eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
25 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سلام من ٣٤ سالمه توی ی خانواده تقریبا شلوغ با وضع مالی متوسط بدنیا اومدم توی دوران مجردیم دختر پاکی بودم و مثل خیلی های دیگه با هیچ پسری دوست نشدم از همون اول سرم به کارم بود و کاری به کار کسی نداشتم تا اینکه شوهرم اومد خواستگاریم و جواب مثبت دادم الان ۱۷سال میشه که ازدواج کردم و هیچ حمایتی از طرف خانواده ی شوهرم نشدیم اصلا انگار نه انگار که شوهرم فرزند اون خانواده هست. اوایل اینقدر اذیتمون کردن که مجبور شدیم بریم سر زمین کشاورزی دوست های شوهرم چادر بزنیم و تا چندماه تو اون شرایط زندگی کنیم. بعدم رفتیم ی خونه خرابه اجاره کردیم که هیچی نداشت تابستون از گرما پارچه خیس می انداختم روم زیر باد پنکه که کمی خنک بشم. انقدر عذاب کشیدم تو این ۱۷سال که افسردگی شدید گرفتم و حتی به خودکشی هم فکر کردم اما از ترس خدا هرگز انجامش ندادم شوهرم پسر اول خانواده بود و برای ازدواج پدر و مادرش کمک مون نکردن و خودشونو کنار کشیدن شوهرم ادم ساده و بی سیاستی بود با اینکه خانواده ش هیچ کمکی به ما نکردن ولی بازم میگفت انقدر خوبی میکنم بهشون تا خودشون متوجه اشتباهشون بشن و با منم خوش رفتاری کنن یادمه برای عروسی برادر شوهرام پدر شوهر مادرشوهرم کلی حمایتشون کردن و هر کاری تونستن انجام دادن به قول معروف سنگ تموم گذاشتن حتی وسایلی که باید داماد میخرید رو بیشتر هم خریدن و مادرشوهرم میگفت مبادا پسرام سرشکسته بشن ادامه دارد کپی حرام
۲ همه اینارو به صوهرم میگفتم و اونم میگفت تو ببخش و تو خوب باش این روزا میگذره و اوما متوجه اشتباهاتشون میشن گذشت تا چند ماه پیش شوهرم ی بدهکاری بالا آورد هر کاری کردیم نتونستیم پرداختش کنیم و هبچ راهی برامون نمونده بود تا اینکه برادرام متوجه شدن و پول روی هم گذاشتن و بدهکاری رو پرداخت کردن فقط حدود ۵۰ میلیونش موند که اونام دیگه نداشتن و منم روم نشد بهشون بگم شوهرم کنار خونه پدریش ی گاراژ داشت بهم گفت برای پرداخت این پول گاراژ رو میفروشیم هر چقدر مخالفت کردم گوش نداد میگفت بدهی رو صاف میکنیم و پول برادراتم میدیم ی شب مادرشوهرم مارو شام دعوت کرد اونجا متوجه شدم که همه بچه هاش رو دعوت کرده برادرشوهرم بهمون گفت قصد فروش گاراژ رو دارید؟ شوهرم ناراحت گفت اره از بدهیم ۵۰ میلیون مونده و نتونستم جور کنم میخوام بفروشمش بدهیم رو بدم برادرشوهرم گفت من گاراژ رو میخوام تو دلم خیلی امیدوار شدم با خودم گفتم حتما میخواد به قیمت خوبی بخره که مشکلمون حل بشه اما برادرشوهرم مبلغی گفت که یک سوم ارزش اصلی گاراژ بود بقیه هم قیمتی که گفت رو تایید کردن حتی نگفتن بخاطر ۵۰ میلیون نفروشش ما این پولو بهت قرض میدیم، همه ی خانواده شوهرم دهنشون راه افتاد که اره بده به برادرت این قیمت راه دوری نمیره زیر دست داداشته شوهرم توی جمع گفت خانم نظر تو چیه گفتم خب این چه کاریه گاراژ فقط برق نداره از خانواده ت برق میگیریم میکشیم برای گاراژ به طور موقت چون ی نفر میخواد اجاره ش کنه و مشکلش همین برقه با پول پیش که میده میتونیم بدهی رو صاف کنیم ادامه دارد کپی حرام
کلید خوشبختی
#زرنگی ۲ همه اینارو به صوهرم میگفتم و اونم میگفت تو ببخش و تو خوب باش این روزا میگذره و اوما متوجه
۳ یک دفعه پدر شوهرم فریاد زد که پیخواید غریبه بیارید تو کوچه، این کوچه فقط خونه های خودمونه غریبه حق نداره بیاد میخوای گاراژو نفروشی به داداشت ببری بدی به مرد غریبه اجاره که چی بشه؟ اروم لب زدم بابا خودتونم میدونید قیمتب که داداش گفت یک سوم قیمت اصلی گاراژه یهو فریاد زد خب که چی؟ به برادرشوهرن تخفیف بدید میمیرید؟ بدون اینکه صدامو بالا ببرم لب زدم چرا بدیم به داداش؟ شش تومن خرج برقشه هزینه میکنیم میدیم اجاره یا ی سیم از برق شما میکشیم برای گاراژ قاطعانه گفت من برق نمیدم بربد امتیاز بگیرید ما تو اون موقعیت پول امتیاز برق نداشتیم منم وقتی دیدم شوهرم ساکته گفتم پنج ساله مفت دارید از گاراژ ما استفاده میکنیم هم وسایل داخلش هم فضاش کلید گاراژو بدید و وسایلتونم فردا بردارید وقتی ما به شما اجازه استفاده میدیم ولی حاضر نیستید برق بدید به پما پس خالیش کنید اون شب همه حرف بار من کردن منم برای اینکه حرفی نزنم مبادا دل پدر شوهر و مادرشوهرم بشکنه رفتم تو ی اتاق خونه پدر شوهرم خودمو حبس کردم اپا شوهرم بالاخره لب باز کرد و گفت حق با زنمه یکدفعه مادرشوهرم توپید به شوهرم که تو زن زلیلی وگرنه یکی میزدی تو دهنش که حساب کار دستش بیاد اون شب وقتی برگشتیم خونه به داداشم زنگ زدم و ماجرا رو براش گفتم اونم گفت خودم بهتون میدم بعدا بهم برگردونید اون شب تا صبح انقدر به حال خودم و شوهرم گریه کردم که نزدیگ بود دق کنم به شوهرم گفتم دیگه دلم نمیخواد چشمم به هیچ کدومشون بخوره . شوهرمم درکم کرد و گفت اگه حالتو خراب میکنن حتی در روشون باز نکن اگه آمدن خونمون محلشون نذار ادامه دارد کپی حرام
۴ بعد از اون دیگه نرفتم خونه پدرشوهر و مادرشوهر ولی شوهرم خودش گاهی به پدرو مادرش سر میزد منم اعتراضی نمیکردم و کاری نداشتم چون پدر و مادر خیلی با ارزشه و برای هیچ کس ماندنی نیست یکی از برادرزاده هام که جاریم بود دوتا پسر دوقلو داشت و جونم به جون این دوتا بند بود و من وابستگی شدیدی به این دوتا داشتم و باید هر روز میدیدمشون بعد از قطع رابطه مون با خانواده شوهرم دیگه ندیدمشون و خیلی بی طاقتی میکردم انقد که مریض شدم خانواده شوهرم خیلی سیاست دارن بارها تلاش کردن به شوهرم نفوذ کنن که منو طلاق بده یا گاراژو بفروشه به اونا اما شوهرم دیگه خام حرفهاشون نشد خودشم فهمیده که خانواده ش ظاهری خوب و درونی سیاه دارن. دو سه هفته دیگه هم گدشت و انقدر دلتنگ بچه ها بودم که زنگ زدم برادر زاده م گفتم بچه ها رو بیار اینجا شبم بمون پیشمون گفت باشه بزار شوهرم که اومد میام اما بعد بهم زنگ زد و گفت وقتی به شوهرم گفتم مخالفت کرد و گفت حق نداری بری چند روز گذشت که ی دفعه دیدم بدون اطلاع برادر شوهرم با زن و بچه ی دفعه اومدن خونمون انقدر تعجب کردم گفتم چطور شده که اومدید اینجا شش ماه من پرپر زدم برای بچه ها نذاشتی ببینمشون اما الان اومدید ی دفعه گفت حقیقتش ما فردا شب فرای بچه ها تولد گرفتیم خواستیم شماهم باشید ادامه دارد کپی حرام
۵ ادامه داد حقیقتش اومدم برای رفع کدورت ها میخوایم همه باشن بابامم بیشار از همه تاکید داشت که شما هم باشید و بیاید یکی دو ساعت نشستن و بعد هم رفتن همون شب دوباره برادرزاده م زنگ زد و گفت عمه تورو خدا بیای ها من منتظرتم بیای تولد دوقلوهام با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم ولی گفتم باشه عمه جان بچه هام خیلی خوشحال شدن و بب صبرانه منتظر بودن بریم تولد دو قلوها خودمم دوس داشتم برم چون نوه ی داداشم هستن دیگه داداشام واقعا تو همه این چند سال تو سختیا کنارم بودن و هوامو داشتند از طرفیم دلم نمیخواست چشمم به این خانواده بخوره اما چاره ای نداشتم و باید میرفتیم وقتی به شوهرم گفتم با اخم بهم گفت نخیر نمیریم اینهمه بهمون بی احترامی کردن و غرور مارو شکستن اونوقت تو میگی حالا که ی بار اومدن اینجا و دعوتمون کردن پاشیم بریم؟ محاله کلی بهش التماس کردم و گفتم بریم بالاخره ی بار اونا کوتاه اومدن و دعوتمون کردن حتما که بهمون بی احترامی نمیکنن شوهرم کوتاه بیا نبود که با بغض بهش گفتم من اون بچه ها رو دوس دارم بنظرم بیا بهشون ی فرصت بدیم پنو از نوه های داداشم دور نکن شوهرم با شنیدن حرفهام نرم شد و قبول کرد که بریم خونه برادرشوهرم ادامه دارد کپی حرام
۶ خیلی خوشحال شدم و بی‌صبرانه منتظر بودم تا روز تولد برسه و هدیه‌ام رو به نوه‌های برادرم. بدم بالاخره شب تولد رسید و ما هم به مهمونی رفتیم با اینکه شوهرم اصلاً دوست نداشت بیاد ولی باهامون اومد و خودمم می‌دونستم که امشب قراره حرف بارمون کنن و ناراحتمون کنن اما به خاطر نوه‌های برادرم خیلی خوشحال بودم و اصلاً برام مهم نبود که چی می‌خوان بگن داخل خونشون نشسته بودیم و مهموناشون یکی یکی اومدن و همه خیلی عادی باهامون برخورد کردن تا اینکه همه جمع شدیم برادر شوهرم رو به جمع گفت از داداش و زن داداش خواستم بیان تا کدورت‌ها رو رفع کنیم و دلیل اصلیشم این بود که بابا ازم خواسته خیلی تعجب کردم متعجب به جمع خیره شدم و از چهره اونام مشخص بود که تعجب کردن و باورشون نمی‌شه پدر شوهرم همچین حرفی زده باشه برادر شوهرم دوباره لب زد بخاطر بگو مگویی که زن داداش با مامان و بابا داشت همه ی جورایی ناراحت شدیم و قطع رابطه کردیم ولی الان به خاطر حرف بابا هم که شده باید باهاشون آشتی کنیم و اختلاف‌ها رو کنار بزاریم نگاهم روی پدر شوهرم قفل شد رو بهش گفتم آقا جون توی این ۱۷ سالی که من عروستون بودم تا حالا از من بی‌احترامی دیدید؟ سرش رو بالا و پایین کرد و گفت نه شمرده لب زدم اون شبم اگر بحثمون شد به خاطر گاراژ بود و منافع پسر خودتون می‌تونم بپرسم چی شد که تجدید نظر کردید؟ ادامه دارد کپی حرام
۷ پیرمرد لب باز کرد و گفت بعد از اون شب من خیلی از دست تو ناراحت بودم خیلی تلاش کردم حرفای تورو فراموش کنم ولی از طرفی هم حرفهات درست بود و نمیشد منکرشون بشم چند شب گذشت تا اینکه ی شب خواب عجیبی دیدم مهم نیست تو خوابم چه اتفاقی افتاد ولی بعد از اون فهمیدم که در حق شما خیلی کوتاهی کردم و از اول زندگیتون کمکتون نکردم اما بعد از اون خواب به کل عوض شدم و تصمیم گرفتم کارامو جبران کنم امشبم خواستم کدورت‌ها رو کنار بزاریم و دعوتتون کنیم که بتونم بهتون بگم قصد دارم اون خونه‌ای که تازه ساختمو گذاشتم برای فروش و دو طبقه‌ هست رو بدم بهتون هیچکسم حق اعتراض نداره چون خیلی بیشتر از اون خونه به بقیه دادم ولی به شما نه اون پولی هم که برادرای تو گذاشتن روی هم بدهی پسرم رو دادن و من ازشون ممنونم خودم بهشون پرداخت می‌کنم ی مبلغی ام میدم بهتون که کسب و کارتونو توسعه بدید و وضع مالیتون بهتر بشه باقی جاری‌هام مشخص بود که خوششون نیومده ولی پدر شوهرم اهمیتی نداد اون لحظه با خودم فکر کردم که داره دروغ میگه و حرفاشو باور نکردم ولی در نهایت تعجب فردا صبحش دیدم که شوهرم رو برد دفتر ثبت و اون خونه رو زد به نامش پولی هم که برادرام داده بودن رو بهمون داد و پول برادرامم پرداخت کردیم با خودم می‌گفتم دیگه کل کمکش همینه ولی پدر شوهرم حتی به کسب و کار شوهرمم کمک کرد و فقط ازمون خواست که حلالش کنیم می‌گفت گاهی اوقات پدر و مادرا مورد عاق فرزندانشون قرار می‌گیرند هیچ وقتم به هیچکس نگفت که اون شب چه خوابی دیده ولی از اون به بعد رفتار همه با ما فرق کرد و من خدا رو شکر می‌کنم پایان کپی حرام