eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
109 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ حفظ اقتدار مرد در زندگی معجزه میکنه... خانمهای محترم پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید ☺️🌹 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت48 --اگه سینی چایی آمادس بدین ببرم. یسنا ۳ سال ازم بزرگتر بود و باهام زیادی احساس راحتی میکرد. یه مشت هواله بازوم کرد و چشمک زد --یادت باشه نگفتی این کتی خانم از کجا پیداش شداااا! از عصبانیت دستمو مشت کردم و اخمم شدید تر شده بود. سرمو بلند کردم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم --فکر نمیکنم این موضوعات به شما ربطی داشته باشه. به بازوم اشاره کردم --خواهشاً این رفتارهای بچگونه رو کنار بزارید..... سینی چایی رو بردم و گرفتم جلوی مهمونا. تو همون حالت موبایلم زنگ خورد اما نتونستم جواب بدم و زود قطع شد.... بعد از گذشت یک ساعت، بابا اومد خونه و از مهمونا بابت عرض تسلیتشون تشکر کرد. همه رفتیم بهش زهرا و مراسم خاکسپاری خیلی زود و غریبانه تموم شد. بعد از اینکه همه رفتن خونه منو ساسان نشستیم پیش ارمان. صداش زدم. --آرمان داداشی؟ جواب نداد! انگار که اصلا صدای منو نمیشنید. گریه نمیکرد و فقط به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود. بلند شد و خوابید کنار قبر مامانش، چشماشو بست و آه بلندی کشید. من و ساسان هم فقط نگاش میکردیم. هوا سوز داشت و آسمون ابری بود! اون روزهمه چی دست به دست هم داده بود، تا حال گرفته آرمانو گرفته تر کنه! دوباره صداش زدم --آرمان؟ پاشو سرمامیخوریا! ایندفعه پربغض بهم خیره شد با صدایی گرفته حرف میزد --راست میگی. نباید سرما بخورم. چون اگه..... چونش لرزید --چون اگه سرما بخورم پولی نداریم برم دکتر! آخه هرموقع سرمامیخوردم، مامانم از اینکه نمیتونست ببرتم پیش دکتر گریه میکرد. اشکاش پشت سر هم میومد و حرف میزد. نشوندمشو سرشو گرفتم تو سینم ، تازه فهمیدم خودمم داشتم گریه میکردم. سرشو بوسیدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --خب اگه تو سرمابخوری مامانت گریه میکنه! تو دوس داری مامانت ناراحت باشه؟ سرشو به طرفین تکون داد --نه نمیخوام..... اومدیم خونه و آرمانو بردم روی تختم خوابوندم و نمازمو خوندم. بعد از صرف ناهار و مجلس ختم توی خونه، مهمونا رفتن و فقط خاله و یسنا و رستا موندن. همینطور که مشغول چک کردن موبایلم بودم، زنگ خورد. --الو سلام بفرمایید. --سلام ببخشید آقای رادمنش؟ --بله بفرمایید. --تبریک میگم همسرتون به هوش اومدن. با تعجب از رو زمین بلند شدم و تقریبا با صدای بلندی داد زدم --چیییییی؟ جدی میگید؟ --بله آقا! برین خداروشکر کنید. با ذوق پرسیدم --میشه بگین الان کجان؟ --ایشون الان باید تحت مراقبت باشن. بخاطر همین منتقل شدن به بخش مراقبت های ویژه. --باشه ممنون. خیلی لطف کردین‌. --خواهش میکنم.خدانگهدار. از ذوق نمیدونستم باید چیکار کنم، یه حس مغناطیسی منو به طرف بیمارستان میبرد. دلم میخواست، با بهترین و شیک ترین مدل لباسم برم بیمارستان. پیرهن مشکیمو با شلوار کتونی مشکی و کت تک دودی ست کردم و توی آینه به صورتم خیره شدم باید میرفتم پیش یاسر. عطری که اون خانم بهم داده بود رو زدم و رفتم بیرون. --مامان؟ --جانم مامان تو آشپزخونم. --مامان من باید برم بیرون یه کاری دارم زود میام، فقط حواستون به آرمان باشه‌. --باشه مامان‌. زود برگردیا آرمان تنهاس. --چشم خداحافظ....... رفتم پیش یاسر و مثل همیشه، با شوخی و خنده سلام کردم. --به به! آقا حااامد؟ چه عجب از این ورا.؟ --هیچی دیگه اومدم خوشگل کنم. --عهههه که اینطور. چشم ما در خدمتیم. نشستم رو صندلی و روپوش آرایشگری رو برام بست. --خب حامد جون، بزار ببینم مدل جدید خفن چی دارم واست.....؟! متفکرانه به موهام خیره شد. --یاسر داداش، مدل شیک و ساده ،جدید چیزی نداری؟ --از داشتنش که دارم، حالا واسه کی میخوای؟ --واسه خودم.میخوام مدل موم ایندفعه ساده باشه. --ببین حامد،این مدلی که اگه بشه برات بزنم، مذهبیه. یعنی دیگه نمیشه یقه باز بزاری و زنجیری بندازیو.... خندید و ادامه داد --اینجوری بیشتر مسخرت میکنن. --اشکالی نداره. توی آینه بزرگی که روبه روم بود، به صورتم خیره شدم و همه اجزای صورتمو از نظر گذروندم. صورتی کشیده اما تو پُر که اول از همه چشمای درشت و یشمی، توی صورتم خودنمایی میکرد. پوست صورتم سفید ودماغم قلمی لب و دهنم کوچیک بودن. رنگ مشکی ریش روی صورتم تضاد جالبی با پوست صورتم داشت. ابروهام رنگ موهام مشکی و پُر بود. دست کشیدم رو ریشم و از اینکه پُر پُر شده بود، خوشحال شدم. --خب حامد جون، دیگه چه خبر؟ --سلامتی داداش خبری نیست. --راستی با این مدل شرمنده ابروهات میشما اخم و تخم نکنی. حتی از شنیدن ابرو برداشتن چندشم شد یه نمه اخم روی پیشونیم نشوندم و جواب دادم....... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💟هفت بهشت زندگی! ❤️بهشت اول: آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد... 💛بهشت دوم: دستان پدری‌ ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد. 💜بهشت سوم: خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد. 💙بهشت چهارم: معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگی‌اش هم سن تو شد تا یاد بگیری. 💚بهشت پنجم: دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند. 💖بهشت ششم: همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است گویی دو شاخه از یک ریشه اید. 💕بهشت هفتم: فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است... 💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم اما بهشت همین حوالی ست... مادرت را بنگر؛ پدرت را ببین؛ خواهر یا برادرت را حس کن؛ به معلمت سر بزن؛ دوستت را به یاد بیاور؛ همسرت را در آغوش بگیر؛ فرزندت را ببوس... یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت... بهشت را با همه قلبت حس کن، همین نزدیکی ست.. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
48.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️الهـی کـه ✨هیچ وقت غـم نبینید ❄️و نـور خـدا ✨همیشه زینت بخش ❄️زندگیتـون باشـه ✨آرزو میکنم وجودتون ❄️پر شه ✨از عشق به خــــدا ❄️پر شه از خوشبختی ✨و پر شه از خیر و برکت الهی ❄️مهـرتون ماندگار شب زیباتون بی غم 🌙🌹 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
❄️💫روزی پر از 💓✨عشق و محبت ⛄️💫روزى پر از ❄️✨موفقيت و شادى 💓💫روزى پر از ⛄️✨خنده و دلخوشى ❄️💫و روزی پر از 💓✨خبرهای خوب ⛄️💫براتون آرزومندم ❄️✨روزتون زیبا و در پناه خدا ❄️سه ـنبه ‌تون پر برکت❄️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت49 --خوبه یاسر. همون برنداری بهتره. تک خنده ای کرد و دست از کار کشید --نکنه سرت به تخته سنگی، چوبی، چیزی خورده ما خبر نداریم؟ از حالت گفتنش خندم گرفت --شاید همینطوره که تو میگی! --عه پس بالاخره به خیر شیطون استراحت دادین و فرستادی دیار ابلیس آباد! با یاسر از دوران ابتدایی آشنا شده بودم و با اینکه ۵ سال ازم بزرگتر بود، افکارش باهام جور بود و همه جوره هوامو داشت. --خب حالا شیطون کِی اومد خرشو پس گرفت؟ خندید و دوباره مشغول کارش شد. تموم اون شب رو واسش تعریف کردم و اونم در سکوت به حرفام گوش میداد وقتی همه حرفامو شنید توی آینه بهم نگاه کردو لبخندزد. با دستش زد روی شونم --که اینطور! با شیطنت این حرفو زده بود و منم متوجه منطورش شدم و سرمو انداختم پایین. --حالا اسمشون چی هست؟ ناخودآگاه، از اینکه یاسر در موردش حرف زد، اخم کردم و جدی شدم. --نمیدونم. --اووووو چقدرم غیرتیه! وایسا بابا باهم بریم، این جاده خاکیایی که تو داری میری رو ما دو قرن پیش آسفالت کردیم. خندم گرفت اما چیزی از اخمم کم نشد. --پاشو داداش، کارت تمومه. چشمم به مدل موم افتاد که خیلی به چهرم میومد. بلند شدم و زدم رو شونش. --دستت مرسی. خیلی خفنه...... با دیدن گلای قرمز توی گل فروشی، خوشحال شدم و خواستم یه شاخه گل قرمز بخرم، که تازه فهمیدم مناسب نیست. یه دسته گل رز سفید و آبی مناسب عیادت خریدم. توی راه دل تو دلم نبود، دوتا حس خوشحالی و استرس منو مضطرب کرده بودن..... --سلام خانم خسته نباشید. --سلام ممنون بفرمایید. --ببخشید میشه بگین بیمار اتاق ۲۳ رو کجا منتقل کردین؟ --شما چه نسبتی با ایشون دارین؟ ترس اینکه از نسبت نداشته من با اون دختر خبردار شده باشن،دوباره ذهنمو درگیر کرد! توی اون لحظه، پنهون موندن این دروغ واسم تعجب آور بود. با پایین ترین صدای ممکن --من همسرشون هستم. --آهان، منتقلشون کردن بخش. نفس راحتی کشیدم و رفتم بخش. روبه روی در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم. حس میکردم، قلبم داره از سینم میزنه بیرون! حسی که داشتم، برام آشنا نبود و نمیدونستم باید چیکار کنم. بسم الله گفتم و در زدم و صبر کردم تا جواب بده. دوباره در زدم و جواب نشنیدم. --خانم پرستار؟ پرستاری که داشت میرفت، را رفتشو برگشت --بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ --نه، فقط میخواستم برید داخل اتاق، ببینید این خانم خوابن یا بیدار؟ در روباز کرد و بعد از چند ثانیه اومد بیرون --بهشون مسکن تزریق کردن، خوابشون برده. --آهان ممنون. نشستم رو صندلی و منتظر موندم. نزدیک یک ساعت گذشت بلند شدم و روبه روی شیشه اتاق ایستادم. اما همین که سرمو بالا بردم، چشمم به یه جفت یاقوت مشکی افتاد که زل زده بود به چشمام. اما به ثانیه نخورد که چشم ازم برداشت و چشم ازش برداشتم. حالم خوب نبود، حس میکردم، توی تنور دارم ذوب میشم. با دستم به در اتاق ضربه زدم. --بفرمایید. در و باز کردم و رفتم توی اتاق، در رو هم تا ته باز گذاشتم. --سلام. --سلام. --راستش....میدونم که از دیدن من تعجب کردین، چون نه شما من رو مشیناسید، و نه من شمارو. نزدیک در اتاق ایستاده بودم و داشتم حرف میزدم. --میتونم بپرسم، دلیلتون واسه اینجا اومدن چیه؟ تو دلم خدا خدا میکردم، پرستار نیاد و اون کلمه مضحک رو نگه. --عه آقای رادمنش، چرا دم در ایستادین؟ ناسلامتی همسرتون به هوش اومده ها. با اومدن پرستار، سند رفتن ابروی منم با خودکار قرمز امضاء شد!.... از ترس اینکه تعجب کنه یا حرفی بزنه، تا مرز سکته رفته بودم. پرستار شونه ای بالا انداخت --والا دوره آخرو زمونه، شوهرا هم شوهرای قدیم. بعد از معاینه و بررسی اوضاع رفت بیرون و در رو بست. --ببخشید آقای..... --رادمنش هستم. --بله. آقای رادمنش میشه بپرسم.... انگار از حرفی که میخواست بزنه خجالت میکشید. بخاطر همین بریده بریده حرف میزد --احیاناً... شما... با من... نسبتی دارین؟ --نه، یعنی آره! کلافه ادامه دادم --ببینید، من مجبور شدم. --نمیخواستم سوء تفاهم پیش بیاد. آهی کشید و ادمه داد --آخه من هیچ چیزی یادم نمیاد. و از زمانی که چشمامو باز کردم، شما اولین نفری هستین که میاد ملاقات من. --یعنی شما هیچ چیز یادتون نیست؟ --نه. حس میکردم، موندنم توی اون اتاق از حد گذشته. اما نمیدونستم چجوری باید از اتاق برم بیرون. در اتاق باز شد و پرستار اومد --خب آقای رادمنش! وقت ملاقات تمومه، لطفا بفرمایید بیرون. --بله چشم. از اتاق اومدم بیرون و چشمم افتاد به دسته گل آبی و سفیدی که روی صندلی بود..... یه راست رفتم گلزار شهدا. فقط اونجا بود که منو آروم میکرد. کنار قبر نشستم. --سلام رفیق. شرمنده انقدر دیر به دیر میام سراغت. یه دفعه این جمله اومد رو زبونم --راستی عطرت خیلی خوشبوعه! نمیدونم باید چیکار کنم! نه توان روبه رو شدن با اون دختر رو دارم! و نه توان نگفتن حقیقت. کمکم کن!...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا