#حدیث_روز
💠علم به احوال شیعیان
🌺امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
🔶إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصْطَلَمَكُمُ الْأَعْدَاء
🔷ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند.
📚بحار، ج ٥٣، ص 175
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت98
ساعت ۵ صبح بود که رسیدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
آرمان خوابش رفته بود.
بابا به مامان کمک کرد و رفتن تو خونه، منم آرمان رو بغل کردم و بردم خوابوندمش رو تختش.
داشتم از پله ها میومدم پایین که صدای مامانم رو شنیدم.
داشت با گریه میگفت
--علی شهرزاد کجاست؟ میخوام ببینمش!
--مهتاب جان آروم باش. بعد در موردش حرف میزنیم.
تا اون لحظه حواسم به نسبتی که مامانم با شهرزاد داشت فکر نکرده بودم.
از احساسی که بهم دست داد ناراضی بودم.
حسم برادرانه نبود چون به آرمان این حس رو نداشتم.
آروم از پله ها اومدم پایین و رفتم تو اتاقم.
نماز صبحم رو خوندم و رفتم حمام.
دوش گرفتم و اومدم بیرون.
یه تیشرت و شلوار اسپرت زرد و مشکی پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم.
فکر و خیال اجازه خواب رو به چشمام نمیداد.
احساسی که به شهرزاد داشتم برادرانه نبود و باعث درگیری ذهنم شده بود.
برای اولین بار به خودم جرأت دادم که بگم شهرزاد رو دوست دارم.
من به شهرزاد علاقمند شده بودم اما با اتفاقایی که افتاده بود نمیدونستم تصمیم درست چیه.....
بالاخره چشمام گرم شد و خوابم برد.......
با صدای مامانم چشمامو باز کردم
--حامد! حامد جان!
نشستم رو تخت
--جانم مامان چیشده؟
--ببخشید مامان نمیخواستم بیدارت کنم اما پشت خط باهات کار دارن.
از رو تختم اومدم پایین
--کیه مامان؟
--والا نمیدونم....
گوشیو برداشتم و صدامو صاف کردم
--الو؟
با صدای بغض آلودی گفت
--سلام آقا حامد.
دستمو گرفتم جلو دهنم
--سلام شهرزاد. تویی؟
--بله.
--چرا داری گریه میکنی؟
--اون خانمی که گوشیو رو برداشت مادرتونه؟
--آره چطور؟
گریش بیشتر شد و چند لحظه بعد تماس قطع شد.
--الو؟ الو..؟
May 11
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
در زندگیِ مشترک
نمی شود هر کسی راهِ خودش را برود.
اصلاً آدم ها چرا با هم ازدواج می کنند؟
در ازدواج ما با هم یک توافقی می کنیم که
معنایِ این توافق این نیست که هر کاری که من می خواهم
یا هر کاری که تو می خواهی می توانیم انجام دهیم
البته یک جاهایی هر کسی می تواند
کارِ خودش را بکند شما کفشِ خودتان را میپوشید
او هم کفش خودش را می پوشد
ولی روزی که می خواهید
به مهمانی بروید ماجرا این است که
دوتایی باید با هم به توافق برسید که
این مهمانی را بروید یا نه؟
ولی اگر شما تصمیم گرفتید هر کسی به آن مهمانی که
خودش دوست دارد برود دیگر ازدواج معنا پیدا نمی کند.
یعنی وقتی ما ازدواج می کنیم
نمی توانیم هر جا که با هم اختلاف پیدا کردیم
من راهِ خودم را بروم او هم راهِ خودش را برود
و حرفمان این باشد که ما به نظرِ هم احترام می گذاریم
معنایِ این کار احترام گذاشتن نیست.
روزی که ما ازدواج می کنیم حرفمان این است که
ما مسائلمان را با هم مطرح می کنیم
و در نهایت به یک توافقی می رسیم که
در مجموع هر دو طرف برنده باشیم.
به همین جهت است که
آدم ها وقتی می خواهند با هم ازدواج کنند
چِک می کنند که آیا در موردِمسائلِ اعتقادی
جدولِ ترجیحات ،محلِ زندگی
تعداد بچه ها چگونگی تربیتِ بچه ها
نوعِ کار و ...
توافق دارند یا نه
و وقتی دیدندچنین توافقی وجود دارد
با هم ازدواج می کنند و بعد از ازدواج هم
تبدیل می شوند به دو چرخِ یک اتومبیل
که جدا هستند ولی در کنارِ هم قرار دارند
و در یک مسیر حرکت می کنند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📹 معجزه زیبابینی
🏝 معمولاً زنها دوست دارند که از ظاهرشان تعریف شود.
💫 گاهی به همسر خود بگویید: «تو چهقدر زیبا هستی!»؛ با این گفتار، میتوانید حس رضایتمندی را به همسرتان انتقال دهید، بهطوریکه از زندگی خویش لذت بیشتری ببرد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
#مهارتهای ارتباط موثر با خانواده شوهر👇🏻
✅از ابتدای ازدواج و آشنایی با خانواده همسر، احترامشون از جمله خواهر شوهرتون رو حفظ کنید.
✅بدون چشم داشت و حس طلبکارانه بهم محبت کنید.
✅از همسرتون در مقابل خواهر شوهرتون انتقاد نکنید.
✅اگه با خواهر شوهرتون مشکل دارید، بدگوییش رو پیش مادر شوهرتون نکنید و ازش نخواید بین شما قضاوت کنه.
✅رازهای شخصی و خصوصیتون رو به خواهر شوهرتون نگید.
✅سعی کنید در برخی مناسبتها برای خواهر شوهر هدیهای بخرید.
✅حرفهای خواهر شوهر رو به همسرتون منتقل نکنید، چراکه فقط مشکلات رو بزرگتر میکنه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت99
دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری.
هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود.
افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت.
رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم.
با تردید به افسر گفتم
--سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید.
--چشم.....
نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
--شهرزاد؟
بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه.
--سلام آقا حامد.
--سلام.راحت باش خواهش میکنم.
برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد.
نگران گفتم
--خوبی؟
با بغض گفت
--راستش نفهمیدم چی شد.
صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد.
از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم.
--منظورت آقای ولایتیه؟
خجالت زده گفت
--بله ببخشید آقای ولایتی.
--خب چی بهت گفت؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد.
--آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟
--بله.
--پس یعنی.....
گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه.
با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم.
لبخند زدم و به شوخی گفتم
--زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم!
گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید.
با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم.
--خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی!
بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم.
--من دیگه برم. استراحت کن.
خواستم در رو باز کنم که صدام زد.
--آقا حامد.
به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم.
--بله؟
خجالت زده گفت
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد.
سعی کردم صدام نلرزه.
--منم خوشحالم....
یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
با دیدن یاسر رفتم پیش.
--چیشده بود؟
--بریم بهت میگم.
با جدیت گفتم
--ممنون سرکار......
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز.
--حامد؟! حامد؟!
سرمو بلند کردم و کلافه گفتم
--بَــــلــــه!
--خـــب چیشد؟
--انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده.
--حامد.
--هوم؟
--احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟
--چـــی؟
--آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی.
تلخند زدم
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟
--خب حالا صداتو بیار پایین.
کلا انگار تو استینایی هستیا.
ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه!
از تشبیهش خندم گرفت.
--چیه میخندی؟
--حرفت خنده دار بود.
بی توجه به حرفم با جدیت گفت
--حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست!
پس عین یه مرد برو بهش بگو.
کنجکاو پرسیدم
--چی بگم؟
--برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه!
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
--اگه قبول نکرد؟
--اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم.
با جدیت گفت
--ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون.
اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها!
پس الان بگی خیلی بهتره.
موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون.
صداشو شنیدم که میگفت
--سلام نگارخانمم.....
تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد....
May 11