#عشق_یا_هوس ۱
اسم من ملیکا هست ۱۹ سالم که بود برای اولین بار توی اینستا بهم پیام داد اسمش هاشم بود
اونموقع من با کسی تو رابطه بودم و هاشم هم میدونست اون کیه گفت احمد بهت خیانت میکنه و علاقه ای به تو نداره فقط برای سرگرمی با توعه که وقتش پر بشه دورش پر از دختر هست دقیقا عین تو که بهش دلباختی سعی کن یکم زرنگ باشی، تو هم خشگلی هم مهربون منه ساده اومدم بها بگم که یه وقت گول حرفهای احمد رو نخوری
خلاصه اولش حرفشو باور نکردم اما چند ماه بعد از حرفها و رفتارهای احمد یه چیزایی دستگیرم شد و وقتی توی کارهاش ریز شدن و چندباری یواشکی گوشیش رو چک کردم متوجه شدم فهمیدم هاشم راست میگفته و احمد دروغ میگفته و به نن خیانت میکرده من از احمد جدا شدم و بعد ۵ ماه یه شب هاشم پیام داد که
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
هاشم علاوه بر خوب و با ادب بودنش زیادی هم خوشتیپ بود هر دختری توی خوابگاه عکسشو میدید میگفت دروغ میگی این پسر بازیگری چیزیه مگه میشه پسر به این خوشتیپی بیاد با تو دوست بشه و ادم عادی باشه
به هر زحمتی بود با هاشم حرف زدم و کلی بهش توضیح دادم و گفتم بخدا با احمد نیستم و کاری بهش ندارم و تحت هیچ شرایطی نمیخوام بهم نزدیک بشه و کاملا قیدشو زدم
انقدر قسم خوردم و انقدر اصرار کردم که هاشم باور کرد و دوباره باهام خوب شد
گاهی ازم عکس میخواست منم اندازه خودم خوشگل بودم و هاشم همیشه بهم میگفت تو خیلی خوشگلی و ازم تعریف میکرد میگفت خیلی زیبایی و ادم محو زیباییت میشه
یه روز وقتی از دانشگاه برمیگشتم با هاشم قرار گذاشتم که برم ببینمش یادمه اولین بار تو ماشینش دیدمش
اومد دنبالم منو از ایستگاه اتوبوس تا ایستگاه تاکسی که برا خونمون بود برد وسط مسیر که داشت میرفت بهم گفت ملیکا میخوام تا اخر عمر عاشقت بمونم و تو زندگی هم باشیم
منم که یه دل نه صد دل عاشق این پسر مو مشکی چشم درشت خوشتیپ شدم که مهمتر از همه اونقد با وقار و متین بود که حد نداشت هر دختری که فکرش بکنی عاشقش میشد
من انقدر عاشقش شده بودم که قلبمم میخواستم از سینه ام در بیارم تقدیمش کنم وقتی منو برد ایستگاه تاکسی منتظر موند تا تاکسی پر بشه چون چند تا پسر اونجا بود و هاشم حواسش بود که کسی مزاحمتی برای من ایجاد نكنه
خلاصه زنگ و پیامهامون بیشتر شده بود
برای بار دوم قرار گذاشتیم نزدیک خونه داداشش که یه کافه بود
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
من با اطمینان قلبی با هاشم رفتم تو کافه با فاصله از من نشست و کوچکترین حرف نا مربوطی نزد و من چقد از این رفتارش خوشم اومد اما همین که باهاش رفتم اشتباه
بود اما اینکار من باعث شد عهاشم فکر بدی در موردم بکنه و با خودش بگه که حتما منی که باهاش تا کافه اومدم با احمد جاهای بدتر هم رفتم من به هاشم اعتماد داشتم هر جایی میگفت میرفتم اما هاشم از اون روز به بعد پیامهاش رنگ دیگه ای گرفت یه جور دیگه حرف میزد و خواسته های زیادی داشت یه روز بهش گفتم چرا اینجوری میکنی؟
گفت دختری که حاضره سوار ماشین یه پسر بشه و باهاش بره کافه بنظرت ادمیه که بشه بهش اعتماد کرد و روی اینده باهاش برنامه ریزی کرد؟
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
گفت من خیلی دوستت داشتم اما دیدم دختری نیستی که روش حساب باز کنم هر لحظه ممکن بود با دوباره با احمد دوست بشی از کجا معلوم با احمد نرفتی جاهای بدتر همونطور که با من رفتی کافه شاید با اونم رفتی خونه
همینطور که پیامش میخوندم تند تند اشکام پاک میکردم آخرشم گفت من اگه رابطم باهات ادامه بدم همه میگن رفت با دوس دختر احمد دوست شد ابروم میره
از شنیدن حرفاش بدجوری دلم شکسته بود بهش گفتم بهت ثابت میکنم که اینطور نبوده و اونم دیگه بهم پیام نداد
سه ماه گذشت دیگه از هاشم خبر نداشتم اما اگر خبری ازش میشنیدم دنبال میکردم و خیلیم دوستش داشتم نمیتونستم فراموشش کنم یکی از دوستامم ماجرای مارو میدونست اونم هی میگفت ولش کن عاقبت نداره اخرش خودت تنها میمونی فراموشش کن اینم یکی مثل احمد
باز دانشگاه شروع شده بود و من رفتم یه روز با دوستام یه عکس گذاشته بودم اینستا که دوباره سرو کله هاشم پیداش شد
گفت امروز که تو ماشین بودم هواام بارونی بود اون اهنگی که تو برام فرستاده بودی گوش میکردم یهو دلم هوات کرد پیامت دادم اما من اینسری دیگه باهاش خیلی گرم نگرفتم و محل نذاشتم اما اون شروع کرد حرف زدن و زنگ زدن که منم دوباره شروع کردم بهش پیام دادم فراموش کردم یه روزی هاشم چه حرفهایی که به من نزده گفت میاد
همدیگر ببینیم منم که دلم پیشش گیر بود قبول کردم به بهونه باشگاه رفتم بیرون و هاشم اومد
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
هاشم اومد دنبالم چقدر خوشتیپ شده بود دلم براش ضعف میرفت اما اون نمیدونستم چه احساسی به من داره اون روز هم گشتیم بعدش گفت میخوام برم خونمون یه وسیله ای بردارم منم همراهش رفتم بهش اعتماد کامل داشتم متوجه شدم هاشم عمدا منو کشونده خونه معلوم بود قصد سو استفاده از منو داره که زیر بار نرفتم و درگیر شدیم بهم گفت مگه تو اینکاره نیستی مگه تو همین ادم نیستی که برای نیاز پسرا بیان سراغت اگر دختر خوبی بودی که با پسر دوست نمیشدی دخترایی مثل تو لیاقت بدتر از اینا رو دارن
یهو حرف ازدواج شد گفت من که اصلا با این دخترای قد کوتاه دوست ندارم ازدواج کنم زن باید قدش بلند باشه
حالا منم قدم کوتاه بود ادامه داد دو سه تا دختر خاله دارم هفته بعد میخوان بیان خونمون این عکس زیباست خودشم عین اسمش خوشگله
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
حرفهاش که تموم شد از هم خداحافظی کردیم نزدیک های خونه بودم که پیام داد چون امروز به خواسته ام تن ندادی عواقبش پای خودت
اون لحظه فکر کردم داره الکی منو میترسونه تا اینکه شب شد و صدای زنگ در خونه بلند شد بابام رفت درو باز کنه و اومدنش خیلی طول کشید اما وقتی که اومد بی هیچ حرفی بهم حمله کرد و تا میتونست منو کتک زد وسط زدنلش میگفت هاشم کیه؟ رفتی با پسر مردم دوست شدی که یارو بیاد بهم بگه من با دخترت دوستم؟ عکس و پیاماتم نشونم بده؟
اون شب کتک خیلی بدی خوردم
دو هفته بعد که کبودی هام خوب شده بودن و حالمم بهتر بود به واسطه داییم برام یه خواستگار اومد بابام راضی بود ازدواج کنم علیرضا هم مسر خوبی بود ادم زرنگی بود از اینایی که کلی زبون بازن اما به روی خودش نمی آوورد قیافه بدی هم نداشت دایی میگفت عباس خیلی زرنگ خرج خواهر و مادرش میده مرد زندگیه
این بین پدرو مادرم اصلا با هم نمیساختن از اولش همیشه با هم دعوا داشتن یادمه ۱۰ سالم که بود تا پای طلاقم رفتن اما باز با وساطت بقیه طلاق نگرفتن گفتن شما دو تا بچه دارید نکنید اینکارارو که اونموقع بخاطر ما جدا نشدن ولی خب دوباره به همدیگه گیر میدادن و ما اصلا زندگی جالبی نداشتیم
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس
داداشم که رفته بود خوابگاه و اصلا خونه نمی اومد منم که محکوم بودم بشینم تو خونه، گذشت و بعد اصرارهای مداوم عباس قبول کردم که برای اشنایی بیشتر با خانوادش بیان اولین بار با عمو و زن عموش اومدن خونمون گفت با اینا راحترم قرار شد دفعه بعد با باباش اینا بیان
اینبار هادی بهم پیام داد که قراره ازدواج کنی؟ شنیدم خیلی کتک خوردی من فقط میخواستم گوشتو بپیچونم نمیخواستم اینجوری بشه اگر میخوای بیا باهم فرار کنیم
توی یک پیام جوابشو دادم و نوشتم فکر فرارو از سرت بیرون کن من الان دیگه نامزد یه نفر دیگه حساب میشم بهم پیام نده
هادی هم دیگه بهم نداد
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس ۵
خلاصه چندماه بعد من نامزدی کردم عباس خیلی عاشقم بود هرچی هاشم بهم عشق و محبت کم گذاشته بود اون جبران میکرد انقدر عباس مهربون بود که من کل دنیا رو فراموش کرده بودم و فقط با اون خوش بودم عباس خیلی خوش برخورد بود دیگه به هاشم حتی فکر هم نمیکردم و برام مهم نبود من بهترین مرد دنیا رو داشتم
بالاخره عروسی گرفتیم و رفتیم سر زندگیمون عباس خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید بعد از گذشت چندسال موفق شد یه خونه کوچیک بخره
اما هر چی عباس خوب بود مادرش اذیتم میکرد مدام ازم ایراد میگرفت و بهم گیر میداد اختلافات خانوادگی مون رو توی سرم میکوبید و از جهازم ایراد میگرفت منم به عباس نمیگفتم تا اینکه یه روز کم اوردم وقتی عباس اومد خونه بهش گفتم میخوام برم خونه بابام قهر گفت چرا چی شده؟
گفتم از دست مادرت دیگه نمیکشم
تمام اذیت های مادرشو براش گفتم عباس متعجب نگاهم کرد و گفت چرا تا الان نگفتی؟
همون لحظه به مادرش زنگ زد و گفت یکبار دیگه زنمو اذیت کنی منم خونمو میبرم جایی که دیگه نتونی پیدام کنی
مادرشوهرم از ترس از دست دادن عباس دیگه هیچ کاری باهام نداشت
زندگیم کم و زیاد داشت اما خوب بود گاهی اوقات هاشم رو میدیدم ولی اصلا بهش روی خوش نشون نمیدادم و خیلی بی تفاوت از کنارش رد میشدم نمیخواستم پیش خودش خیال باطل کنه
ادامه دارد
کپی حرام
#عشق_یا_هوس ۶
مدتی گذشت که یه روز عباس گفت بریم مسافرت منم وسایل اماده کردم و قرار شد بریم سفر خیلی ذوق داشتم با اینکه عباس گفت سه روز بیشتر نمیتونیم بمونیم و باید زود برگردیم ولی از ذوق من کم نشد
بالاخره یه سفره سه روز رفتیم و برگشتیم و منم سرخوش تر از همیشه بودم به محض برگشتمون رفتیم پیش یکی از دوستان قدیمیم که ببینمش تا منو دید گفت شنیدی ماجرای هاشم چی شد؟
گفتم نه من از همه چیز بی خبرم
رو بهم گفت یادته چقدر اذیتت کرد؟ چون باهاش رفته بودی کافه میگفت دختر خوبی نیستی؟ با همون دختر دایی خوشگله اش ازدواج کرد اینجوری که میگفتن عروسی خیلی مجللی ام گرفت و کلی بزن برقص داشتن زندگیشونم خوب بود بابا هاشم براشون خونه خرید و به عروسشم یه ماشین کادو داد
متعجب گفتم عه؟ پس براش سنگ تموم گذاشتن
گفت اره بابا این دختره شده بود عزیز دل همه شون هیچی براش کم نذاشتن اما اخرش فکر میکنی چی شد؟ ابروشون رفت یه روز هاشم زودتر از سرکار میاد و هدیه میخره که زنشو غافلگیر کنه اما خودش غافلگیر میشه، زن هاشم با رفیق صمیمی شوهرش احمد تو خونه بودن وای قیامت شد هاشم از هر دوشون شگایت کرد ابرو ریزیی شد که بیا و ببین الانم زنش زندانه
حقیقتش دلم برای هاشم و زنش سوخت اما برای من فقط عباس مهم بود فوری از دوستم خداحافظی کردم به خونه برگشتم وقتی دقت کردم دیدم هاشم خیلی با من بازی کرد شاید تقاص اون کارهاشو پس داد
فقط یاد یک جمله افتادم که میگفت خدا باماست
پایان
کپی حرام