eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
25 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شب بله برونم با عماد یهو بابابزرگم با همون عموم که سالها با بابام قهر بود به خونمون اومدند همه‌مون خوشحال بودیم چون فکر میکردیم بخاطر ازدواج من اومدن آشتی کنون اما زهی خیال باطل. بابابزرگم به بابام اشاره کرد تا با عموم به اتاق برن منم پشت سرشون رفتم بابابزرگم گفت عموم میخواد منو برای پسرش خواستگاری کنه کم مونده بود از عصبانیت سکته کنم بابام در جواب گفت ولی ما همه حرفامونو با خانواده داماد زدیم و دیگه نمیشه کاریش کرد... عمومم در جواب گفت چه اشکالی داره؟ هنوز که نیومدن و خطبه صیغه هم جاری نشده مردم بعد از عقد و عروسی هم مراسمو بهم میزنن این که یه مراسم بله برون و صیغه‌ست همین الان زنگ بزن بگو ما پشیمون شدیم منم خجالت و ترس رو کنار گذاشتم و جلوتر رفتم و با دلخوری رو به بابابزرگ گفتم... بابابزرگ شما که در جریان همه چی هستی... خود شما و بابام با بابای عماد حرفاتونو زدید و قول و قرار گذاشتید برا امشب... ما همدیگه رو دوست داریم... که بابام با تندی گفت تو دخالت نکن... با گریه گفتم زندگی منه بابا... بابام مامانمو صدا زد و گفت ثریارو ببر طبقه بالا خونه ی داداش... ادامه دارد... کپی حرام❌
۲ تا وقتی نگفتم نیاد پایین... تا خواستم چیزی بگم به ارومی گفت خودم همه چی رو درست میکنم برو... منم‌به خیال اینکه قراره همه چی درست بشه رفتم طبقه بالا اونوقتا گوشی موبایل که نبود برای همین خواستم با گوشی خونه به خواهر عماد زنگ بزنم و بگم کمی دیرتر بیان چون اونقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم بابام داره عمومو راضی میکنه از اون فکرای خام بیرون بیاد اما تلفن خونه قطع بود... ناچار منتظر شدم تا بیینم چی میشه. بعد از نیم ساعت زنداداشم پیشم اومد و گفت بابات زنگ زد به خانواده عماد و نامزدیتو بهم زد الانم دارن با عموت اینا قرار نامزدیت با پسرعموت رو تعیین میکنند نتونستم طاقت بیارم تا از جام بلند شدم قسمم داد که اون لحظه پایین نرم، اینکه دیگران بخاطر اخباری که آورده دعواش نکنن از اینده من مهمتر بود.. همه ادمای اطرافم فقط بفکر منافع خودشون بودند.. التماسش کردم تا خودش بره و پیغاممو بهشون برسونه همین که از در خونه بیرون رفت فورا پشت سرش راه افتادم و بلافاصله وارد خونه مون شدم ادامه دارد... کپی حرام❌
۳ بابا با دیدنم از جا بلند شد و با صدای اروم گفت اینجا چه غلطی میکنی؟ با گریه گفتم من عمادو دوست دارم این کارو بامن نکن زن عمو و پسرش ادمای بدی هستن خودتم خوب میدونی پس چرا میخوای منو بدبخت کنی اما بابام با عصبانیت زد تو گوشم و دوباره از خونه بیرونم کرد و به طبقه بالا هدایتم کرد... زنداداشم و مامانمم فرستاد که پیشم باشن یه هفته اشک و گریه بیفایده بود دل سنگ بابام و بابا بزرگم و عموم رو نرم نکرد. مامانمم با اینکه طرف من بود اما عملا کاری نمیتونست بکنه. و بعد از مدتی شدم عروس عموم و زن فیروز... فیروزم ادم بدی نبود اما ادب و احترامی که عماد داشت کجا و اون کجا... منم چاره‌ای نداشتم جز اینکه خودمو بسپرم به تقدیری که دیگران برام رقم زده بودند. بعد از ازدواج همه منتظر تولد بچه ی من و فیروز بودند تا نسبت فامیلی این دو برادر محکمتر بشه. اما بابام دوسال بعد بخاطر تصادف فوت کرد و من موندم و ارزوهای برباد رفته... انگار خدا نمیخواست بهمون بچه بده و هرچه بیشتر دکتر میرفتیم‌کمتر جواب میگرفتیم... ادامه دارد... کپی حرام❌
۴ پونزده سال طول کشید اما هنوز بچه‌ نداشتیم... و هر سه تا برادرشوهرمم ازدواج کردن وهمگیشون صاحب چند تا بچه شدند برای شونزدهمین سالگرد ازدواجمون یه جشن دونفره گرفته بودم که عمو به خونمون اومدن اون روزا زن عمو حال چندان خوشی نداشت و بخاطر سرطان خونه نشین شده بود. وقتی متوجه جشنمون شد کمی گریه کرد و گفت شاید اگه من باعث اسن ازدواج نشده بودم الان هر کدوم شما با یکی دیگه ازدواج کرده بودید و زندگی بهتری داشتید که فیروز با ناراحتی گفت بابا چرا مثل بچه‌ها حرف میزنی؟ من و ثریا خیلیم خوشبختیم و نبود بچه برامون اهمیتی نداره عمو دیگه چیزی نگفت اما میدونستم داره حرفای زنش رو تکرار میکنه اخه مادرشوهرم از وقتی بخاطر سرطان افتاده بود تو بستر بیماری هرروز از اینکه نمیتونه بچه‌های فیروزشو ببینه گریه و زاری میکرد. من این جماعتو میشناختم میخواستن یواش یواش حرف از ازدواج مجدد فیروز و بچه دارشدنش بزنن منم هربار خودمو به اون راه میزدم و موضوع بحث رو عوص میکردم... ادامه دارد... کپی حرام❌
۵ یه روز بصورت اتفاقی خواهرزاده عماد رو دیدم میگفت عماد یبار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده و هردوتا بچه‌هاشم سپرده به همسرش و الان مجرده... من که خودم متاهل بودم دلم نمیخواست بهش فکر کنم برای همین سعی کردم فراموشش کنم تا اینکه یه روز از طریق یکی از اقوام مادرشوهرم فهمیدم خانواده همسرم برای فیروز رفتن خاستگاری و در تدارک ازدواج فیروز هستند اونروز خیلی گریه کردم و هربار که بهش زنگ میزدم و اون رد تماس میزد فکر میکردم لابد مشعول تدارک ازدواجش با یکی دیگه‌ست که تلفن منو جواب نمیده. بی سرو صدا لباسهامو ریختم‌توی چمدون قبل از ابنکه شب بشه به خونه مامانم برگشتم اما مامان حسابی دعوام کردو گفت این وصله‌ها به فیروز نمیچسبه تا متوجه قهرت نشده به خونه‌ت برگرد و بچسب به زندگیت. براش گفتم که اخبار موثق دارم فیروز رو چندجا بردن خواستگاری ادامه دارد... کپی حرام❌
۶ چون عروس به دلش نشسته هنوز عروسیشون سر نگرفته وگرنه اگه خوشش اومده بود تا الان عقدش کرده بود و ازش چند تا بچه‌هم داشت... ولی مامان این حرفارو قبول نمیکرد.البته برای خودمم قابل قبول نبود اما با توجه به اتفاقات اخیر همه چی برام روشن بود.اون شب خونه مامانم موندم و مدام فکر عماد به سرم میزد... با خودم گفتم حالا که فیروز داره بهم خیانت میکنه پس منم حق دارم یکم از احوال عشق قدیمی خودم باخبر بشمو یبار از دور ببینمش...من مثل فیروز خاین و پست نیستم بخوام بهش خیانت کنم و فقط از سر کنجکاویه که میخوام کمی اخبار در مورد عماد کسب کنم... همینکه شماره ی خواهرزاده شو گرفتم به خودم اومدم... از کجا میتونستم‌ به خودم مطمین باشم که وقتی بیشتر از قبل ار عماد بدونم و اگه ببینمش هوایی نمیشم؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم تا به خودم بقبولونم تا وقتی زن فیروزم حق چنین کاری رو ندارم و بیخیال این موصوع شدم. ادامه دارد... کپی حرام❌
۷ دوشب بعد فیروز بهم زنگ زد و گفت درگیر بیمارستان مامانم بودم وقتی گفتم میدونم میخوای زن بگبری و طلاقمو میخوام اومد دنبالم و همه چی رو برام تعریف کرد.. گفت خودت میدونی مادرم داره میمیره و تنها آرزوش دیدن بچه‌ی منه... هرروز یکی رو پیدا میکرد تا من باهاش ازدواج کنم و بچه‌دار بشم تصمیم داشت برای راضی کردن تو فامیل رو بسیج کنه... ولی منم خودم که زن بگیر نبودم و دلم نمیخواست تو در جریان این حرفا باشی و بیشتر ازین اذیت نشی چند بار باهاش همراهی کردم تا بفهمه من به حرفش گوش کردم اما هنوز کسی به دلم ننشسته... با اینکه حرفشو باور نکردم اما به خونه برگشتم و تامدتها بابت اتفاقات اخیر باهاش بداخلاقی میکردم. تا اینکه یه روز فیروز پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه بچه بیاریم خدا میدونه چقدر از پیشنهادش شوکه و خوشحال شدم حرفی رو زد که سالها بهش فکر میکردم و جرات به زبون اوردنش رو نداشتم ادامه دارد... کپی حرام❌
۸ وقتی برادراش فهمیدن خیلی ناراحت شدند و میگفتند تو این شرایط احوال مادرمون این کار روحیه شو تضعیف میکنه اما فیروز میگفت یبار بخاطر دل اون و‌بابا تن به این ازدواج دادم ولی این بار بخاطر دل زنم میخوام یه بچه از پرورشگاه بیارم مقدمات کار بسختی پیش میرفت اما بالاخره تونستیم حضانت یه دختر خوشگل بنام سوگل که یکسالش بود رو به عهده بگیریم ... سه سال بعد بصورت غیر منتظره فهمیدم که باردارم الان شش سال گذشته و سوگل ده سالشه اونقدر عزیزه برام که حاضرم براش جونمو بدم ... پسرمم ۶ سالشه با سوگل خواهروبرادرای خیلی خوبی هستند... هربار یاد فکر و خیالایی که اون شب برای دیدن دوباره‌ی عماد به سرم افتاده بود میفتم از خودم شرمنده میشم. اما خوشحالم که اون شب تصمیم گرفتم تا فکرشو از سرم بیرون کنم و میدونم پیشنهاد اینکه بچه از پرورشگاه بیاریم رو خدا به پاس صبوری کردنهام و انصراف از ارتباط با عماد به دل فیروز انداخت تا زندگیمون به ارامش برسه. پایان. کپی حرام❌