#پنهونکاری 6
مجید به سمتم آمد و شاکی گفت _ برای چی به من زنگ نزدی؟
این مردک چه چرت و پرتی میگفت؟ چرا دست از سر تو برنمیداره؟
بغضم بدجوری گرفته بود.
کاش همه چیز رو از اول بهش میگفتم مجید دستم رو گرفتم بی اهمیت به نگاههای همسایهها منو به داخل برد.
دیدی چه آبرویی ریزی راه انداخت؟
مگه بهت نگفتم اگه این مرتیکه روانی اومد بهم زنگ بزن.
خیلی ترسیده بودم با گریه گفتم_ به خدا گفتم الان یه کاری دست خودت میدی ...به خاطر تو سکوت کردم .
صدای دادش تمام تنم را لرزوند_ خفه شو بعدش به سمت تلفن رفت با داییم تماس گرفت و آبروریزی امروز احمد را بهش گفت و بهش اخطار داد که اگه احمدی اطراف خونمون بپلکه این بار خودش با دستهای خودش میکشتش. بعدش تلفن من رو برداشت و سیم کارتم رو شکوند .
کلی سرم داد کشید و گفت دیگه حق نداری چیزی ازش پنهون کنی.
منم که فقط گریه میکردم قسم خوردم که دیگه به هیچ عنوان ازش پنهون کاری نکنم.
اون روز مجید انقدر عصبی بود که احمد دیگه خبری ازش نبود .
بعدها متوجه شدم طبق گفته دایی اونو به شهرستان فرستادن.
منم با اون اتفاقا درس عبرت گرفتم که دیگه هیچ موضوعی حتی یک موضوع کوچک را از شوهرم پنهان نکنم.
پایان.
کپی حرام.