طرز برخورد با بی احترامی با دیگران.mp3
4.87M
💫✨پاسخ :
طرز برخورد با بی احترامی خانواده
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
💢⚜️ پرسش :
🛑موضوع: بی احترامی خانوادم به همسرم
سلام چند سالی هست که ازدواج کردم مشکلی که دارم این است که جدیدا یه مدتی هست که برادرم به شوهرم خیلی حساس شده و گاهی بی احترامی میکنه مثلا سر سفره اضافات غذاها را جلوی همسرم میذاره و گاهی اوقات خود خانواده میبینم به همسرم احترام نمیگذارند سر سفره به همسرم تعارف نمیکنند خیلی وقتها ما سکوت میکنیم و جدیدا به این فکر افتادم که رابطه را قطع کنم استاد به نظرتون میتونم یه مدتی رابطمون رو با خانواده خودمون قطع کنم تا پی به کار اشتباهشون ببرند
خیلی ممنون از وقتی که می گذارید🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 #احترام_متقابل
💠 پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله:
✍ همچنان که فرزند نباید به والدین خود بیاحترامی کند، پدر و مادر نیز نباید به فرزند خود بیاحترامی کنند.
📚میزان الحکمه ج۱۳
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
سوء ظن به همسر.mp3
8.15M
💫✨پاسخ :
🛑موضوع: سوء ظن و شک به همسر
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
💢⚜️ پرسش :
🛑موضوع: سوء ظن و شک به همسر
سلام استاد گرامی
بنده آقای ۳۷ ساله هستم که حدود ۱۲ سال ازدواج کردم خدا را شکر زندگی خوبی دارم مشکلی که چند وقت زندگی منو درگیر کرده اینه که به همسرم اعتماد ندارم الان همسرم باردارهست چند بار بهش گفتم که واقعا این بچه مال ما هست با اینکه من خیلی مراقب بودم که باردار نشه به نظرتون این شک ها طبیعیه در صورتی که غیر طبیعی هست باید چه کار کنم خیلی ممنون از وقتی که میگذارید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️ #کافه_همسران
👌 با درمیان گذاشتن خواسته های پنهان و نیز درونی ترین و عمیق ترین نیازهایتان با همسرتون، کمکش کنید تا شما را خوشحال کند 😊❤️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب
💫از خدایی که از همیشه
🌸نزدیکتر است برایتان
🌸عاشقانهترین
💫لحظات را میطلبم
🌸زیباترین لبخندها
💫را روی لبهایتان و
🌸آرام ترین لحظات را
💫برای هر روز و هر شبتان
شبتون در آغوش امن خدا💫✨
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
🌹سلام علیکم و رحمت الله و برکاته، صبحتون بخیر و شادی و سرشار از برکات الهی
🔴 عمر انسان در دنیا خیلی کوتاه است، و دنیا خیلی بیوفا
🌹«كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَهَا لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا عَشِيَّةً أَوْ ضُحَاهَا» (نازعات/۴۶)
روزى كه قیامت را مى بينند، می فهمند که گويى جز به اندازه شبى يا روزى در دنيا زندگی نكردهاند.
❌ تا حالا کسی رو دیدین که یک آدم برفی بسازه و بعد بره براش لباسهای گران قیمت بخره، بهترین کت و شلوار و کفش و پیراهن بخره؟
نه، هیچ آدم عاقلی این کار رو نمیکنه، چون میدونه این کار عاقلانه نیست، آدم برفی چند روز بیشتر دوام نداره، بعد از چند روز در مقابل آفتاب ذوب میشه، پس نباید براش لباسهای گران قیمت خرید...
❌ قرآن میفرماید دنیا هم برای انسان مثل آدم برفی میمونه، خیلی سریع تموم میشه و فقط خاطرهای موقت ازش میمونه...
اگه بیش از حد به دنیا بپردازیم، کار ما هم مثل همون شخص، خنده دار و غیر عاقلانه میشه...
🔴 به دنیا به اندازه موقت بودنش بپردازید نه بیشتر...
والآخره خیر و ابقی
🔸حبیبالله
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
نگرانی از ازدواج.mp3
10.53M
💫✨پاسخ :
🛑موضوع: نگرانی از ازدواج
#فایل_آموزشی
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت101 همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --باب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت102
سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد.
دستپخت بابا خیلی خوب بود.
غذام که تموم شد با لبخند گفتم
--ممنون بابا مثل همیشه عالی!
--نوش جونت.
بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم.
ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم.
شهرزاد گفت
--شما بفرمایید من میشورم.
شیطون خندیدم
--بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم.
کنجکاو گفت
--خسته واسه چی؟
همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم
--خب دیگه بالاخره.
انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت
--آرمان حرفی زده؟
متفکر گفتم
--آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟
--نه..نه...همینجوری گفتم.
کنارم من ایستاد
--شما بشور من آب بکشم.....
آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت
--مطمئنید آرمان حرفی نزده؟
--چطور؟
دستپاچه گفت
--هی... هیچی همینطوری.
بابا از تو هال صدام زد
--حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار.
--چشم بابا.
ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا.
مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد
--هنوزم باورم نمیشه!
شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین.
دستشو گرفت
--غریبی نکن دخترم.
به بابا اشاره کرد
--علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره.
به من اشاره کرد و با خجالت گفت
--حامد رو که از قبل میشناسی.
به آرمان لبخند زد
--آرمانم که برادر کوچیک ترت.
شهرزاد خجالت زده خندید
--بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم.
مامان با صدای بغض آلودی جواب داد
--میدونم چی میگی!
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم....
رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس.
در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت.
همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده.
با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود.
نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون.
نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود.
در هال رو باز کردم و رفتم بیرون.
بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود.
چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش.
رفتم پیشش و صداش زدم
--شهرزاد؟
از صدام متوجه حضورم شد.
سریع اشک چشمش رو پاک کرد
--بله؟
نشستم کنارش
--چرا اومدی تو حیاط؟
نفسش رو صدادار داد بیرون.
--همینجوری.
به نیمرخش خیره شدم
--چرا گریه کردی؟
سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد
--همینجوری.
--خوابت نبرد؟
--نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم.
خندیدم
--پس فیلم هندی مادر دختری بوده.
تلخند زد
--حامد؟
--بله؟
--راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم.
--خب چرا نمیگی؟
با بغض گفت
--چون میترسم.
با تعجب گفتم
--از چی از من؟
--نـــه! دیروز که بهتون گفتم...
گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم.
--خب.
با چشمای پر اشک بهم خیره شد
--میشه انکارش کنم؟
گیج از حرفش گفتم
--یعنی چی شهرزاد؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
--یعنی.....اخه چه جوری بگم.
شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما...
اما فردا مهلتم تموم میشه.
--شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟
برگشت و به چشمام زل زد
--حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........