🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت29
همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم.
باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد.
نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد.
راننده روبه خانمه
--بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم.
--دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟
سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب.
--حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم.
--نه مادر آخه......
--آخه نداره شما بفرمایید.
--باشه پس من میرم.
از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت.
کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم.
تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت.
چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد.
--اومدم حاج خانم.
در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل.
--نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
همینجا میمونم شما بیاید.
--وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی.
--آخه دیر وقته.
--طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی.
سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و
وارد حیاط شدم.
درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد.
حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...!
از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم.
یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت.
اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم.
--بشین کنار بخاری گرم شی پسرم.
-- چشم.
--الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟
--بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم.
--ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،بزارم گرسنه بری؟
--آخه...
--آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن.
--سلام مامان.
--سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟
--عه مامان جان خدانکنه.
--اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟
--ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود!
راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه!
--خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم.
--چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟
--نه. خداحافظ.
گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم.
دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود.
فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد"
شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود.
با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم.
نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد.
همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟
--راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم.
--پسرتون هم سن منه؟
--اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود.
ولی ۳۵ ساله که ندیدمش!
این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد.
--۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟
این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد
--نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم!
چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد.
پس چرا نیومد؟
خدایا یعنی پسرم کجااااست؟
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد.
دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم.
وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت.
آروم صداش زدم
--حاج خانم!حاج خانم!
فایده ای نداشت!
دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم.
نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم.
چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد.
انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره.
چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد.
--ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست!
هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم.
پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد.
--شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم.
--زحمتت میشه پسرم.
--نه این چه حرفیه....
همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود.
سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم.
توی همون حالت صدا زدم
--حاج خانم! حاج خانم!
--اومدم پسرم.
شام اونشب خیلی بهم چسبید.
نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد.
بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم..........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💝💞کلیپ: تذکری به پدران!
💞💝💞 #حجت_الاسلام_والمسلمین_تراشیون
621.3K
پاسخ استاد کاظمیان«کارشناس ارشد خانواده»
سلام و عرض ادب خدمت استاد بزرگوار
بنده ۳۰ ساله و متاهل هستم و از دوران نوجوانی با استرس مزمن دست و پنجه نرم میکنم. به خصوص در جمعها و تنشها این استرس بیشتر هم میشود و اکثرا در نهایت به ناتوانی بنده در دفاع از حق خود و ابراز وجود و خودخوری و افکار منفی منتهی میشود.
حین استرس، عمدتا تنفس بنده نامنظم و آشفته میشود و نمیتوانم به آرامی و آرامش صحبت کنم و دایما ترس از قضاوت شدن دارم و صحبتهای تند دیگران بنده را مضطرب و هیجانی میکند.
لطفا راهنمایی کامل بفرمایید تا این مشکل را ریشه ای حل کنم. این مشکل گاها زندگی بنده را تحت تاثیر قرار میدهد.
تشکر از لطف شما استاد گرانقدر🙏🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
خوشبخت باشید...
همان کسی باشید که می خواهید
اگر دیگران آن را دوست ندارند
بگذارید نداشته باشند.
یادتان باشدخوشبختی یک انتخاب است
زندگی،راضی نگه داشتن همه نیست.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🕊 برای اینکه در زندگی یک نفرتغییری ایجادکنید ، نیازی نیست که با استعداد، پولدار، زیبا یا کامل باشید ...
🌸 شماکافیه مهربان باشید ومحبت کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ کنج مهربانی
☘️ زن رکن خانه است و اساس تربیت فرزندان میباشد. او سرچشمه عاطفه و مهربانی است که هیچ جایگزینی برای او نیست.
🍀 او یک مربی نمونه است که هیچ مهد کودکی جای نوازش صمیمی، دستان گرم و آغوش مهربان مادریاش را پر نخواهد کرد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 30
از آشپزخونه اومدم بیرون.
--خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته.
الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون.
--نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم.
رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود....
از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم.
نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد.
--بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد.
کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد.
کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم
--قول میدم مواظبش باشم.
شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته.
--نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم.
--مراقب خودتون باشید.
--چشم پسرم برو خدا به همرات.
از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم.
کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم.
اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد.
زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.
چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد.
ناامید کنار خیابون نشستم.
چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم.
--آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره.
--من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد.
خنده آرومی کرد و ادامه داد
--راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم.
ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی.
البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون!
--نه الان اسنپ میگیرم.
--والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی.
پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری.
--نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم.
توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم.
نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟
درمونده سرمو پایین انداختم.
--هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟
از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم.........
--شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه.
--ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه.
به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد.
--بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش.
وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد!
یه حس آشنا و غریب!
کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد.
--راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم.
زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه.
امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش.
با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت.
تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد.
یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود.
روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود
" اگر شهید نشویم، میمیریم."
جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند!
نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند.
به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم.
از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم.
همون چشما! همون مو! همون ریش و......
وااای خدای من! انگار خودم بود.
کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد....
--سلام رفیق!
--سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس.
خندید و دستشو زد روی شونم
--خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی!
--من کجا شمارو دیدم؟
لبخند زو
--همونجایی که چند وقتیه میری!
راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها!
--یعنی شما!....
--آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا!
همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد....
--نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی!
--اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...!
چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود.
یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد.
--چیشده پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی!
اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم.
--ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم.
--نه مادرجون من بیدار بودم.
چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز.
--چشم. الان پا میشم.
با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود.
کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
به "درد" هم اگر خوردیـم
قشنگ است...
به شانه بار هم "بُردیم"
قشنگ است...
در این دنیا ڪه پایانش به
"مرگ" است،
براے هم اگر "مُردیـم"
قشنگ است....
روزتان به نیکی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#سیاستهای_همسرداری
💕به همسرتان در رفتار با والدینش آزادی عمل بدهید.
🔰علاوه بر تعهدی که زوجین در برابر یکدیگر دارند، با رفتن به زیر یک سقف نیز باید بپذیرند که هر کدامشان در برابر خانواده و پدر و مادرش هم تعهدی دارد.
🔰پس اگر همسر شما نسبت به شما برخوردی شایسته دارد، اجازه بدهید آزادانه آنچه را دوست دارد برای والدیناش انجام بدهد. در واقع هرچقدر به همسرمان آزادی عمل بیشتری بدهیم، خودمان هم آزادی عمل بیشتری خواهیم داشت.
⬅️از تنگنظری و خودخواهیهایی که دامنگیر خود شما هم میشود بپرهیزید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✅بگومگو نشانه یک رابطه سالم است✅
محققان اعتقاد دارند که یک رابطه سالم ۷ نشانه دارد که یکی از آنها دعواست.
اگر زوجها هیچ موقع با یکدیگر دعوا نکنند، در واقع چیزی میان آنها اشتباه است.
ثابت شده این زوجها اهمیتی به یکدیگر نمیدهند و در واقع همدیگر را رها کرده اند.
دعوا باعث میشود که افراد از آنچه برایشان اهمیت دارد یا عصبانی شان میکند بیشتر حرف بزنند.
البته دعوا باید با احترام و آرامش به همراه باشد تا نتیجهای مثبت دهد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣ افزایش مهر و #محبت همسران❣
✳️هر کس «بسم الله الرحمن الرحیم» را ۷۸۶ مرتبه بر ظرف آبی بخواند و بدمد تا بیاشامد به شخص مقابل محبت شدیدی به او پیدا خواهد کرد.
✳️هرگاه زن یا شوهری از همدیگر #راضی نیستند این آیه 👇را بر شیرینی بخواند و فوت کند و به همسرش بخوراند انشاءالله با او مهربان خواهد شد.
💥و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله والذین امنوا اشد حبالله و لو یری الذین ظلموا اذ یرون العذاب ان القوة لله جمیعا و ان الله شدید العذاب💥
( آیه ۱۶۵ بقره)
✳️ برای تسخیر قلب و رفع کدورت بین دو نفر این عمل انجام شود:👇
🔸ابتدا دو رکعت نماز به نیت رفع کدورت بخواند، در هر رکعت بعد از حمد، ۷ مرتبه این آیه را بخواند:
💥عسی الله ان یجعل بینکم و بین الذین عادیتم منهم مودة و الله قدیر و الله غفور الرحیم💥
( ممتحنه آیه ۷)
🔸سپس بعد از نماز ۷۷ مرتبه بگوید
💥اللهم لین قلب ( اسم شخص و پدرش) لی کما لینت الحدید لداود و سخر لی قلبه کما سخرت لسلیمان جنوده من الجن و الانس والطیر فهم یوزعون.💥
👈🏻آن شخص چنان مسخر گردد که تصور آن ممکن نیست.
✅( البته می توانید دعای آخر را به اینصورت خلاصه کنید: اللهم لین قلب - اسم شخص و پدرش- لی کما لینت الحدید لداود).
✳️ برای #تسخیر قلب ، صبح هنگام طلوع آفتاب ۱۱ مرتبه آیةالکرسی را بخوان و بین دو عین «یشفع» و «عنده» آن شخص را قصد نما ، یک هفته تمام نشده مسخر تو گردد.
✳️ برای ایجاد #محبت در دل مقابل در روز جمعه ۱۰۰۰ مرتبه ذکر « الودود» را بر انار شیرین بخواند و به مطلوب بدهد تا بخورد، دوستی او بینهایت گردد به گونه ای که تا روز قیامت از او جدا نشود.
✳️ برای #آشتی دادن، آیه ۱۱۵ انعام (و تمت کلمۀ ربک ... العلیم) را سه مرتبه بخوان و بر روی کسی که قهر کرده فوت کن طوری که متوجه نشود، آشتی خواهد کرد و عذر خواهد طلبید.
✳️ حرف(ث) را که تلفظ آن « ثاء» است روزی ۵۰۰ مرتبه بگویید که برای جلب محبت بسیار مجرب است.
📚گنجینه اسرار غیب، محمدرضاصادقی سوادکوهی، صحفه ۷۸ تا ۷۹
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
.
🌿⃟📗 خــوشبختی یعنی...
واقف بودن به اینکه
❀ هر چه داریم ازرحمت خداست
❀ و هر چه نداریم ازحکمت خدا…
.
🌿⃟📗 احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی
❀ رسیدن به خواسته ها نیست
❀ "بلکه لذت بـردن ازداشته هاست"
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت31
تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود.
انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....!
چند تا مشت آب یه صورتم زدم!
از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت.
وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم.
سربه زیر وارد هال شدم.
--سلام حاج خانم! قبول باشه.
--سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم.
تشکر کردم و رفتم توی اتاق.
اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد.
نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده....
با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم.
به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......!
نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد.
با آخ گفتنم متوجه من شد.
--عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو.......
با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش
--ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟
یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم.
--چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم.
--سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.
--نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم.
--نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو.
نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد.
--جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟
نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد.
--عطره پسرم. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم.
سرمو پایین انداختم.
--اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد.
--واقعا نمیخواستم بیدارت کنم.
--نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین.
از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم.
و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد.
چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......!
سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد.
--چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟
--چشم الان میخورم.
اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم.
--خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود.
یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد.
یادته نرههه هااا.
از فکر و خیال دراومدم.
--راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟
--ساعت ۴ بعد از ظهر. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم.
--پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال.
--نه مادر زحمتت میشه.
--نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم.
--باشه مادر برو خدا به همراهت.....!
به خیابون پر از ماشیننگاه کردم و با خودم گفتم
انگار فقط دیشب راه بندون بوده!
تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم.
ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه.
توی راه شماره خونه رو گرفتم.
--الو بفرمایید؟
آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم.
--سلام بچه جون. مامانت هست؟
--مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست.
--خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم.
--چند لحظه گوشی دستتون......!
صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود.
--الو؟ الو؟ بفرمایید!
--سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟
--سلام. بله اتفاقی افتاده؟
--نه فقط دیروز تصادف کرده. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید.
--چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟
--حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید.
گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم.
ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم.
دوباره صدای آرمان بود
--کیه؟
--بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در.
--چشم......
مامانم پشت در ایستاده بود.
--سلام آقای محترم بفرمایید.
--سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟
--ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه.
--حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم.
صدای من همراه شد با باز کردن در
گلارو گرفتم جلوی مامانم.
--تقدیم به بهترین مامان دنیا.
با حالت ناباوری!
--حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟
--آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟
--هان....هان....اهااان بیا برو تو!
کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سه صفتی که برای مردان عیبه اما برای زنان لازم و ضروری هست❗️
حجتالاسلام فرازی نیا 🎥
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#نکته_های_اورژانسی✔️
✔️ قبل از ازدواج به خانواده همسر دقت کنید، فرزندان عصاره ی تربیتی خانواده هستند و اختلاف فرهنگی حتما روی آنها تاثیر خواهد داشت
👈 اختلاف فرهنگی رو با اختلاف طبقاتی اشتباه نگیرید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt