی رو اعصابم بود مدام پیام میداد بذار بیام تهران خونه بگیرم باهم زندگی کنیم و خیالم راحته جات امنه بعدم میام خواستگاریت ولی من دیگه نمیخواستم گول بخورم برای همین تحت هیچ شرایطی جوابش رو نمیدادم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
امتحانات پایان ترم رو که دادم چند روزی برگشتم خونه و متاسفانه سامان رو دیدم اما به روی خودم نیاوردم و اون چند روز تا حد ممکن از خونه بیرون نمیرفتم
دوباره به تهران برگشتم و برای ترم جدید اماده شدم
دو هفته از ترم جدید گذشته بود که یه روز مامانم زنگ زد و بعد از احوالپرسی بهم گفت محیا جان یه چیزی میپرسم راستشو بگو اصلا نترس فقط راستشو بگو
گفتم جانم مامان بپرس
گفت تو سامان میشناسی؟
یه لحظه خشکم زد گفتم یعنی چی مامان؟
گفت ببین فقط راستشو بگو میشناسی یا نه؟
گفتم مامان من اون موقع نادون بودم و بچه ولی بعدش خودمو جمع و جور کردم
گفت ببین مامان جواب منو بده
گفتم اره میشناسمش
گفت همونیه که بخاطرش حالت اونجوری شد و مریض بودی؟
ناراحت و شرمنده گفتم اره مامان همونه من فکر میکردم دوسم داره اما اون بازیم میداد و بعدم ولم کرد منم یه مدت مریض شدم و بعدم که دیدم به اعتمادتون خیانت کردم شرمنده شدم و شروع کردم به درس خوندن
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
ناراحت و شرمنده گفتم اره مامان همونه من فکر میکردم دوسم داره اما اون بازیم میداد و بعدم ولم کرد منم یه مدت مریض شدم و بعدم که دیدم به اعتمادتون خیانت کردم شرمنده شدم و شروع کردم به درس خوندن
اروم گفت مامان استرس نگیری ها ما اون موقع فهمیدیم که تو بخاطر یه پسر حالت بد شده ولی نمیدونستیم گیه و نمیخواستیم بپرسیم که حالت بدتر بشه خیلی با بابات حرف میزدم که یه وقت چیزی بهت نگه یا دعوات نکنه خداروشکر که خودت فهمیدی و مسیر درستی رو یرای زندگیت انتخاب کردی نمیخواستیم هیچ وقت به روت بیاریم چون دیدیم تغییر کردی ولی الان یه چیزی شده که میخوام بهت بگم
مضطرب گفتم بگو مامان
خونسرد گفت دیشب یه پسری اومد در خونه به اسم سامان من باهاش حرف نزدم بابات باهاش حرف زد مثل اینکه به بابات گفته من با دخترتون دوست بودم و همدیگرو میخواستیم باباتم گفته من نمیدونم تو کی هستی اونم مشخصات و شماره قبلی تورو گفته که بابات مطمئن بشه
گویا به بابات گفته که هنوزم همو دوست دارید و تو گفتی بابام اجازه نمیده ازدواج کنیم
گفتم مامان بخدا دروغ میگه
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط ۱۰
مامانمگفت صبرکن حرف بزنم، باباتم بهش گفته دخترم در این مورد با من حرفی نزده و من مطمئنم شما از خودت میگی
اونم شروع کرده به حرف زدن که من عاشقشم و دوسش دارم قبلا با هم بودیم بخاطر خودش ولش کردم الان میخوام برگرده اما محیا گفته تورو نمیخوام تو تهران با یه پسری اشنا شدم خرجمو میده بابات داداشاتم کلی کتکش زدن و زنگ زدن پلیس
ناباور و ترسیده به حرفهای مامان گوش میدادم که گفت از دیشب تا حالا بهت نگفتیم چون گفتنش دردی دوا نمیکرد و از طرفی هم اعصابت بهم میریخت بابات حرفهای اونو باور نکرده و قراره با بابای سامان حرف بزنه و ازشون تعهد بگیره که دیگه مزاحمت نشه
مامان من اینارو بهت گفتم که بدونی هر اتفاقی هم بیافته ما باز پشت توییم یه وقت از ترس وارد یه رابطه اشتباه نشی که بخوای به طزف باج بدی ها تو اگر همون موقع هم به ما میگفتی ما حمایتت میکردیم اما الان اصلا ذهنتو درگیر این پسر نکن بهت گفتم که خیالت راحت باشه دیگه مزاحمت نمیشه
مامانم خداحافظی کرد و بعدم قطع کرد به پهنای صورت اشک ریخته بودم از دست سامان که ابرومو برده بود و از طرفی شرمنده پدر و مادرم بودم که تا این حد حمایتم میکنن و نمیذارن کسی اذیتم کنه
صورتمو شستم و روی تخت دراز کشیدم انقدر شوکه بودم که اصلا نمیتونستم درس بخونم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط ۱۱
دو روز گذشت و مامان بهم زنگ زد و گفت بابای سامان اومد و بابات بهشون گفت که پسرت اومده در خونمون و باید تعهد بدید که دیگه اذیتمون نمیکمید و مزاحمتی برای ما ندارید اما بابای سامان میگفت ما مشکل نداریم پسرمون از دختر شما خوشش اومده اجازه بدید میایم خواستگاری
باباتم بهش گفت من جنازه دخترمم روی دوش پسر نامردتون نمیذارم دیگه مزاحم ما نشید اونام تعهد دادن دیگه مزاحممون نشن و رفتن مامان دیگه از هیچی نترس
دیگه خیالم راحت شد با اینکه از پدرو مادرم خیلی خجالت میکشیدم ولی دیگه خیالم راحت بود که سامان نمیتونه اذیتم کنه
تمام تمرکزم روی درسم بود دوری از خانواده سخت بود اما بازم دست از تلاش نکشیدم دوستای دانشگاهم یا هم اتاقی هام هر کدوم با یه پسر دوست شدن و با اون در ارتباط بودن جاهای مختلف میرفتن و با پسرا میگشتن مهمونی میرفتن و به قول خودشون شیطونی میکردن اما من خوشم نمیومد قرار نبود از اعتماد خانواده هامون سواستفاده کنیم درسته دور بودیم و اگرم کاری میکردم اونا نمیفهمیدن ولی بازم کار درستی نبود مثل سامان که لو رفتم بازم لو میرفتم چون هیچ وقت ماه پشت ابر نمیمونه
دخترها هر کدوم یه جوری شیطونی میکردن بعضیا بودن که همزمان با چندتا پسر در ارتباط بودن و فکر میکردن زرنگن اما من نمیخواستم مثل اونا باشم تمام زندگیم فقط و فقط درسم بود
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
فقط تعطیلات بین ترمی میرفتم خونه و به مامان بابا سر میزدم خواهر برادرمم دورم جمع میشدن میدیدم که برادرم یه وقتها بد نگاهم میکنن و میدونستم بخاطر جریان سامان هست اما از ترس پدرمم که بود کسی جرات نمیکرد بهم حرف بزنه
یه بار که رفته بودم خونه، خواهر بزرگه ام منو کشید کنار گفت و وقتی که اون پسر اومده داداشامون خیلی ناراحت و عصبی بودن خط و نشون میکشیدن. میخواستن بیان سراغت برگردوننت اما بابا نذاشت گفت حق ندارید حتی به روش بیارید هر کسی اشتباه میکنه وقتی محیا اشتباهش رو فهمیده و دیگه تکرارش نکرده یعنی تغییر کرده و نیازی نیست برش گردونیم
اما داداشامون میگفتن داری لوسش میکنی و دوباره محیا از این غلط ها میکنه گفتن خودتون لوسش کردید و درست تربیتش نکردید
به خواهرم گفتم بخدا من کاری نمیکنم که مامان بابا سرافکنده بشن و ناراحت بشن خیالتون راحت من همون یکبار اشتباه کردم برام بسه
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط ۱۲
بعد از چند سال درس خوندن و دوری از خانواده موفق به فارغ التحصیلی شدم توی دوره دانشگاهم خواستگار زیاد داشتم چون فقط سرم به درسم بود و کاری نمیکردم اگثرا میومدن خواستگاریم اما دلم نمیخواست ازدواج کنم هنوز به اهدافم نرسیده بودم
به مامانم زنگ زدم و بعد از احوالپرسی گفتم میخوام برگردم
بلند خندید و گفت به به بالاخره تصمیم گرفتی برگردی و دیگه درس نمیخونی؟ چند ساله مدام اونجا ازمون میدی و دوباره درس میخونی
با لبخند گفتم نه دیگه خیالت راحت برمیگردم
به محض اینکه کارام توی دانشگاه تموم شد سریع بلیط گرفتم و برگشتم خونه، همه به استقبالم اومده بودن و برادرامم مهربون نگاهم میکردن و خبری از اون نگاه تند و تیز و برخورد های سرد نبود
یه مدتی میخواستم استراحت کنم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط
سالهای زیادی بود که خونه برنگشته بودم و تهران فقط درس خونده بودم حالا دیگه تخصصم رو گرفته بودم
چندماه تو خونه بودم و بالاخره رفتم دنبال کارای مطب زدن، و تو بیمارستان شهرمون مشغول شدم شکرخدا درامدم خوب بود و تو شهرمون خیلی زود معروف شدم و بیمارهای زیادی برام میومدن انقدر وضع مالیم خوب شد که برای خودم ماشین خریدم و کم کم به بابام گفتم دیگه نرو کارگری برات یه مغازه میزنم اولش موافقت نکرد اما به مرور قبول کرد و یه سوپر مارکت براش زدم
خواستگارای زیاد داشتم اما اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم توی فامیل همه تحویلم میگرفتن و بهم میگفتن خانم دکتر
از فامیل و دوست و اشنا خواستگار داشتم تا اینکه یه روز تو بیمارستان یه پزشک جدید دیدم خودشو بهم معرفی کرد اقای محمدی و وقت هایی که بیمارستان بودم یه جوری میومد سراغم و احوالپرسی باهام میکرد تا اینکه یه روز یکی از پزشکهای قدیمی و سن بالای بیمارستان بهم گفت اقای محمدی از شما خوشش اومده اگر مایلی شماره خانواده ات رو بده بیان برای خواستگاری
گفتم من قصد ازدواج ندارم
گفت حالا بذار بیان تا کی میخوای اینجوری بمونی؟ توام جای دخترمی، دختر تا یه سنی خواستگار داره بابا جان
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_غلط ۱۳
قبول کردم و شماره مادرمو دادم به دکتر که بده به اقای محمدی میخواستم همه چیز سنتی باشه
شب که رفتم خونه همه چیزو برای مامان و بابام تعریف کردم و بابام گفت اگر پسر خوبیه و خودتم موافقی وقتی زنگ زدن مادرت بهشون بگه بیان
گفتم هر چی خودتون صلاح میدونید
مادر اقای محمدی همون شب تماس گرفت و مامانم برای پس فردا شب باهاش هماهنگ کرد فرداش وقتی اقای محمدی رو توی بیمارستان دیدم از خجالت سرمو بالا نیاوردم
بالاخره شب خواستگاری رسید و اومدن تو ظاهر ادم های بدی نبودن اسمش سهیل بود و باهم صحبت کردیم وقتی از اتاق اومدیم بیرون قرار شد بابام بره تحقیقات بالاخره بعد از کلی تحقیقات و پرس و جو بابام تاییدشون کرد و بهشون جواب مثبت دادیم
توی مراسم بله برون سهیل گفت من و شما دیگه تو سنی نیستیم که بخوایم نامزد بمونیم من میخوام زودتر مراسمات رو بگیریم و بریم سر زندگیمون
منم قبول کردم و در عرض پنج ماه عروسی گرفتیم الان دوتا بچه داریم و خیلی خوشبختم حرفم به خواننده های عزیزو کم سن داستان زندگیم اینه که در نهایت فقط خانواده است که میمونه به هیچ پسری اعتماد نکنید اونی که دوستتون داشته باشه میاد خواستگاریتون نه اینکه باهات دوست بشه
پایان
کپی حرام