4_5875198558629530534.mp3
5.18M
💐 #درس_اخلاق
🔻حاج آقا عالی
🔻بداخلاقی باعث نابودی اعمال
سلام عزیزم آره منزل سلام عزیزم آره منزل خودتونه بیا بیا
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#داستان
شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟
شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد کرد!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📚 #داستان_کوتاه
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست ،؟
زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد. اما با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
❗️هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
•°•|💔|•°•
شاید #تلنگࢪ
حاجـے•••
چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان...
وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟!
آها ببخشید...
شما ࢪل مذهبۍ داࢪید😏🙂
یڪم باخودت فڪࢪ ڪن!
ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟!
اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ!
ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀
#اࢪتباط_بانامحࢪم
#بہ_خودت_بگیࢪ
#بدون_ٺعاࢪف
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت37
توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام از شنیدن حرفاش خسته نمیشد.
--پسرم همین جا منو پیاده کن.
با حرفش از فکر و خیال دراومدم.
--چی فرمودین حاجی؟
خندید و با نگاه خاصی بهم نگاه کرد
--گفتم جلوی بیمارستان منو پیاده کن که انگار تو باغ نبودی...
با حرفش خجالت کشیدم و شرمنده گفتم
--شرمنده. الان دور برگردون دور میزنم.
--نه پسرم نیازی نیست، خودم میرم.
--نه حاجی، این چه حرفیه......
تو راه کلانتری همش ذهنم به حرفای بابام درگیر بود.
صدای زنگ موبایلم منو از افکارم جدا کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و گوشیمو برداشتم ، اما با دیدن اسم ساسان، کلافه و عصبانی شدم.
دکمه وصل رو زدم.
--بله؟
با صدای آروم و شرمنده
--سلام.
خشک و جدی جواب دادم.
--سلام! کاری داشتی؟
--میشه ببینمت؟
--دلیلی واسه دیدن من وجود داره؟
--بخدا حامد اون جوری که تو فکر میکنی نیست.
--مهم نیس. الانم من باید برم کار دارم.
--آدرسو میفرستم بیا.
--گفتم که من....
بووووق!....بووووق..!
کلافه گوشیمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم روی فرمون.
--خدایا، چیکار کنم؟
ماشینو روشن کردم و رفتم طرف کلانتری.....
چند ضربه به در اتاق زدم.
--بفرمایید.
آروم در و باز کردم و رفتم تو اتاق.
--سلام جناب سرهنگ.
نگاهش به چیزی که داشت مینوشت بود و در همون حالت دستشو به طرف صندلی دراز کرد.
--بفرمایید بشینید.
--بله چشم.
سرشو بلند کرد
--عه آقای رادمنش شما هستین! خوبید؟ پدرتون خوبن؟
از احوالپرسی بابا از طرف اون یکم تعجب کردم.
--خوبم ممنون. بابا هم خوبه سلام داره خدمتتون.
به طرف در رفت و در رو باز کرد.
--نظری؟
--بله قربان.
--دوتا چایی بیار
--زحمت نکشید جناب سرهنگ.
--زحمتی نیست.
--راستش این چند روزه یه کاری پیش اومد نتونستم بیام. باعث شرمندگی شد.
--مشکلی نداره. راستش اون روز خواستم بیای که در مورد غلام ازت بپرسم.
اما دوستت به سوالای ما جواب داد.
--ساسان رو میگین؟
--بله. ظاهراً از اینکه همدست غلام شده بود عذاب وجدان داشت و همون روز اول همه چیزو گفت.
--پس چرا باهاش همدست بوده؟
--نمیدونم. میتونید از خودشون بپرسید.
--مگه آزاد شده؟
--بله. اظهارات روز اول نجاتش داد.
--که اینطور.
--بله.
همینجور که داشت مینشست پشت میزش به من خیره شد.
--و اما شکایت غلام از شما.
--جناب سرهنگ خودتون که میدونید، من فقط چند تا ضربه سطحی بهش زدم.
--بله متوجه هستم.
اما قانون واسه ضرب و شتم، مجازات قرار داده.
متفکرانه به من خیره شد
--ببینید آقای رادمنش، اظهارات شما، نیاز به شاهد داره.
سردرد عجیبی گریبان گیرم شده بود.
--الان شما میگید من چیکار.......
صدای تق تق در نزاشت حرفمو ادامه بدم.
--بفرمایید.
با باز شدن در چهره ساسان توی چهارچوب در ظاهر شد.
--سلام جناب سرهنگ. اجازه هست؟
--سلام جوون. بفرما.
کنار من روی صندلی نشست و زیر لب سلام کرد.
--خب جوون. اینجا چیکار میکنی؟
--نگاه سردش رو از من گرفت و به سرهنگ نگاه کرد.
--تموم حرفایی که حامد میزنه درسته.
--تو از کجا میدونی؟
--خودم با چشمای خودم دیدم.
--اما شواهد تو کفاف نمیده، ما نیاز به دوتا شاهد....
دستشو برد بالا
--اجازه بدین جناب سرهنگ.
بلند شد و درو باز کرد.
با ورود دوتا غول پیکری که با ساسان وارد شدن، تعجبم بیشتر شد.
--اجازه هست جناب؟
--بله بفرمایید.
--اینم از اون دوتا شاهد. الان دیگه حامد
یه نگاه به من کرد و ادامه داد
--زندان نمیره؟
--اگه شواهد شما و این دونفر بررسی و مورد قبول باشه، خیر!
--پس هر سوالی دارین از ما بپرسین....
تو اون لحظه نمیدونستم باید به معرفت ساسان فکر کنم یا به خیانتی که کرده بود.
ذهنم درگیر و خسته از افکار تکراری که
صدای ساسان افکارمو محو کرد.
--حامد؟
--بله.
--نشنیدی چی گفتم؟
--نه.
-- میگم پاشو بریم کارت دارم.
به سرهنگ نگاه کردم.
--پاشو جوون خدا رفیقای با معرفت رو واسه آدم نگه داره.
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم، اون دوتا مرد هم ازما جا شدن و رفتن.
نمیخواستم اونجا با ساسان حرف بزنم.
--دنبالم بیا.
سوار ماشین شدیم و بدون مقصد حرکت کردم.
توی راه نه ساسان حرفی میزد، نه من.
چشمم خورد به زمین خاکی که ته یه کوچه بود.
رفتم داخل کوچه و ماشینو وسط زمین پارک کردم...
دستامو کرده بودم تو جیب شلوارم و بی هدف به سنگای جلوی پام ضربه میزدم.
ورود چند حس مختلف، عصبانیت، خشم ،کینه و معرفت، به ذهنم منو خشمگین کرده بود.
با کشیده شدن کتفم از طرف سامان، خشمم لبریز شد دستشو پس زدم و با عصبانیت داد زدم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
❇️ مراقب چرخهای پنچر زندگیتان باشید
☘️ زندگی مشترک ابعاد مختلفی دارد:
بُعد اقتصادی، بُعد عاطفی، بُعد جنسی و بُعد اجتماعی.
🍀 هر کدام از ابعاد زندگی مشترک، مانند چرخهای یک خودرو هستند که اگر پنچر باشند، نمیتوان مسیر زندگی را به درستی ادامه داد.
⁉️ چنانچه هرکدام از چرخهای ماشین زندگیتان دچار مشکل شده است، آن چرخ را پنچرگیری کنید تا به خوبی در جاده زندگی ادامه مسیر دهید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ زن و شوهر باشید؛ نه چیز دیگری
⁉️ آیا ارتباط شما با همسرتان، رابطه زن و شوهری است یا رابطه پدر و فرزندی و یا رابطه عاشق و معشوقی؟
☘️ در رابطه همسری (زن و شوهری)، هم صمیمیت و عشق وجود دارد و هم مسئولیتپذیریِ دوطرفه.
🔶 در رابطه پدر و فرزندی، همه مسئولیتها متوجه یک نفر (پدر) است.
♦️ در رابطه عاشق و معشوقی، زوجین همدیگر را خسته میکنند و زود از هم میرنجند.
🍃 زن و شوهر باشید و لا غیر...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
همسرم مناسبت ها رو فراموش میکنه و این باعث ناراحتیمه😢
بعضی از خانمها شکایت میکنن از اینکه شوهرشون همه مناسبتها رو فراموش میکنه و اصلا توجهی بهشون نداره.
خیلی از خانمها فکر میکنن که چون شوهرشون اهمیتی به زندگی مشترکشون نمیده، همه مناسبتها رو فراموش میکنه، در صورتی که همیشه هم اینطور نیست. ممکنه به علت مشغلههای ذهنی و یا فشار کاری و اقتصادی هم باشه....
اگه شوهرتون مشغلههای فکری و ذهنی زیادی داشته باشه، مسلما ممکنه بعضی از موارد رو فراموش کنه و بهشون توجه نکنه. در این شرایط باید سعی کنید اون رو درک کنید و بدونید که مشغلههاش چیه که این قدر ذهنش رو درگیر کرده و صبور باشید تا رفع شن و ذهنش باز بشه تا بتونه روی مسائل مربوط به زندگی مشترکتون تمرکز کنه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
وقتی میبینید شوهرتون مناسبتها رو به خاطر نمیاره، بهش یادآوری کنید و علت رو بپرسید. اگه گفت که علتش مشغلههای ذهنی و فکریه، بگید که درکش میکنید و اگه به کمکی نیاز داره، میتونه روی شما حساب کنه تا کمی آرامش ذهنی داشته باشه اما اگه گفت براش مهم نیست که مناسبتها رو به خاطر داشته باشه، بگید که برای شما مهمه و دوست دارید بهشون توجه داشته باشید و جشن بگیرید، حتی جشنهای دو نفره و ساده.
وقتی بدونه که برای شما این موضوع مهمه، ممکنه بیشتر تلاش کنه و اهمیت بده تا به خاطر داشته باشه.
شما شروعکننده باشید و بهش یادآوری کنید
در مناسبتهای خاص اگه میبینید شوهرتون تبریک نمیگه و به خاطر نداره، شما به اون یادآوری کنید و جشن دو نفره بگیرید تا یک شب به یاد ماندنی بسازید و در یاد و خاطره اش هم ثبت شه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt