❤️🍃❤️
#همسرداری
❗️ نقاط ضعف خانواده همسرتان را به رویش نیاورید!
✍ورود به یک خانواده جدید، به معنای ورود به یک فرهنگ جدید است.
✍ظرفیت پذیرش تفاوتها را در خود ایجاد کنید.
⛔️ هیچگاه نکات منفی خانواده همسرتان را با همسر خود در میان نگذارید.
👈همه انسانها نقطهضعف دارند و شما باید سعی کنید اشتباهات آنها را ببخشید و فراموش کنید.
✍در مقابل، اتفاقات خوب را بهخاطـــر بسپارید
و سعی کنید در برابر آنها بازخورد مثبتی از خود نشان دهید.
کش دادن اتفاقات ناگوار چیزی جز احساس خشم و نفرت عاید شما نمیکند.❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شوهرداری
راهی برای نرم کردن اخلاق آقایون👌
#استاد_پناهیان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
تعصب همسر.mp3
5.36M
💢 با تعصب همسر چگونه برخورد کنم؟
سوال:
⁉️ همسرم بعد از ده سال زندگی مشترک هنوز تعصب دارد، با اینکه یک پسر ده ساله هم دارم، هر جایی که بخواهم بروم باید با خواهرم یا مادرم بروم، چگونه با این برخورد کنم؟
🔈 پاسخ کوتاه و شنیدنی از استاد توفیقی را در صوت بالا بشنوید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت28
--خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلانتری دیگه دنبالشن و الان یه کمک بزرگ بهشون کردی.
-- نه بابا این چه حرفیه! من ازتون ممنونم. شما جون منو نجات دادین.
--این وظیفه ماست. انشاالله بعد از بهبودیتون باید بیاید کلانتری و هرچیزی که از غلام میدونید رو بگید.
--بله چشم......
آمبولانس ایستاد. دونفر اومدن و من گذاشتن روی یه تخت دیگه.
اولش فکر میکردم اشتباه شده، ولی بعدش به اطراف دقت کردم، همون بیمارستانی بود که اون شب اون دختر و بعدش آرمان بستری بود.
جالب بود برام که برای بار چندم میرفتم توی اون بیمارستان.
توی اورژانس بهم سرم وصل کردن و دکتر بعد از معاینه کمرم گفت گرفتگی عضلانیه و خداروشکر مشکل جدی واسه دنده هام پیش نیومده.
سرمم تموم شد و پرستار اونو از دستم خارج کرد.
با اینکه هنوزم درد خفیفی توی کمرم حس میکردم، از روی تخت پایین اومدم و کاپشنم رو پوشیدم.
چند دقیقه ای از اذان گذشته بود و من تصمیم گرفتم نمازم رو همونجا توی بیمارستان بخونم......
از نماز خونه خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستار پذیرش
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام بفرمایید.
--راستش میخواستم.......
همون موقع پرستار همیشگی اومد
--سلام آقای رادمنش. بفرمایید میخواید همسرتون رو ببینید؟
انگار بدن من به کلمه همسرتون آلژی داشت و زود هنگ میکرد.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم بله.
--بفرمایید اتاقشون روکه بلدید، فقط زودتر از بخش خارج بشید.
--بله چشم......
با چشمم دنبال شماره اتاقش میگشتم که چشمم به خانمی که پشت شیشه اتاقش ایستاده بود افتاد.
نمیدونستم باید برم نزدیک یا نرم.
هینجور که سرمو پایین انداخته بودم، وسط سالن ایستادم.
--سلام پسرم. شما با ایشون نسبتی دارین؟
از حرفی که زده بود دستپاچه شده بودم
--من؟ نه.....نه....فقط...
--پس نسبتی باهاش نداری.
ولی ایکاش نسبتی باهاش داشتی.
آهی کشید و ادامه داد
--لااقل اگه فامیلی ، دوستی، آشنایی، یکدوم از اینا بودی تا حدی خیالم راحت بود.
آخه این دختر هیچ کسو نداره.
--پس نسبتشون با شما چیه؟
--ما فقط باهم همسایه هستیم.
راستش چند روزی بود خونه نمیمومد، منم نگران شدم. تا اینکه اینجا پیداش کردم.
رفت طرف شیشه اتاق و شروع کرد به گریه کردن.
--کی تورو به این روز انداخته؟ کی شهرزاد من رو اینجوری کرده؟ چرا چشماتو باز نمیکنی؟ پاشو باهام حرف بزن! پاشو دردودل کن! چرا اینجوری خوابیدی آخه دختر قشنگم!
از کاری که میخواستم انجام بدم مردد بودم.
آروم آروم رفتم و با فاصله از اون خانم کنارش ایستادم.
--آروم باشید. با گریه کردن شما کاری درست نمیشه. فقط باید واسشون دعا کنید.
--آخه شهرزاد مثل دخترمه! چجوری میتونم آروم باشم.
بعد از کلی گریه و زاری رفت و روی صندلی نشست و ازم خواست برم پیشش بشینم.....
--خب نگفتی پسرم. اگه نسبتی باهاش نداری پس؟
--راستش وقتی ایشون تصادف کردن هیچ کس توی خیابون نبود و منم ایشون رو آوردم بیمارستان. همین.
--خدا خیرت بده! خیر از جوونیت ببینی.
--ممنونم مادرجان.
--راستش من به دلایلی باید از اینجا برم.
دکتر گفته اب و هوای اینجا واسم مناسب نیست و باید تا آخر عمرم برم جایی که آب و هواش مناسب باشه. واسه همین گفتم کاش نسبتی باهاش داشتی.
آخه شهرزاد خیلی تنهاس، پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده و هیچکس رو نداره، فقط یه خاله داشت که پیشش زندگی میکرد که اونم عمرشو داد به شما.
--خدابیامرزه.
--خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. هییی! چه میشه کرد.
راستش همیشه واسه شهرزاد آرزوی خوشبختی میکردم.
پیش خودم میگفتم اگه شهرزاد پدر و مادر نداره، لااقل درآینده یه همسر خوب داسته باشه تا بتونه بهش تکیه کنه. نمیدونستم که قراره این اتفاق واسش بیفته.
ای کاش میتونستم بیشتر پیشش بمونم.
--انشاالله که حالشون بهتر بشه.
--انشاالله مادر. راستش میشه یه خواهش ازت بکنم؟
--بله بفرمایید.
--ببین پسرم، این دختر خیلی تنهاس، میخواستم اگه انشاالله به هوش اومد و سلامتیش روبه دست آورد، مراقبش باشی.
درخواستمم از تو بخاطر اینه که به ظاهرت نمیخوره از این جوونای شیطون و بی حدو مرز باشی.....
--چشم.خیالتون راحت.
--الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده! راستش کلید خونش رو هم میدم بهت، تا ازت بگیره.
ولی یادت باشه، اگه از کاری که میخوای انجام بدی یه موقع خدایی نکرده سوءاستفاده بکنی یا اینکه شهرزاد رو اذیت کنی، به همون خدایی که بالا سرمونه قسم، امیدوارم یه روز خوش نبینی.
--چشم. خیالتون راحت.
--چشمت بی بلا. راستش من فردا بعد از ظهر باید برم، اگه برات زحمتی نیست آدرسو یادداشت کن تا فردا کلید خونه رو بهت بدم.
--باشه چشم. راستی مادر کسی هست برسونتتون؟
--نه اشکالی نداره تاکسی میگیرم.
--خب پاشید من واستون تاکسی میگیرم تا آدرس خونتون رو هم یاد بگیرم.
--خیر ببینی مادر..............
🍁نویسنده حلما 🍁
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت29
همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم.
باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد.
نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد.
راننده روبه خانمه
--بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم.
--دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟
سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب.
--حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم.
--نه مادر آخه......
--آخه نداره شما بفرمایید.
--باشه پس من میرم.
از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت.
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم.
تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت.
چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد.
--اومدم حاج خانم.
در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل.
--نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
همینجا میمونم شما بیاید.
--وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی.
--آخه دیر وقته.
--طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی.
سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و
وارد حیاط شدم.
درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد.
حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...!
از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم.
یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت.
اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم.
--بشین کنار بخاری گرم شی پسرم.
-- چشم.
--الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟
--بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم.
--ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،بزارم گرسنه بری؟
--آخه...
--آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن.
--سلام مامان.
--سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟
--عه مامان جان خدانکنه.
--اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟
--ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود!
راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه!
--خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم.
--چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟
--نه. خداحافظ.
گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم.
دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود.
فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد"
شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود.
با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم.
نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد.
همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟
--راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم.
--پسرتون هم سن منه؟
--اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود.
ولی ۳۵ ساله که ندیدمش!
این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد.
--۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟
این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد
--نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم!
چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد.
پس چرا نیومد؟
خدایا یعنی پسرم کجااااست؟
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد.
دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم.
وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت.
آروم صداش زدم
--حاج خانم!حاج خانم!
فایده ای نداشت!
دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم.
نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم.
چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد.
انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره.
چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد.
--ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست!
هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم.
پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد.
--شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم.
--زحمتت میشه پسرم.
--نه این چه حرفیه....
همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود.
سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم.
توی همون حالت صدا زدم
--حاج خانم! حاج خانم!
--اومدم پسرم.
شام اونشب خیلی بهم چسبید.
نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد.
بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم..........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💝💞کلیپ: تذکری به پدران!
💞💝💞 #حجت_الاسلام_والمسلمین_تراشیون
621.3K
پاسخ استاد کاظمیان«کارشناس ارشد خانواده»
سلام و عرض ادب خدمت استاد بزرگوار
بنده ۳۰ ساله و متاهل هستم و از دوران نوجوانی با استرس مزمن دست و پنجه نرم میکنم. به خصوص در جمعها و تنشها این استرس بیشتر هم میشود و اکثرا در نهایت به ناتوانی بنده در دفاع از حق خود و ابراز وجود و خودخوری و افکار منفی منتهی میشود.
حین استرس، عمدتا تنفس بنده نامنظم و آشفته میشود و نمیتوانم به آرامی و آرامش صحبت کنم و دایما ترس از قضاوت شدن دارم و صحبتهای تند دیگران بنده را مضطرب و هیجانی میکند.
لطفا راهنمایی کامل بفرمایید تا این مشکل را ریشه ای حل کنم. این مشکل گاها زندگی بنده را تحت تاثیر قرار میدهد.
تشکر از لطف شما استاد گرانقدر🙏🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
خوشبخت باشید...
همان کسی باشید که می خواهید
اگر دیگران آن را دوست ندارند
بگذارید نداشته باشند.
یادتان باشدخوشبختی یک انتخاب است
زندگی،راضی نگه داشتن همه نیست.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🕊 برای اینکه در زندگی یک نفرتغییری ایجادکنید ، نیازی نیست که با استعداد، پولدار، زیبا یا کامل باشید ...
🌸 شماکافیه مهربان باشید ومحبت کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ کنج مهربانی
☘️ زن رکن خانه است و اساس تربیت فرزندان میباشد. او سرچشمه عاطفه و مهربانی است که هیچ جایگزینی برای او نیست.
🍀 او یک مربی نمونه است که هیچ مهد کودکی جای نوازش صمیمی، دستان گرم و آغوش مهربان مادریاش را پر نخواهد کرد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 30
از آشپزخونه اومدم بیرون.
--خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته.
الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون.
--نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم.
رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود....
از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم.
نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد.
--بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد.
کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد.
کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--قول میدم مواظبش باشم.
شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته.
--نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم.
--مراقب خودتون باشید.
--چشم پسرم برو خدا به همرات.
از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم.
کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم.
اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد.
زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.
چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد.
ناامید کنار خیابون نشستم.
چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم.
--آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره.
--من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد.
خنده آرومی کرد و ادامه داد
--راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم.
ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی.
البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون!
--نه الان اسنپ میگیرم.
--والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی.
پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری.
--نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم.
توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم.
نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟
درمونده سرمو پایین انداختم.
--هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟
از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم.........
--شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه.
--ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه.
به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد.
--بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش.
وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد!
یه حس آشنا و غریب!
کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد.
--راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم.
زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه.
امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش.
با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت.
تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد.
یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود.
روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود
" اگر شهید نشویم، میمیریم."
جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند!
نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند.
به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم.
از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم.
همون چشما! همون مو! همون ریش و......
وااای خدای من! انگار خودم بود.
کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد....
--سلام رفیق!
--سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس.
خندید و دستشو زد روی شونم
--خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی!
--من کجا شمارو دیدم؟
لبخند زو
--همونجایی که چند وقتیه میری!
راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها!
--یعنی شما!....
--آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا!
همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد....
--نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی!
--اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...!
چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود.
یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد.
--چیشده پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی!
اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم.
--ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم.
--نه مادرجون من بیدار بودم.
چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز.
--چشم. الان پا میشم.
با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود.
کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
به "درد" هم اگر خوردیـم
قشنگ است...
به شانه بار هم "بُردیم"
قشنگ است...
در این دنیا ڪه پایانش به
"مرگ" است،
براے هم اگر "مُردیـم"
قشنگ است....
روزتان به نیکی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#سیاستهای_همسرداری
💕به همسرتان در رفتار با والدینش آزادی عمل بدهید.
🔰علاوه بر تعهدی که زوجین در برابر یکدیگر دارند، با رفتن به زیر یک سقف نیز باید بپذیرند که هر کدامشان در برابر خانواده و پدر و مادرش هم تعهدی دارد.
🔰پس اگر همسر شما نسبت به شما برخوردی شایسته دارد، اجازه بدهید آزادانه آنچه را دوست دارد برای والدیناش انجام بدهد. در واقع هرچقدر به همسرمان آزادی عمل بیشتری بدهیم، خودمان هم آزادی عمل بیشتری خواهیم داشت.
⬅️از تنگنظری و خودخواهیهایی که دامنگیر خود شما هم میشود بپرهیزید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✅بگومگو نشانه یک رابطه سالم است✅
محققان اعتقاد دارند که یک رابطه سالم ۷ نشانه دارد که یکی از آنها دعواست.
اگر زوجها هیچ موقع با یکدیگر دعوا نکنند، در واقع چیزی میان آنها اشتباه است.
ثابت شده این زوجها اهمیتی به یکدیگر نمیدهند و در واقع همدیگر را رها کرده اند.
دعوا باعث میشود که افراد از آنچه برایشان اهمیت دارد یا عصبانی شان میکند بیشتر حرف بزنند.
البته دعوا باید با احترام و آرامش به همراه باشد تا نتیجهای مثبت دهد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt