eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
من خوشبخت ترین انسان روی زمینم چون خدا این افتخار را نصیبم کرده که هر روز صبح اولین سلامم را تقدیم بهترین انسان‌های روی زمین کنم سـ🌸ـلام خـوبـان سلام به این روز شاد سلام به این روز خوب سلام به قلب‌های پاک سلام به گل‌های باغ زندگی سلام به دوستان مهربان صبحتون بخیر و شادی روزتون به عافیت و تندرستی 👇 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من ز شما آقا جان با چه رویی بنویسم ز غم دوری تو که گناهان من آزرده تو را آقا جان مهربانانه به یاد همه ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان صحن چشمان ترم منتظر مقدم توست قدمی رنجه نما ، بهر خدا آقا جان صبح آدینه قلم کوی تو را می پوید می شود همسفر باد صبا آقا جان قلم و دست غلامانه ی من می لرزد با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
يک سبد عشق ، يک دنيا زیبایی، يک آسمان لطف خداوند، یک لب همیشه خندان، یک دل پر از شادی، یه خونه ی پر از مهروصفا، آرزوی ما برای شما سلام دوستان خوبم✋ صبحتون بخیر و شاد🌸
🌸خورشیدی‌ و 💫ما چو ذره ناپیداییم 🌸 سر، بر درِ 💫آستان تو می‌ ساییم 🌸صبح دگری 💫دمید، برمی‌خیزیم 🌸 تا دفتر دل 💫به نام تو بگشاییم 🌸خدایا! 💫باتوکل به‌اسم اعظمت که روشنگر 🌸 جانست روزمان را آغاز می‌ کنیم 💫الهی به امید تو ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے🕷🕸 قسمت 29 امیر سری تکان داد و گفت: - این فروغ چند تا هم اعزام مدلینگ به کشور دبی داشته. دخترا رو به اسم فشن شو می برده بعد هم فضا رو طوری براشون فراهم می کرده که سراغ کارای دیگه برن بی دغدغه! سکوت اتاق از روی استیصال نبود، تأسف مشترک وقتی به درد می رسد که تو بیداری و بینایی؛ اما کسانی هستند که خودشان را در سیلاب می اندازند و به ۶۹۰ زنان عنکبوتی روی غریق نجاتشان چنگ می کشند. می روند تا غرق شوند. الآن در جامعه ای افراد و کارهایشان برای زن ها نماد تمدن هستند و امیر و یارانش نماد...؟ فضاه مجازی که پر شده است از بدگویی به همین پاسداران امنیت! امیر رو به سید گفت: - این آقای وزارت خونه ای منصبش چیه؟ سید نگاهی به جمع کرد و گفت: - ... وزيرا - چی؟ ... وزير؟ - ... قلابی یا رسمی؟ - ... یا ... سید؟ سید دست گذاشت زیر چانه اش و گفت: - متأسفانه ... وزارت خونه ی... امیرهمان طور که نگاهش مات بود لب زد: - به گذشته ای داره و به دلیل برای ارتباط حالاش با دار و دسته فروغ. هر دوتاش و البته میزان ارتباط با فروغ! رو کرد سمت آرش - ارتباط ماهوارهای اینا رو ردگیری کن و ذره ای از کارشون دیگه ازت پنهان نمونه ! بلیط هم بگیر برای من. برای ساعت چهار فردا؛ شیراز؛ بلند شد تا برود که دوباره برگشت سمت آرش - نقشه کامل از مسیر رفت و آمد این نه زن، نقشه محل مسکونی و محل کارشون، میزان ارتباط کاری هر شهرستان در خود اون شهر با موسسات همسوشون رو می خوام ! حامد رو توجیه کن تا کمکت کن! قبل از این که در را باز کند، سید گفت: - مشکل من رو حل کنید. امیر تمام صورت برگشت سمت سید: - به ما سخت اجازه میدن که روی این مسئول سوار باشیم . امیر سری به تأسف تکان داد و گفت: - تا می رم گزارش تیم خانم سعیدی رو بگیرم برات بیارم، نامه رو تنظیم کن خودم پیگیر میشم ... برای تو دو روز هم کافیها به طول زمان فکر نکن به داده ها و دریافت ها و توان خودت فکر کن. نمیشه کاری کرد. ایمیل هاشو هم با دقت بررسی کن. ایمیل های فروغ رو هم همین طور. شبکه ای کنترل کنی اتصالات رو پیدا میکنی. همه اینا تا فردا! برو سمت سفارت خونه ها! کمک شهاب کن! هنوز اسم شهاب کامل از دهان امیر بیرون نیامده بود که صدرا سراسیمه رسید: - آقا سید این برای یه ساعت دیگه مچ شده ! سرهمه خم شد روی برگه ای که صدرا آورده بود. اول از همه شهاب واکنش نشان داد و بدون آنکه توضیحی بدهد از اتاق بیرون رفت. سید در نگاه امیر خیره شد و گفت: - قرار تمام عوامل با فروغ! مکان رو نگفته اما! شهاب که رفت امیر برگشت و نشست پشت صفحه مانیتور. نگاه همه خیره به صفحه بود و مسیر شهاب را دنبال می کردند. برای امیر مهم بود قبل از آنکه عملیاتی در کشور رخ بدهد، شناسایی و پیشگیری کند. اما این هم مهم بود که به دشمن حالی کند هر جایی باشند، نیروهایش مثل عقاب بالای سرشان هستند. این چند پرونده ای که در سال های اخیر کار کرده بودند همه اش مقابله با افرادی بود که در همین آب و خاک بزرگ شده بودند؛ اما به خاطر پول و شهرت و شهوت ، خیانت های وحشتناکی در حق مردم ایران کرده بودند. سینا همیشه می گفت: «نگویید خیانت بگویید جنایت.» امیر مردم کشورش را دوست داشت. ایران را می پرستید؛ آن قدری که با وجود رتبه دو رقمی کنکور و بورسیه شدن در کانادا و دعوت نامه داشتن از چند دانشگاه برتر دنیا، باز هم دلش خواسته بود که همین جا بماند و از دیدن همین آب و هوا و مردمش در کوچه و خیابان، لذت ببرد. این فقط حال خودش نبود، شهاب هم برگزیده جشنواره خوارزمی بود و تیم آرش که بچه های برگزیده ریاضی بودند و برترین هکرها و رمز شبکه های دنیا!!
زیر لب برای سلامتی شهاب دعا خواند و چشم دوخت به صفحه ها که مسیر حرکت شهاب و آنها را نشان میداد. شهاب با موتور خودش را رساند به آخرین محلی که فروغ مستقر بود. تا رسید، فروغ در ماشین شاسی بلند کنار مردی سوار شد که راننده اش اولین بار دیده می شد. شهاب گزارش حرکت را به آرش داد. بچه ها پشت سیستم مستقر بودند و مسیر وقتی برایشان پرسوال شد که حرکت شد به سمت پیست آب علی، سینا متأسف گفت: - شهاب لباس مناسب اونجا تنش نیست؟ امیر صلاح نمیدید تیم ارسال کند. باید موقعیت را در نظر میگرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود: - تمام دوستان شاسی بلند اون خونه این جان و من! آقا اگر سوار شدند برن پشت کوه منم میرم ارتباط قطع شد نگران نشید! صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غرزد: - لباسش کمه . سرده اونجا! ومشت کوبید روی میز. شهاب تماس گرفت و گفت: - آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصاویر رو میفرستم به فاصله نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت: - صدرا! بگو صدرا بیاد! صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت: - اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره! صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار بر تله کابین شد و دیگر هیچ! امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود. این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد. غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند. اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده گرفته بود. تاریکی پوشاننده خیلی چیزهاست. اما نه الآن که هیچ خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند و اما خبری از شهاب نیست. هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود. شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز کند. وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود. شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود: - آقا موتور بیت المال بود. دلم نیومد بذارمش. گفتم فرج میشه! حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره: - همشون اینجا بودن ... اون ماشینایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن، این جا جمع بودن با چند تا از آدمای سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا! اما آقا اینا برای به طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست. گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده میکنن! برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست... شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند. بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد: - هروقت آش آبادانی می خرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم! سينا لبخند زد و گفت: - از تو بعید نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸  شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی با اسباب بازی چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت: - بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال! محدثه کاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تأسف سر تکان داد: - نگواین به جای اون خونه جنگلیه که از دوران عقد وعدشو دادی! شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت: - ای بابا! عزیز من، مگه چقدر از ازدواجمون میگذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش؛ اونم من! شما جون بخواه، شمال و کلبه جنگلی در شان شما نیست ! هربار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه دوخت به صورت شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا  بی خیال و بعد هم به پشیمان و آخرش به ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کمی آش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا هم از آن جا تکان نمی خورد. سر روی متکا گذاشت و پتو را دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد: - به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانید مردا همه زندگیشون خانومشونه! محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت: - خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما! تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نمدار آورد و داد دست بچه ها تا با دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند. آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت: - بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟ شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت: - من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانوجان! محدثه لب گزید و به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روزها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفندهای متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقت ها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمناهای بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها - هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حال بابا خوب بشه. شهاب را صدا کرد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب موهای فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت: - هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره . حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت: - در جا آدم رو می فروشند. تا حالا رو سروکولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود! محدثه خنده اش را با تکان سرهمراه کرد: - یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلبه جنگلی بازم حق به جانبی! - کلبه ها فدات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷🕸 قسمت30 - به رتبه برتر تو میکاپ آرتیست هم آورده ... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگرها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه ... تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد، اعضا می بینند. اعضا که صدای گریه و صورت گرفته و ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و فروخته شده را نمی گذارند. این جا فقط آن چه ادمین بخواهد می گذارد. این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوورها دغدغه ای ندارند. امیر پرسید: - این کیه؟ - این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الآن به عنوان عکاس حرفه ای مد داره فعالیت میکنه. دبی هم دفترداره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشورای آسیایی فعاله! به سبکی هم داره به اسم مدگردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و... شهاب بلند خواند: - درس هایی از فتانه ؟ - توی این صفحه مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم میذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب میزنه . سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده مات مانده بود که آرش گفت: - شب و روز بیداره داره کار میکنه این بشردوپا؛ به طوری هم وانمود میکنه انگار زن فقط جسمه ، اجازه زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره ، زن کلایه حیوون دو پای بی اندیشه و روح! جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو می بینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو که خبر نداره! شهاب حرف ذهنش را بلند می گوید: - یعنی چی که اعضا تقصیر ندارن، مگه عقل ندارن؟ خوب و بد رو نمی فهمن؟ اینکه یکی داره سرشون رو گرم میکنه ! خب خودشون می خوان که دنبال می کنن! امیر سری تکان داد و نگاهش رفت روی تابلوی روبه رویش که با خط خوش نوشته بود: - خدایا تو مرا به نگهبانی خودت، نگهدار و با حفاظت خودت محافظتم کن! لحظاتی پلک بر هم گذاشت، زمزمه کرد تا دلش آرام بگیرد. چشم که باز کرد نگاه بچه ها را روی خودش زوم دید. راست نشست و از آرش پرسید: - ارتباط اینا با هم؟ آرش مثل ورزشکاری که میان میدان تمام تلاشش را کرده اما آن چه که برنده اش می کند فقط تلاش نیست، زمان هم هست. دقیقه ها را باید به نفع خودش جلو ببرد تا برنده بودنش تثبیت شود، چانه بالا داد: - توی این چند روز که شما فرمودید یه لحظه رو هم از دست ندادیم! به یه نتایجی رسیدیم که قطعی نیست ... خب فقط اینو بگم که تبلیغ یکی تو کانال بقیه یعنی یک شبکه ! اگر اجازه بدید من به مرور بکنم! صفحه لب تاب را بست و ماژیک را برداشت و مقابل تخته ایستاد. امیر چشم دوخته بود به صفحه سفید که حالا داشت با ماژیک پر می شد - کار بر روی زن های ایران از ۸۹ شروع میشه و با حواس جمع ما دی ماه ۹۰ برچیده می شه . اما الآن اگر اینترنت رو جستجو کنید این روزها خبرها و متن های تولید شده با عنوان مدلینگ بیش از تصاویر آن در رسانه ها مهم شده... حتى دارند تلاش می کنند تا توسط وزارت خانه مدل بودن رو به شغل موجه و ثبت شده جلوه بدن!
با مجوز یک هفته ای شنود که شما گرفتید داره خیلی چیزا روشن می امیر دستش را آرام کوبید روی دسته صندلیش: - فقط یه هفته سید. خیلی توجیه کردم تا مجوز گرفتم ! الان سه روزش موندها سید برگه ای را مقابل امیر گذاشت و ادامه داد: - همین چهار روز خیلی چیزا دستگیرمون شد. البته با کمک مرد داخل مؤسسه که اطلاعات خوبی به سینا داره میده! در مورد خود مسئول به جستجوی ساده کردیم. طرف آدم خرابی نیست. نگاهی چرخاند سمت آرش و گفت: - بیشتر از سمت خانمش نالانه و البته چون دستی بر آتش مجوز مؤسسه ها داره و میتونسته کمکی بکنه، شده مورد مناسب تور فروغ خانوم. خب یه مقدارم کمربندش قابلیت شل شدن داشته ، خود فروغ مدیریتش کرده ... سینا غرزد: - نگو که نمیدونه به اسم مدلینگ دارن زنامون رو به فنا میدن. سید شانه بالا انداخت و در ماژیک را گذاشت و با کف دست کوبید رویش. صدای تقش سکوت اتاق را شکست - نمیشه که ندونن. رفت وآمدش با فروغ خودش عين فنائه. مسئول موسسه ای که خرابه ، میشه هدفش زنده کردن عزت و شخصیت زنها باشه . زن های جامعه رو داره لجن مال میکنه منتهی رنگ و لعاب داره لجنش؛ مدل و مدلینگ. فقط گام اول نیروسازیشون رو خیلی حساب شده روی زنهای مطلقه و مورد دار بستند. وقتی که زن وارد فضای فساد بشه دیگه از خانواده و پاکی دامن و افکار بلندش کنده میشه و به زندگی انگلی راه می اندازه، پشیمون هم بشه با توجه به فضای اینستا و عکسای نامناسبش و بی آبروئیاش هیچ راه برگشتی برای خودش نمی بینه. یا تا آخرش توی ایران می مونه و جزو باند هم نباشه انفرادی فساد میکنه یا میره دبی و ترکیه و اروپا اونجا هم زندگیش با تن فروشی اداره میشه، بعد هم برای پول هرکاری میکنه. می بینی سر در آورده از صدای آمریکا و تصویر بی بی سی. اصلا سیاسی نبوده، سیاسی شده چون دیگه هیچی برای از دست دادن نداره . پشتوانه هم نداره ، پول و پورن ... امیر دست از زیر چانه اش برداشت و گفت: - با سینا برید رستوران میز رزرو کنید، این رو هم دعوت کنید. ساعتش رو بهم خبر بدید. از شهرستان چه خبر؟ سید دسته بزرگی از ورقه ها را مقابلش صاف کرد و گفت: - راستش بعد از رفتن شما به شهرا، اونا هم کار رو جدی تر و دقیق تر دارن پیگیری می کنند. بچه های سیستان و مشهد و کرج تونستند نیرو داخل مؤسسه ها پیدا کنند که خب همه همون به ویژگی ثابت رو دارند؛ سرمایه گذاری روی زن های ناخوب! سینا با خنده گفت: - ناخوب ! دوباره سید پاگذاشت توی کار آقای حداد عادل! سید جدی نگاهش کرد: - اصلا در شان آقای حداد نیست برای زنهای هرزه کلمه تولید کنه. من دارم جور ایشون رو میکشم! چیه شماها اصلا خلاقیت ندارید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے🕸🕷 قسمت33 امیریک شکلات از جیبش درآورد و گرفت سمت آرش - تبرکی امام رضاست. خانمم رو با خانواده ش فرستادم پابوس امام رضا(علیه السلام). به شرطی که فقط برای ما دعا کنه. دیگه خودش از آب حرم تا نون غذای تبرکی و نمک هم آورده بود. اینم شکلات سهم تو. بخور اخماتم باز کن. من با این همه غصه تو نمیتونم حرفاتو بشنوم. نگاه سینا و شهاب هم رد شکلات تا دهان آرش رفت. امیر با خنده از جیبش سه چهارتا شکلات بیرون آورد. سینا نیم خیز شد و چهار تا را برداشت: - حالا درست شد. گفتم شاید فقط آرش نیازمند شده بود حالا که سه تا به من رسید باید بگم که الحق که فرمانده خود می. من رو خوب شناختید. شهاب یک شکلات از دست سینا نجات داد و لب زد: - مشتی میدونی که من به جای خون، آب حرم تو رگام جریان داره ! آب حرم. همینه که این قدر خوش عطر و بوام! سینا خودش یک شکلات باز کرد و دهان سید گذاشت. حال آرش با این تغییر فضای امیر بهتر شده بود. امیر همین بود. همه که کم می آوردند، علمی بود که می شد دست گرفت و بلند شد. - خب؟ این را امیر گفت و آرش توضیحش را شروع کرد: - بین قاچاق چیها و مه سیما و چند نفری که لباس ملایی دارن، به قراردادی انگار امضا شده برای فروش دخترا! دخترا رو در یک مسیر می رسونند الب مرز و با یه قیمت کم فروخته میشند. امیر آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - تا کجا پیش رفتید؟ - اصل تیم رو شناسایی کردند، گروهی که خانواده های فقیر رو شناسایی میکنه و دخترای زیباشون رو، بعد هم روی ذهن پدر خانواده کار می کنن و پول هنگفتی که از سمت وهابیا میاد و میتونه زخمی از اونا رو علاج کنه نمیدن، شاید چند میلیون و دختر رو می خرن و تمام! عامل تبادل هم شناسایی شده ! اما این که چرا عنکبوت داره توی سیستان هم خرید و فروش میکنه جای سوال داره؟ چرا دخترای اهل تسنن ! چرا ملاهای سنی؟ - اینا ملانیستند. به امام خمینی گفتند که به طلبه دزدی کرده، امام گفتند بگید به دزد لباس طلبگی پوشیده . اینا هم ملا نیستند، مزدورند که به بار تفرقه میندازند بین شیعه و سنی، یه بار طرفداری وهابیا رو می کنند حالا هم برای پول دارند ناموس کشور رو خرید و فروش می کنند! ملای سنی شرف داره، غیرت داره، دین داره انسانه! امیر اینها را که گفت از آرش خواست تا با سینا آن خانه كذایی کنار مؤسسه را پیگیری کنند. فردای همان روز بچه ها با تصاویری که مرد آورده بود، محل نصب دوربین و میکروفون را هماهنگ کردند.
تمام برق منطقه را قطع کردند و مرد با کمک بچه ها وارد مؤسسه شد. در سکوت و تحیر اعضای خانه کناری که حتی برق اضطراریشان از کار افتاده بود هر دو را پوشش دادند. از همان لحظه آرش تسلط بر تمام رایانه های خانه پیدا کرد و ظرف یک روز نکته ای نماند که ندانسته باشد. جلسه آخرشب با تأخیرهر کدام از افراد شکل گرفت و آرش گفت: - من گزارش موآخرمیدم! منتظرم تیم صدرا یه سری کارا رو برام بیاره! سید شروع کرد: سید مدارک ... وزارت خانه و خانه کنار مؤسسه را گذاشت مقابل امیر. نگاه تأسف سینا و شهاب گره خورد به ابروان در هم رفته امیر. میزان ارتباط و اینکه ارتباطها چه نتیجه ای برای مؤسسه داشته است. امیر عینکش را برداشت و چشمانش را مالید. چند ماه بود نه خودش و نه تیمش یک خواب راحت نداشتند. باید این مستندات را برای حاجی هم می برد. بعضی از این ها سابقه داشتند و نوع برخورد با آنها متفاوت بود. صدای سید از فکر بیرونش آورد: - اما نکته مهمش اینه که دارن توی ترکیه تدارک به برنامه می بینن برای به سری خبرنگار، و یه برنامه دیگه هم مخصوص خواننده های زیرزمینی! که خوب من این مطالب رو با اجازه شما هم این جا آوردم، هم رسوندم دست دو گروه که روی پرونده اونا زوم بودن. اما نکته مهم برای ما اینه که این گروه نه نفره به برنامه سفر دارن که با اطلاعات صدرا فکر می کنم سفر زامبیا است و بعد از سفر کار علنی در ایران رو کلید می زنن. البته اسامی کسانی که روشون زوم کردن و برای اجرای برنامه ها وارد شبکه خودشون کردن هم به دستمون اومد. پیگیری های بعدی که کردیم به یه نقطه اشتراکایی رسیدیم. باز هم بگم الان که تمام رمزگشایی ها انجام شده، ریز ارتباط های داخلی و خارجی رو داریم. امیر تکیه داد و پرسید: - چند روز؟ آرش ایستاده نگاهی به سینا و شهاب کرد و گفت: - حداقل تا سه روز سینا چشم درشت کرد سمت آرش و زود گفت: - سه روز؟ سه شبانه روز! اگر تیم حامد هم اضافه بشن که بتونیم نقطه هایی رو که به دست آوردیم رو منطقی به هم وصل کنیم. که ضربه رو داخلی و خارجی با هم وارد کنیم. دیرم نشه که اینا دارن مجوز مدلینگ میدن! شهاب دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و لب زد: - هندسه تار عنکبوت رو پیدا کنیم؟ سه روز؟ ده نفره کاملا عادلانه است؟ یه دنیا و ده نفر؟ تن به تانک؟ موافقم. بیشتر از این هم نمی ارزه نیرو بذاریم. اصلا خود آرش کفایت میکنه ! هان ، چطوره آرش جان؟ تو برای به دنیا کافی هستی؟ من و سینا و سید زیادی هستیم! امیر خنده اش را نخورد و دست گذاشت روی شانه شهاب و گفت: - نه داداش من، آرش هم زیادییه! بذار این بچش به دنیا بیاد میدیم اون مجهولات تمام معادلات عنکبوتی رو حل کنه ! وسط خنده، شهاب و سینا یک هوسکوت کردند: - داری بابا میشی؟ آرش ماژیک را در دستش بازی داد و گفت: - کی؟ من! سینا با چشم غره گفت: - ابوی من! آرش صورتش را با تعجب چرخاند سمت سینا و گفت: - سر پیری ؟ به سلامتی ابری برای بار چندم پدر میشن؟ سینا سیبی را به سمت آرش نشانه رفت و گفت: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸