💕💕
✅ هیچ وقت مدرسه را به عنوان تنبیه برای بچه ها قرار ندهید.
📚گاهی برخی والدین وقتی جمعه است می گویند ؛ كی می شود شنبه شود بروی مدرسه از دستت راحت شوم.
📕یا میگویند؛ چقدر اذیت میکنی، بگذار در دفترت بنویسم خانم معلمت امروز رفتی دعوات کنه.
📝با این رفتار مدرسه را زندان برای بچه معرفی می کنند. در حالی که مدرسه گلستان و باغ تعلیم و تربیت است و ما باید برای بچه هایمان آن فضا را زیبا ترسیم بکنیم.
#استادتراشیون
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️💬❇️💬❇️
💬 قدیمی ها میگفتند :
🔰 لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان میدهد.
🔹 لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد.
🔹 لباس دختر، اخلاق مادر را نشان میدهد
و لباس پسر، تربیت مادر را نشان میدهد.
✴️ رحمت خدا بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند :
🔸 آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند،
#اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند.
🔸آنها ادب را نمیخواندند،
#اما ادب را به ما یاد دادند.
🔸آنها قوانین علوم زیستی را مطالعه نکردەاند،
#اما هنر زندگی را به ما آموختند.
🔸آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند،
#اما رفتار و احترام را به ما آموختند.
🔸آنها در دین تحصیل نکردند،
#اما معنای ایمان را به ما آموختند.
🔸آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند،
#اما دور اندیشی را به ما آموختند.
🔺آنها به ما یاد دادند كه به دیگران، چگونه احترام بگذاریم
سایه پدر ومادران درقید حیات مستدام
و روح پدر و مادران آسمانی، شاد 🌺
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💙
مردها دوبار تربیت میشوند؛ یکبار توسط والدینشان، بطوری که بتوانند فرزند خوبی باشند و بار دوم توسط همسرشان بهنحوی که شوهر خوبی برای همسرشان باشند،
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#ریزه_کاری_های_تربیتی👧🏻👦🏻
#نکات_خانومانه🧕🏻
👈یکی دیگه از سیاست های زنونه رو براتون میگم!
🔴پشتیبانی کردن بیجای بعضی از پدر ها از بچه ها باعث به اصطلاح لوس کرن بچه ها میشه
و موضوع دعوا و بحث و جدل بین خیلی از خانواده ها همینه!!!
مثال :بچه بازیگوش داره با توپ توی خونه بازی میکنه 😁
شما میگی :
‼نکن
❌گفتم نکن بچه
میزنه ظرف ها رو میشکنه
ای بابا !! اقا شما هم یه چیزی بگو بهش دیگههههه!!!
خیلی بی خیالی ! اصلا تو نمیزاری این بچه ادم بشه و ....
‼همسرت میگه
وااااای تو چقدر غر زدی!
اینم شده شبیه تو .....
اصلا تو بلد نیستی بچه بزرگ کنی و......
❌این میشه شروع یه مشاجره
🔴حالا میگم چیکار کنی
🔸1.وقتی همسرت خونه است اصلا‼سعی نکن بچه رو تربیت کنی!
🔸2.مرد هامعمولا ظرفیت و تحمل سر و صدای زیاد رو توی خونه ندارن
پس وقتی میخواد استراحت کنه بچه ها رو آروم کن
اما نه با جنجال
بشین کنارش و باهاش بازی کن ،(نقاشی ،خمیر بازی و ....)
🔸3.وقتی بچت پیش همسرت کار بدی میکنه به جای دعوا سعی کن حواسش رو به چیز دیگه پرت کنی.
وقتی همسرت خونه نبود اگه لازمه تنبیه خاصی انجام بدی (تنبیه بدنی⛔)در راستای تربیت فرزندت انجام بده.
🔸4.هیچ وقت به خاطر کارهایی که بچت انجام میده سر همسرت غر نزن !!!
یادت نره که مادر خیلی نقش پر رنگتری در تربیت فرزند داره .
🌸⃟💕჻ᭂ࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت18
صورتشو برگردوند طرف من.
حس میکردم، تو چهرش یه حسرت بزرگ پدیدار شده!
در طی این چهار سال هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
--چی شد ساسان؟ اتفاقی افتاده؟
با همون بغضی که داشت، لبخند زد!لبخندی که تلخیش بدجوری تو ذوق میزد.
--اتفاق! اره اتفاق افتاده!
یادته حامد، دوسال پیش که بابام مرد، تا یک ماه نمیتونستم بیام بیرون؟
یادته جواب تلفناتون رو نمیدادم؟
یادته هرچی میومدی دم خونمون نمیخواستم ببینمت؟
یادته مامانم التماست میکرد منو ببری بیرون؟
همینطور که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و گریش گرفته بود،جوری که صدای گریش تو فضا پیچیده بود....
با دستام شونه هاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.
به جرعت میتونستم بگم تاحالا اینجوری ندیده بودمش!
سرشو تو سینم گرفتم و با دستم آروم به کمرش ضربه میزدم.
گریش شدت گرفت و هق هق میکرد.
تو اون حال داشتم به ساسان فکر میکردم.
به پسری که همیشه لبخند میزد
همیشه شوخی میکرد و اصلا غم واسش معنی نداشت! ولی الان؟
یاد حرف مامانم افتادم که همیشه میگفت هرکی که بیشتر میخنده، بدون غمش هم بیشتره!
ضربه های دستمو به کمرش محکم تر کردم.
--خب دیگه ساسان! بسه دیگه! مرد که گریه نمیکنه آخه!
همینجور که با دستش اشکاشو پاک میکرد از آغوشم خارج شد و سرشو پایین انداخت.
انگار خجالت میکشید.
با دستم رو پاش ضربه زدم!
همونجور ادامه دادم
--ببین ساسان یا حرفتو میزنی یا انقدر میزنمت تا به حرف بیای.
سرشو بلند کرد.
--چی بگم آخه؟ شایدم بهتره نگم! چون تو هیچی نمیدونی!
--خب تو بگو تا بدونیم !
--بابای من از غصه دق کرد! میدونی حامد، من خیلی بابامو اذیت کردم! یادم میاد آخرین خواستش ازم آدم شدنم بود.
آدم که نشدم هیچ! تازه حیوون صفت ترم شدم. حامد خیلی سخت بود!
طی اون یک ماه، همش عذاب وجدان داشتم!
خواهرام و مامانم گناهی نداشتن، ولی بخاطر من از وجود بابام محروم شدن.
خیلی سخت بود حامد، همینطور که الانم سخته.
با سرش به انگشترم اشاره کرد
--امروز این انگشترت درد دل منو باز کرد.
حتی یه بار بابا و مامانم به عنوان هدیه برام یدونه از اینا خریدن، ولی من تشکر که نکردم هیچ تازه با پررویی تمام تو روشون وایسادم و گفتم دیگه از این آشغالا واسم نخرن.
اون روز بابام هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کرد.
ولی الان معنی اون نگاه رو میفهمم.
فکر رفتارایی که با بابام داشتم هر روز بیشتر داره عذابم میده!
میدونی حامد گاهی وقتا دلم میخواد زمان به عقب برگرده و من رفتارام رو جبران کنم، ولی حیف!
با دستش زد رو شونم
--ببین حامد! اگه حتی پادشاه هم بودی! یادت نره که جلوی روت بابات وایساده!
هیچ وقت حرفی نزن که بخوای مثل من عین سگ پشیمون باشی....
حرفای ساسان بوی پشیمونی میداد! و این میتونست یه شروع باشه.
شروعی که مقدمه ای واسه خلاصی ساسان از عذابش بود.
ولی از طرفی هم احساس میکردم من هنوز هیچ چیز رو کامل تموم نکردم.
انگار پازل عوض شدنم هنوز تکمیل نبود!
ولی بد نبود با چنتا سوال شروع میکردم.
--متاسفم واقعا!حالا به نظرت میتونی کارهاتو جبران کنی؟
--نه! نمیتونم! هیچ وقتم نمیتونم! من حتی از خجالت سرمزار بابام نمیتونم برم.
حس میکنم نگاهش خیلی سنگینه.
به قدری سنگین که چشمام تحمل وزنش رو ندارن.
--حالا اگه من بگم که میتونی کارهایی که کردی رو جبران کنی، قبول میکنی؟
--نمیدونم! چون اول باید آدم بشم! آدم شدنم که مال ما نیست! ولش کن حامد.
صلاح دونستم بحثو تموم کنم ولی باید سر یه فرصت مناسب ادامه بدم.
--خب ساسان حالا چای میخوری یا قهوه؟
--آخه مگه اینجا کافی شاپه! برو حامد حوصله مسخره بازی ندارم.
شونه هامو بالا انداختم و از ساسان خواستم بشینه تا من برگردم.
رفتم و از سوپری دم در ورودی دوتاقهوه خریدم.
به طرف نیمکتا رفتم و کنار ساسان نشستم.
غرق در فکر بود.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم.
--هیییی دیوار! کجارو نگاه میکنی؟
جواب نداد.
این دفعه با صدای نسبتا بلندی
--ساسان!
با اینکه از صدای بلندم تعجب کرده بود و با چشمای گرد داشت نگام میکرد با سر به قهوه ها اشاره کردم.
نگاهش که به قهوه ها افتاد تعجبش بیشتر شد و سوالی نگام کرد.
--از همون سوپری دم در گرفتم.
لیوان قهوه رو برداشت و آروم آروم شروع به خوردن کرد.
قهوه اون روز خیلی بهم چسبید! چون گرمای قهوه سردی بیرحم هوا رو تسکین
میداد و این واسم لذت بخش بود.
قهوه هامون تموم شد ساسان رفت و تازه یادم اومد ازش نپرسیدم درباره چی میخواسته حرف بزنه.
دوباره برگشتم سر جای قبلیم.
کنار قبر نشستم و بهش خیره شدم.
"شهید گمنام"
اسمی که بهم آرمش میداد......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
1.17M
🖋️#فایل_آموزشی ۱
🌹🌺 حد مدارا با همسر و خانواده همسر چقدر باید باشه؟
💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید
💫✨🌺 آیا باید یک عمر با رفتارهای بد همسر یا خانواده همسر مدارا و تغافل کرد؟!!
🌺 استاد کاظمیان
{ مشاور و مدرس حوزه خانواده}
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
2.07M
🖋️#فایل_آموزشی ۲
چگونه با تندخویی و پرخاشگری همسرم کنار بیام؟
سوال: با سلام خدمت شما
من همسرم خیلی پرخاشگره می شه راهنمایی کنید با اخلاق تند همسرم چطور برخورد کنم؟ تشکر
💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید
🌺 استاد کاظمیان
{ مشاور و مدرس حوزه خانواده}
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
1.2M
🔰 #فایل_آموزشی ۳
موضوع: 😔 همسرم اهل تفریح و گردش نیست
🎙 #استاد_هادی_کاظمیان
سلام وقت شما بخیر بنده حدود ۱۰ سال هست که با همسرم زندگی میکنم و ۲ فرزند پسر هم دارم خدا رو شکر زندگیام خوبه و همسر خوبی دارم فقط یه مسئلهای که منو رنج میده این هست که به همسرم منو تفریح نمیبره بارها بابت این مسئله دعوا کردیم به نظرتون چطور میتونم همسرم رو متقاعد کنم که اهل تفریح بشه ممنون از کانال خوبتون
💖🌹 چطور همسرم رو اهل تفریح و گردش کنم؟
لطفا نشر دهید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
874K
#فایل_آموزشی ۴
💫🖕پرسش و پاسخ
❌😔موضوع: لجبازی و فحش دادن همسر
سلام بنده حدود پنجساله که ازدواج کردم من با همسرم از اول زندگی مشکل داشتیم هر دو لجباز هستیم و حاضر نیستیم کوتاه بیایم و مشکل بعدی اینکه همسرم وقتی من ۱ اشتباهی میکنم اون هم مقابلهبهمثل میکند و به من فحش میده درمجموع زیاد با هم جروبحث میکنه
پاسخ استاد کاظمیان👆👆
{ مشاور و مدرس حوزه خانواده
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
1.26M
🔰 #فایل_آموزشی ۵
💝💥😍 ۵ راهکار برای جذابیت یک زن برای همسر
🎙 #استاد_هادی_کاظمیان
🎗به خانمهای عزیز پیشنهاد می کنیم حتما این فایل صوتی را گوش بدهند 👆👆👆
💖🌹 اگر نگرانید همسرتون بخطا بره حتما گوش دهید
لطفا نشر دهید 🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
شاخصه های یک زوج موفق.تعهد در زندگی مشترک.استاد تراشیون.mp3
7.9M
#فایل_آموزشی ۶
🎙 تعهد در زندگی مشترک
🔴 #استاد_تراشیون
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
1.17M
🖋️#فایل_آموزشی ۷
🌹🌺 حد مدارا با همسر و خانواده همسر چقدر باید باشه؟
💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید
💫✨🌺 آیا باید یک عمر با رفتارهای بد همسر یا خانواده همسر مدارا و تغافل کرد؟!!
🌺 استاد کاظمیان
{ مشاور و مدرس حوزه خانواده}
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت19
درگیر اون دختر شده بود.
تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه.
--راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم....
دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم.
چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه.
با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.
تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم.
واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم.
ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه.
شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده!
به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد
--سلام داداش حامد.
تازه فهمیدم که آرمانه.
ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم.
روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم با ناباوری ادامه دادم
--آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟
کی این بلارو سرت آورده؟
سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود.
--داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم!
--مامانت چی آرمان؟
اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم.
سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم.
همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد.
--نمیتونم! نمیتونم راه بیام.
دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم.
از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم.
با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم.
تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت
دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره.
با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره.
یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم.
نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود.
دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم.
دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم.
پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم.
با این کارم لبخند بی جونی زد.
--خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده.
ملتمس توی چشمام زل زد.
دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن.
با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود.
ازش خواستم دستشو تکون نده.
خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه.
صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه.
ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم.
روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد.
از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم .
بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم.
به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده.
دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره .
روبه من با صدای آروم تری ادامه داد
--چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه.
با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه
--راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده.
--خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد.
با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت.
آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم.
با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم.
روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم.
تو همون حال گوشیم زنگ خورد.
دکمه اتصال رو زدم.
--الو سلام حامد جان خوبی مادر؟
کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟
میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی!
--سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟
--احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره.
--شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم.
--بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟
--نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس.
--چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟
--نه آخه مامان دروغم کجا بود. هرموقع حالش بهتر شد میام.
--باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده.....
🍁نویسنده :حلما🍁
May 11
💠در ازدواج ياد میگيريم؛
هم من،
هم همسرم،
هم خود رابطه؛
روزهاى خوب و بد خواهیم داشت!
اصرار به خوب بودن همه چيز
یک
"توهم"
بيش نيست!
ما حتی علی رغم داشتن بهترین همسر؛
روزهاى بد نیز خواهيم داشت.
هدف استراتژيك در رابطه عاطفى، مي تواند اين باشد كه
🔹واقع بينانه روزهاى بد را بكاهيم،
🔹درست بحث كنيم؛
بدون اينكه به هم آسيب روانی بزنيم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت20
--سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟
--سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟
--بله.
--باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل.
با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟
پرستار که انگار حالمو فهمیده بود.
--آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا.
--خیر من خوبم فقط مطمئنید؟
--بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد.
به طرف صندلی رفتم و نشستم.
تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده....
با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم.
یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود.
--آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟
--بله بله، اتفاقی افتاده؟
--نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست.
--اهان میشه بگین کجاس؟
--انتهای همین سالن تخت آخر.
ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن.
پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم.
با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت.
موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود
درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود.
تازه یاد نمازم افتادم.
از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم.
روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد.
--سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟
--سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره.
یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم.
--بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید.
بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود....
بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم.
بین نمازام واسه آرمان دعا کردم.
از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته....
بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم.
توی راه گوشیم زنگ خورد.
--الو سلام مامان.
--سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟
--اره مامان خداروشکر بهتره یکم. شما خوبی بابا کجاس؟
--خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟
--راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم.
--باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور.
راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر.
--باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی.
--طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی!
--چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم....
گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم.
--سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟
--بزارید ببینم! بله مشکلی نیست.
پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود.
نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم.
یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم.
تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد....
همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد.
--به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا.
با این حرفم خندید و سلام کرد.
--سلام داداش حامد.
همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد
--من تو بیمارستان چیکار میکنم؟
--عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟
یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد.
--اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد!
بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد
به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم....
همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟
--آرمان مشکل مامانت چیه؟
--مامانم آسم داره، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته.
امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه..........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهارتهای زندگی «۱».mp3
15.22M
🖋️#فایل_آموزشی ۸
💢راهکار مهم ؛ آرامش در زندگی
⭕⁉️ چکار کنیم فرزندمون گرفتار آسیبهای اجتماعی نشود!!
🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده}
💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💫پروردگارا🙏
⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از
💫عشـ❤️ـق مگذار
⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را
💫بی سرپرست نکن
⭐️هیچ چشـ😔ـمی را
💫گریان نکن
⭐️خدایا🙏دستهایت پناه
💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد
⭐️شبتون بهشت❤🌙
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت21
ملتمس توی چشمام زل زد
--میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم.
تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم!
--باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر.
--یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟
--اره دیگه مرده و قولش.
--وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم.
--باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی.
خندید--باشه داداش قول قول.
کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره.
چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم.
همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان
--به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟
--سلام. ممنون بهترم.
--خب خداروشکر.
با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون.
--ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده.
خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم.
و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره.
تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم.
تازه یاد هزینه عمل افتادم.
--بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟
--نگران هزینه عملشون نباشید.
راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم.
امروزم قسمت این پسر بچه شد.
تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم.
--واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین.
--خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم.
از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود.
برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود.
ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود.
از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت
--سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال....
حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟
--آقا! آقا! حال کی؟
دلو زدم به دریا
-- حال همسرم چطوره؟
--همسرتون کیه دیگه؟
به صورتم دقیق شد
--آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم.
با حالت فکری جواب داد
--همسرتووووون؟بزارید ببینم.
بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده.
تو دلم خدارو شکر کردم و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم.
--میتونم ببینمش؟
--الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید.
پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
--خیر از پشت شیشه میبینمشون.
--باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه...
من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد.
با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن.
به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم.
یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین.
توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد.
با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد.
واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم!
با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم
--پرستاااااار! پرستاااار!
به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم.
--چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت.
با دستم به اتاقش اشاره کردم.
--تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید.
توروووووخدااااااااااااااا
پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸