🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے🕷🕸
قسمت 29
امیر سری تکان داد و گفت:
- این فروغ چند تا هم اعزام مدلینگ به کشور دبی داشته. دخترا رو به اسم فشن شو می برده بعد هم فضا رو طوری براشون فراهم می کرده که سراغ کارای دیگه برن بی دغدغه!
سکوت اتاق از روی استیصال نبود، تأسف مشترک وقتی به درد می رسد که تو بیداری و بینایی؛ اما کسانی هستند که خودشان را در سیلاب می اندازند و به
۶۹۰ زنان عنکبوتی روی غریق نجاتشان چنگ می کشند. می روند تا غرق شوند.
الآن در جامعه ای افراد و کارهایشان برای زن ها نماد تمدن هستند و امیر و یارانش نماد...؟
فضاه مجازی که پر شده است از بدگویی به همین پاسداران امنیت!
امیر رو به سید گفت:
- این آقای وزارت خونه ای منصبش چیه؟
سید نگاهی به جمع کرد و گفت:
- ... وزيرا
- چی؟ ... وزير؟
- ... قلابی یا رسمی؟
- ... یا ... سید؟
سید دست گذاشت زیر چانه اش و گفت: - متأسفانه ... وزارت خونه ی...
امیرهمان طور که نگاهش مات بود لب زد:
- به گذشته ای داره و به دلیل برای ارتباط حالاش با دار و دسته فروغ. هر دوتاش و البته میزان ارتباط با فروغ!
رو کرد سمت آرش
- ارتباط ماهوارهای اینا رو ردگیری کن و ذره ای از کارشون دیگه ازت پنهان نمونه !
بلیط هم بگیر برای من. برای ساعت چهار فردا؛ شیراز؛
بلند شد تا برود که دوباره برگشت سمت آرش
- نقشه کامل از مسیر رفت و آمد این نه زن، نقشه محل مسکونی و محل کارشون، میزان ارتباط کاری هر شهرستان در خود اون شهر با موسسات همسوشون رو می خوام !
حامد رو توجیه کن تا کمکت کن!
قبل از این که در را باز کند، سید گفت:
- مشکل من رو حل کنید.
امیر تمام صورت برگشت سمت سید:
- به ما سخت اجازه میدن که روی این مسئول سوار باشیم .
امیر سری به تأسف تکان داد و گفت:
- تا می رم گزارش تیم خانم سعیدی رو بگیرم برات بیارم، نامه رو تنظیم کن خودم پیگیر میشم ... برای تو دو روز هم کافیها به طول زمان فکر نکن به داده ها و دریافت ها و توان خودت فکر کن.
نمیشه کاری کرد. ایمیل هاشو هم با دقت بررسی کن.
ایمیل های فروغ رو هم همین طور. شبکه ای کنترل کنی اتصالات رو پیدا میکنی.
همه اینا تا فردا!
برو سمت سفارت خونه ها! کمک شهاب کن!
هنوز اسم شهاب کامل از دهان امیر بیرون نیامده بود که صدرا سراسیمه
رسید:
- آقا سید این برای یه ساعت دیگه مچ شده !
سرهمه خم شد روی برگه ای که صدرا آورده بود.
اول از همه شهاب واکنش نشان داد و بدون آنکه توضیحی بدهد از اتاق بیرون رفت.
سید در نگاه امیر خیره شد و گفت:
- قرار تمام عوامل با فروغ!
مکان رو نگفته اما!
شهاب که رفت امیر برگشت و نشست پشت صفحه مانیتور.
نگاه همه خیره به صفحه بود و مسیر شهاب را دنبال می کردند. برای امیر مهم بود قبل از آنکه عملیاتی در کشور رخ بدهد، شناسایی و پیشگیری کند.
اما این هم مهم بود که به دشمن حالی کند هر جایی باشند، نیروهایش مثل عقاب بالای سرشان
هستند.
این چند پرونده ای که در سال های اخیر کار کرده بودند همه اش مقابله با افرادی بود که در همین آب و خاک بزرگ شده بودند؛ اما به خاطر پول و شهرت و شهوت ، خیانت های وحشتناکی در حق مردم ایران کرده بودند.
سینا همیشه می گفت: «نگویید خیانت بگویید جنایت.»
امیر مردم
کشورش را دوست داشت.
ایران را می پرستید؛ آن قدری که با وجود رتبه دو رقمی کنکور و بورسیه شدن در کانادا و دعوت نامه داشتن از چند دانشگاه برتر دنیا، باز هم دلش خواسته بود که همین جا بماند و از دیدن همین آب و هوا و مردمش در کوچه و خیابان، لذت ببرد.
این فقط حال خودش نبود، شهاب هم برگزیده جشنواره خوارزمی بود و تیم آرش که بچه های برگزیده ریاضی بودند و برترین هکرها و رمز شبکه های دنیا!!
زیر لب برای سلامتی شهاب دعا خواند و چشم دوخت به صفحه ها که مسیر حرکت شهاب و آنها را نشان میداد.
شهاب با موتور خودش را رساند به آخرین محلی که فروغ مستقر بود.
تا رسید، فروغ در ماشین شاسی بلند کنار مردی سوار شد که راننده اش اولین بار دیده می شد. شهاب گزارش حرکت را به آرش داد.
بچه ها پشت سیستم مستقر بودند و مسیر وقتی برایشان پرسوال شد که حرکت شد به سمت پیست آب علی، سینا متأسف گفت:
- شهاب لباس مناسب اونجا تنش نیست؟
امیر صلاح نمیدید تیم ارسال کند.
باید موقعیت را در نظر میگرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود:
- تمام دوستان شاسی بلند اون خونه این جان و من!
آقا اگر سوار شدند برن پشت کوه منم میرم ارتباط قطع شد نگران نشید!
صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غرزد:
- لباسش کمه .
سرده اونجا! ومشت کوبید روی میز.
شهاب تماس گرفت و گفت:
- آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصاویر رو میفرستم
به فاصله نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد.
امیر رو به سید گفت:
- صدرا! بگو صدرا بیاد!
صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود.
امیر گفت:
- اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره!
صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد.
آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار بر تله کابین شد و دیگر هیچ!
امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود.
این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد.
غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند.
اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده
گرفته بود.
تاریکی پوشاننده خیلی چیزهاست. اما نه الآن که هیچ خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند و اما خبری از شهاب نیست.
هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود.
شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز کند. وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود.
شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود:
- آقا موتور بیت المال بود.
دلم نیومد بذارمش. گفتم فرج میشه!
حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره:
- همشون اینجا بودن ... اون ماشینایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن،
این جا جمع بودن با چند تا از آدمای سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا!
اما آقا اینا برای به طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست.
گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده میکنن!
برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست...
شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند.
بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد:
- هروقت آش آبادانی می خرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم!
سينا لبخند زد و گفت: - از تو بعید نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی با اسباب بازی چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت:
- بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال!
محدثه کاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تأسف سر تکان داد:
- نگواین به جای اون خونه جنگلیه که از دوران عقد وعدشو دادی!
شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد.
سرفه خشکی کرد و گفت:
- ای بابا! عزیز من، مگه چقدر از ازدواجمون میگذره که شما نا امید شدی؟
مرده و قولش؛ اونم من!
شما جون بخواه، شمال و کلبه جنگلی در شان شما نیست !
هربار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه دوخت به صورت شهاب.
شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا
بی خیال و بعد هم به پشیمان و آخرش به ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید.
محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کمی آش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ.
حالا هم از آن جا تکان نمی خورد.
سر روی متکا گذاشت و پتو را دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت.
عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد:
- به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانید مردا همه زندگیشون خانومشونه!
محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت:
- خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما!
تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد.
محدثه دستمالی نمدار آورد و داد دست بچه ها تا با دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند.
آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت:
- بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟
شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت: - من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانوجان!
محدثه لب گزید و به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روزها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفندهای متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد.
خیلی وقت ها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمناهای بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند.
کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها
- هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حال بابا خوب بشه.
شهاب را صدا کرد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود.
شهاب موهای فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت:
- هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره .
حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت:
- در جا آدم رو می فروشند. تا حالا رو سروکولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند.
پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود!
محدثه خنده اش را با تکان سرهمراه کرد:
- یعنی شهاب مهدورالدمی!
حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلبه جنگلی بازم حق به جانبی!
- کلبه ها فدات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت30
- به رتبه برتر تو میکاپ آرتیست هم آورده ... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگرها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه ...
تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد، اعضا می بینند.
اعضا که صدای گریه و صورت گرفته و ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و فروخته شده را نمی گذارند. این جا فقط آن چه ادمین بخواهد می گذارد.
این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوورها دغدغه ای ندارند.
امیر پرسید: - این کیه؟
- این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الآن به عنوان عکاس حرفه ای مد داره فعالیت میکنه.
دبی هم دفترداره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشورای آسیایی فعاله!
به سبکی هم داره به اسم مدگردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و...
شهاب بلند خواند: - درس هایی از فتانه ؟
- توی این صفحه مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم میذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب میزنه .
سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده مات مانده بود که آرش گفت:
- شب و روز بیداره داره کار میکنه این بشردوپا؛ به طوری هم وانمود میکنه انگار زن فقط جسمه ، اجازه زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره ، زن کلایه حیوون دو پای بی اندیشه و روح!
جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو می بینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو که خبر نداره!
شهاب حرف ذهنش را بلند می گوید:
- یعنی چی که اعضا تقصیر ندارن، مگه عقل ندارن؟
خوب و بد رو نمی فهمن؟
اینکه یکی داره سرشون رو گرم میکنه !
خب خودشون می خوان که دنبال می کنن!
امیر سری تکان داد و نگاهش رفت روی تابلوی روبه رویش که با خط خوش نوشته بود:
- خدایا تو مرا به نگهبانی خودت، نگهدار و با حفاظت خودت محافظتم کن!
لحظاتی پلک بر هم گذاشت، زمزمه کرد تا دلش آرام بگیرد. چشم که باز کرد نگاه بچه ها را روی خودش زوم دید.
راست نشست و از آرش پرسید:
- ارتباط اینا با هم؟
آرش مثل ورزشکاری که میان میدان تمام تلاشش را کرده اما آن چه که برنده اش می کند فقط تلاش نیست، زمان هم هست.
دقیقه ها را باید به نفع خودش جلو ببرد تا برنده بودنش تثبیت شود، چانه بالا داد:
- توی این چند روز که شما فرمودید یه لحظه رو هم از دست ندادیم!
به یه نتایجی رسیدیم که قطعی نیست ... خب فقط اینو بگم که تبلیغ یکی تو کانال بقیه یعنی یک شبکه ! اگر اجازه بدید من به مرور بکنم!
صفحه لب تاب را بست و ماژیک را برداشت و مقابل تخته ایستاد. امیر چشم دوخته بود به صفحه سفید که حالا داشت با ماژیک پر می شد
- کار بر روی زن های ایران از ۸۹ شروع میشه و با حواس جمع ما دی ماه ۹۰ برچیده می شه .
اما الآن اگر اینترنت رو جستجو کنید این روزها خبرها و متن های تولید شده با عنوان مدلینگ بیش از تصاویر آن در رسانه ها مهم شده... حتى دارند تلاش می کنند تا توسط وزارت خانه مدل بودن رو به شغل موجه و ثبت شده جلوه بدن!
با مجوز یک هفته ای شنود که شما گرفتید داره خیلی چیزا روشن می امیر دستش را آرام کوبید روی دسته صندلیش:
- فقط یه هفته سید. خیلی توجیه کردم تا مجوز گرفتم !
الان سه روزش موندها سید برگه ای را مقابل امیر گذاشت و ادامه داد:
- همین چهار روز خیلی چیزا دستگیرمون شد. البته با کمک مرد داخل مؤسسه که اطلاعات خوبی به سینا داره میده! در مورد خود مسئول به جستجوی ساده کردیم. طرف آدم خرابی نیست.
نگاهی چرخاند سمت آرش و گفت:
- بیشتر از سمت خانمش نالانه و البته چون دستی بر آتش مجوز مؤسسه ها داره و میتونسته کمکی بکنه، شده مورد مناسب تور فروغ خانوم.
خب یه مقدارم کمربندش قابلیت شل شدن داشته ، خود فروغ مدیریتش کرده ...
سینا غرزد:
- نگو که نمیدونه به اسم مدلینگ دارن زنامون رو به فنا میدن.
سید شانه بالا انداخت و در ماژیک را گذاشت و با کف دست کوبید رویش. صدای تقش سکوت اتاق را شکست
- نمیشه که ندونن. رفت وآمدش با فروغ خودش عين فنائه. مسئول
موسسه ای که خرابه ، میشه هدفش زنده کردن عزت و شخصیت زنها باشه .
زن های جامعه رو داره لجن مال میکنه منتهی رنگ و لعاب داره لجنش؛ مدل و مدلینگ.
فقط گام اول نیروسازیشون رو خیلی حساب شده روی زنهای مطلقه و مورد دار بستند. وقتی که زن وارد فضای فساد بشه دیگه از خانواده و پاکی دامن و افکار بلندش کنده میشه و به زندگی انگلی راه می اندازه، پشیمون هم بشه با توجه به فضای اینستا و عکسای نامناسبش و بی آبروئیاش هیچ راه برگشتی برای خودش نمی بینه.
یا تا آخرش توی ایران می مونه و جزو باند هم نباشه انفرادی فساد میکنه یا میره دبی و ترکیه و اروپا اونجا هم زندگیش با تن فروشی اداره میشه، بعد هم برای پول هرکاری میکنه.
می بینی سر در آورده از صدای آمریکا و تصویر بی بی سی. اصلا سیاسی نبوده، سیاسی شده چون دیگه هیچی برای از دست دادن نداره .
پشتوانه هم نداره ، پول و پورن ...
امیر دست از زیر چانه اش برداشت و گفت:
- با سینا برید رستوران میز رزرو کنید، این رو هم دعوت کنید. ساعتش رو بهم خبر بدید. از شهرستان چه خبر؟
سید دسته بزرگی از ورقه ها را مقابلش صاف کرد و گفت:
- راستش بعد از رفتن شما به شهرا، اونا هم کار رو جدی تر و دقیق تر دارن پیگیری می کنند. بچه های سیستان و مشهد و کرج تونستند نیرو داخل مؤسسه ها پیدا کنند که خب همه همون به ویژگی ثابت رو دارند؛ سرمایه گذاری روی زن های ناخوب!
سینا با خنده گفت:
- ناخوب !
دوباره سید پاگذاشت توی کار آقای حداد عادل! سید جدی نگاهش کرد:
- اصلا در شان آقای حداد نیست برای زنهای هرزه کلمه تولید کنه. من دارم جور ایشون رو میکشم! چیه شماها اصلا خلاقیت ندارید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے🕸🕷
قسمت33
امیریک شکلات از جیبش درآورد و گرفت سمت آرش
- تبرکی امام رضاست.
خانمم رو با خانواده ش فرستادم پابوس امام رضا(علیه السلام).
به شرطی که فقط برای ما دعا کنه. دیگه خودش از آب حرم تا نون غذای تبرکی و نمک هم آورده بود.
اینم شکلات سهم تو. بخور اخماتم باز کن. من با این همه غصه تو نمیتونم حرفاتو بشنوم.
نگاه سینا و شهاب هم رد شکلات تا دهان آرش رفت. امیر با خنده از جیبش سه چهارتا شکلات بیرون آورد.
سینا نیم خیز شد و چهار تا را برداشت:
- حالا درست شد. گفتم شاید فقط آرش نیازمند شده بود حالا که سه تا به من رسید باید بگم که الحق که فرمانده خود می. من رو خوب شناختید.
شهاب یک شکلات از دست سینا نجات داد و لب زد:
- مشتی میدونی که من به جای خون، آب حرم تو رگام جریان داره !
آب حرم. همینه که این قدر خوش عطر و بوام!
سینا خودش یک شکلات باز کرد و دهان سید گذاشت. حال آرش با این تغییر فضای امیر بهتر شده بود.
امیر همین بود. همه که کم می آوردند، علمی بود که می شد دست گرفت و بلند شد.
- خب؟
این را امیر گفت و آرش توضیحش را شروع کرد:
- بین قاچاق چیها و مه سیما و چند نفری که لباس ملایی دارن، به قراردادی انگار امضا شده برای فروش دخترا!
دخترا رو در یک مسیر می رسونند الب مرز و با یه قیمت کم فروخته میشند.
امیر آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - تا کجا پیش رفتید؟
- اصل تیم رو شناسایی کردند، گروهی که خانواده های فقیر رو شناسایی میکنه و دخترای زیباشون رو، بعد هم روی ذهن پدر خانواده کار می کنن و پول هنگفتی که از سمت وهابیا میاد و میتونه زخمی از اونا رو علاج کنه نمیدن، شاید چند میلیون و دختر رو می خرن و تمام!
عامل تبادل هم شناسایی شده ! اما این که چرا عنکبوت داره توی سیستان هم خرید و فروش میکنه جای سوال داره؟ چرا دخترای اهل تسنن !
چرا ملاهای سنی؟
- اینا ملانیستند. به امام خمینی گفتند که به طلبه دزدی کرده، امام گفتند بگید به دزد لباس طلبگی پوشیده .
اینا هم ملا نیستند، مزدورند که به بار تفرقه میندازند بین شیعه و سنی، یه بار طرفداری وهابیا رو می کنند حالا هم برای پول دارند ناموس کشور رو خرید و فروش می کنند! ملای سنی شرف داره، غیرت داره، دین داره انسانه!
امیر اینها را که گفت از آرش خواست تا با سینا آن خانه كذایی کنار مؤسسه را پیگیری کنند.
فردای همان روز بچه ها با تصاویری که مرد آورده بود، محل نصب دوربین و میکروفون را هماهنگ کردند.
تمام برق منطقه را قطع کردند و مرد با کمک بچه ها وارد مؤسسه شد.
در سکوت و تحیر اعضای خانه کناری که حتی برق اضطراریشان از کار افتاده بود هر دو را پوشش دادند.
از همان لحظه آرش تسلط بر تمام رایانه های خانه پیدا کرد و ظرف یک روز نکته ای نماند که ندانسته باشد.
جلسه آخرشب با تأخیرهر کدام از افراد شکل گرفت و آرش گفت:
- من گزارش موآخرمیدم!
منتظرم تیم صدرا یه سری کارا رو برام بیاره! سید شروع کرد:
سید مدارک ... وزارت خانه و خانه کنار مؤسسه را گذاشت مقابل امیر. نگاه تأسف سینا و شهاب گره خورد به ابروان در هم رفته امیر.
میزان ارتباط و اینکه ارتباطها چه نتیجه ای برای مؤسسه داشته است.
امیر عینکش را برداشت و چشمانش را مالید. چند ماه بود نه خودش و نه تیمش یک خواب راحت نداشتند. باید این مستندات را برای حاجی هم می برد.
بعضی از این ها سابقه داشتند و نوع برخورد با آنها متفاوت بود.
صدای سید از فکر بیرونش آورد:
- اما نکته مهمش اینه که دارن توی ترکیه تدارک به برنامه می بینن برای به سری خبرنگار، و یه برنامه دیگه هم مخصوص خواننده های زیرزمینی!
که خوب من این مطالب رو با اجازه شما هم این جا آوردم، هم رسوندم دست دو گروه که روی پرونده اونا زوم بودن. اما نکته مهم برای ما اینه که این گروه نه نفره به برنامه سفر دارن که با اطلاعات صدرا فکر می کنم سفر زامبیا است و بعد از سفر کار علنی در ایران رو کلید می زنن.
البته اسامی کسانی که روشون زوم کردن و برای اجرای برنامه ها وارد شبکه خودشون کردن هم به دستمون اومد. پیگیری های بعدی که کردیم به یه نقطه اشتراکایی رسیدیم.
باز هم بگم الان که تمام رمزگشایی ها انجام شده، ریز ارتباط های داخلی و خارجی رو داریم.
امیر تکیه داد و پرسید:
- چند روز؟
آرش ایستاده نگاهی به سینا و شهاب کرد و گفت:
- حداقل تا سه روز
سینا چشم درشت کرد سمت آرش و زود گفت:
- سه روز؟
سه شبانه روز!
اگر تیم حامد هم اضافه بشن که بتونیم نقطه هایی رو که به دست آوردیم رو منطقی به هم وصل کنیم. که ضربه رو داخلی و خارجی با هم وارد کنیم. دیرم نشه که اینا دارن مجوز مدلینگ میدن!
شهاب دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و لب زد:
- هندسه تار عنکبوت رو پیدا کنیم؟ سه روز؟
ده نفره کاملا عادلانه است؟
یه دنیا و ده نفر؟ تن به تانک؟ موافقم. بیشتر از این هم نمی ارزه نیرو بذاریم. اصلا خود آرش کفایت میکنه !
هان ، چطوره آرش جان؟
تو برای به دنیا کافی هستی؟
من و سینا و سید زیادی هستیم!
امیر خنده اش را نخورد و دست گذاشت روی شانه شهاب و گفت:
- نه داداش من، آرش هم زیادییه!
بذار این بچش به دنیا بیاد میدیم اون مجهولات تمام معادلات عنکبوتی رو حل کنه !
وسط خنده، شهاب و سینا یک هوسکوت کردند: - داری بابا میشی؟
آرش ماژیک را در دستش بازی داد و گفت:
- کی؟ من!
سینا با چشم غره گفت: - ابوی من!
آرش صورتش را با تعجب چرخاند سمت سینا و گفت:
- سر پیری ؟
به سلامتی ابری برای بار چندم پدر میشن؟ سینا سیبی را به سمت آرش نشانه رفت و گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت34
- حق نداری بچه سومت بزرگتر از بچه من باشه!
امیر سیب را از دست سینا گرفت و گفت:
- برادر من بچه چهارم ! چهارم ! همه هم دعوتید شهرستان منزل پدر خانم ولیمه با شنا و کوه و آبشار
سید میان شوخیها گفت:
- سفارت خونه های اروپایی توروند پذیرش و ویزا دادن به شیفتگان سفر به اروپا موردهای خودشون را تور میکنن.
اون مصاحبه ای که اولش میگیرن و سوال و جوابایی که از منظر بالا دستی میکنن، قشنگ ایرونی که کلا خودش رو قبول نداره و چشم آبیا رو متمدن میدونه وادار میکنه که جواب هر سوالی رو بده.
دیگه اونا هم چند بار می برن و میارنش و نتیجه این میشه که راحت کیس خودشون رو شناسایی میکنن!
بعد هم با وسوسه و وعده تابعیت، کاربر گرده شون میذارن.
زنها این وسط بهترین گزینه هستند و زنان مطلقه یا آسیب دیده هم!
یه نکته رو هم بگم که خب ما فکر می کردیم فقط پای این ... وزارت خونه به خونه فروغ بازه اما خب الآن... توی سیر کار رسیدیم به خونه های خالی که یا هیچکس توش نیست، یعنی مبله رها شده و فقط برای ساعات خاصی که مخصوص همین کلاغاست.
آرش تکه انداخت:
- کلاغ باحیاترین پرنده است توی پرنده ها! اگه نگیم توی حیوونا!
هیچکس تا حالا جفتگیری کلاغ رو ندیده اما اینا حیا روقی کردن!
این زنایی که مردها رو دنبال خودشون به فساد میکشونن، زندگیا رو می پاشونن جنایت کارن!
سید تعظیمی کرد و گفت:
- با درود بر کلاغ و نفرین بر این جنایت کارها، قسمتی از کسانی که توی تاراینا گیر میفتن پسران مسئولین مملکتی هستن یا البته یه سری هم از این کسانی که دلشون میخواد از ایران برن فرصت خوبیه که این جا ساخته بشن
بطور اونا و راهی بشن! دیگه بقیه گزارش با آرشه که صدرا تکمیل شده
براش فرستاده.
آرش صفحه را روشن کرد و همراه توضیح، فیلم را نشان داد:
خانه ای با نمای رومی در خیابان جردن. در مدت نیم ساعت تمام کسانی که وارد خانه شدند، صاحب ماشین آخرین سیستم بودند و اغلب با زنها تنها بودند یا مردها، سه مورد جفت بودند که آرش توضیح داد. دو نفرشان قطعا زن و شوهر نیستند و یکی هم ازدواجشان در مسیر کارشان است و تصویری نشان داد که همین زن همراه مرد دیگری است.
اشتراکی بارگذاری می شوند. هویت تمام کسانی که وارد آن ساختمان شده بودند توسط بچه ها در آمده بود.
غیر دو مورد زنها که دختران مسئولین بودند و با ظاهر عجیب و تقریبا بدون حجاب خارج شدند بقیه زنها یا مطلقه بودند یا پروازی بودند و در کشور ساکن قطعی نبودند»:
- بعضی از اینا سالی تا پنج بار رفتن ترکیه که کمتر از یک هفته سکونت نداشتند تا حتی یک ماه.
اون جا کلاس آموزشی داشتند که محتوای کلاس ها رو هم توی این پوشه بنفشه است. پسرا و دخترای مسئولین هم همونایی هستن که شهاب با ماشین شاسی بلند دیده بود و توی پیست ردشون رو زد... تقریبا بلا استثنا یا توی انگلیس درس خوندن یا کانادا. حالا معلوم میشه چرا برگشتن!
سینا در جا گفت:
- ماموریت گرفتن و دارن خوش خدمتی میکنن دیگه. یعنی خاک...
- اینا الآن تحت کنترل هستن. تمام زنها دریافتی که از این آقازاده ها دارند میلیونیه. هر مراودهای دریافت میلیونی داره .
البته توی حسابای اینا گاها چند صد میلیون میاد که غالبا واریز خارجی هستش!
فیلم بعدی همان خانه بود که ظرف پنج روز رفت و آمدهای انفرادی داشت و پارتی در کار نبود. همان مراوده ای که برای آقازادها لذت کوتاه بود و برای زنها
هم پول بود و هم تخلیه اطلاعاتی و دادن آن اطلاعات به سفارت خانه ها!
فیلم بعدی خانه دیگر بود؛
این برای دیشبه. تیپ دخترا و پسرا رو نگاه کنید. اینا عام هستن و فراخوانشون هم از طریق اینستا بوده.
من و صدرا توی اینستا دیدیم البته خب قبلش اون صفحه زیر چتر ما بود. اینا فقط رفتن، خوردن، رقصیدن، کشیدن و... تمام ساعات موسیقی بود و همین!
این خونه پنج تا اتاق خواب داره که مجهزه به ... راستش ما دیگه یه جایی دوربین داخل ساختمون رو خاموش کردیم .
چون آن قدر مست بودند که حتی توان حرف زدن نداشتند.
البته بیش از نیمی از اینا دانشجوی شهرستانی بودن و تیم اداره کننده اینا اصلش فتانه بود و شوهرش و بقیه هم که اسامیشون هست.
فیلم بعدی و بعدی و بعدی ...
امیر چشم بست و لب گزید. ساعت یازده بود و پرواز داشت. اول مشهد و بعد هم کرمانشاه.
چه قدر خوب بود که داشت میرفت کنار ضریح. زیر گنبد. پای چشمه حیاتی که دلهای مرده را زنده می کرد.
قبل از بلند شدن گفت:
- این نتیجه کار روی اون ساختمون توی مؤسسه است؟
- بله آقا. این ساختمون هم از طرف مؤسسه راه داره هم از خونه بغل. اما ظاهر کسی از نیروهای مؤسسه با اینا ارتباط ندارن. اینا دو گروهن و شبانه روزی دارن کار میکنن.
یعنی اصلا تعطیلی نداره کارشون. اصل کارشون کنترل کانال و پیجا و ارتباط گیری با اوناست که اینا رو هم دسته بندی کردیم میدیم خدمتتون، الآن شاید به پرواز نرسید.
امیر اما همچنان داشت آرش را نگاه می کرد. آرش سری تکان داد و گفت:
- یعنی الآن میدیم خدمتتون... اولش خدمتتون عرض کنم خیلی از این کانالا رو نمیشد ما بررسی کنیم و تیم خانم سعیدی زحمت کشیدن و گزارش کار ایشون هست که قرار بود خودشون خدمتتون بدن اما حجم کار بالاست، معذرت خواهی کردن و خلاصه شودادن من بگم اما مفصلش رو خدمت خودتون
می دن.
... دسته اولی که توی تار اینا گیر میفتن اونایی هستن که فضای پیج و نحشون از خستگی و نا امیدی و روحیه خشونت و تشنۀ پول و شهوت بودن رو من میده. اینا توی یه مسیر مشخص شروع کردن به صاحب پیج پیام دادن.
حتی گاهی پیام هایی که به ده نفر دادن تکراریه . یعنی دستورالعمل دارن برای روند کارشون. بعد این ارتباط رو آن قدر ادامه میدن تا طرف رو جذب کنند، بعد وابسته کنن، بعد راهکار بدن و همراه کنن، بعد عضو تیم خودشون میکنن البته به صورت نامحسوس!
اول فرد داره حس میکنه که یه کاری انجام میده که حالش خوب میشه و دیگه کم کم میاد توی همین پارتيا و به تعداد دورهمی خارج از شهرهفتگی تا این که حتی جاسوسیای نامعلوم رو هم انجام میده ... گاهی پول دریافت میکنه گاهی هم حمالی مفت و از روی رفاقت!
دسته دوم هم افرادی هستن که خیلی توی مسیر اینا نمیفتن چون حالا یا خانواده دارن یا کار اجتماعی دارند یا به هر حال هنوز این قدر پست نشده روحشون، با اینا کاری میکنن که آهسته آهسته اولویت هاشون رو عوض میکنن.
ما پیج بعضی از اینا رو که بررسی کردیم حتی اولش آدمی بوده که تم اعتقادی داشته توروند یه ساله تمام اون اعتقاديا رو پاک کرده و به تم دیگه شده بعد که ما گذشته رو بازگردانی کردیم خیلی عجیب توهمین روند تعاملی همین گروه اتفاق افتاده !
حتی ما چندین مورد طلاق دیدیم که با همین پیامای اینا و ارتباط با این گروه رخ داده بود.
فرد رو با بزرگ کردن مشکلش ضربه فنی کردن، بعدم که آن قدر تشویق به طلاق کردن که اصلا قدرت تصمیم گیری برای اون نمونده!
البته بخواد دسته بندی بشه خیلی بیشتره! آقا امیرجا می مونید.
امیر که رفت بچه ها اولین کاری که کردند تماس با اهل خانه شان بود. این تلفن ها گاهی دقایق زیادی طول می کشید.
بازی با کلماتی که زن و بچه را آرام کند و گوش دادن به حرف ها و خواسته هایی که باید رو در رو مطرح می شد و با این حجم کار شده بود تلفنی. زمان برای سرکشی به خانه را نداشتند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه عزیز شعبان 🌙
💫ماه میلاد سیدالشهداء
🌸حضرت حسین بن علی( ع)
💫و حضرت علی بن الحسین
🌸 سیدالساجدین (ع)
💫و حضرت ابوالفضل العباس
🌸قمر بنی هاشم (ع)
💫و ماه میلاد آقا و سرور شیعیان
🌸حضرت ولی عصر
💫عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌸بر تمامی عاشقان و ارادتمندان
اهل بیت علیهم السلام مبارک باد💐
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹"هفت عادت سازنده همسران مهرورز"
👈 حمايت
👈 تشويق
👈 احترام
👈 اعــتماد
👈 پذیــرش
👈 گوش سپردن
👈 گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
"تـکنیک «برد_برد» جهـت بهبـود روابـط زوجـین"
🌸 این تکنیک دو مرحله دارد. زمانی که از شما انتقاد میشود، ابتدا کاری کنید که همسرتان پیروز شود و سپس در ادامه شما پیروز شوید. یعنی «برد_برد»؛ برای درک بهتر تکنیک «برد_برد»، به مثالهای زیر توجه کنید...
1⃣ زن (انتقاد): چرا میوه خراب خریدی؟ مرد: ببخشید تو راست میگی خوب نیستن، برای اومدن خونه عجله داشتم نتونستم برم از جای خوب بخرم.
👈 توضیح: مرد در مرحله اول خودش را مقصر نشان داد (برد زن) و در مرحله دوم در دفاع از خود استدلال آورد(برد مرد). یعنی: «برد_برد»
2⃣ مرد (انتقاد): چرا لباس رو سوزاندی؟ زن: ببخشید، بیدقتی کردم، خیلی باید مواظب میبودم. البته اتو هم خراب شده و باید تعمیر بشه و قرار شد که یک اتوی نو بخری یا اینکه تعمیر بشه که فراموش کردی. چندین بار تذکر داده بودم در این باره.
👈 توضیح: زن در مرحله اول مرد را برنده نشان داد، اما در مرحله دوم از خود دفاع کرد. یعنی: «برد_برد»
3⃣ مرد(انتقاد) :چرا اینقدر دیر آمدی؟ زن: ببخشید، خیلی دیر شد، همش ناراحت بودم و فکر تو بودم که دیر نشه. اما واقعا خیابان شلوغ بود و توی ترافیک گیر کردم و قبلش هم توی نانوایی زیاد معطل شدم
👈 توضیح: زن در مرحله اول مرد را برنده میکند و سپس خودش را برنده نشان میدهد. یعنی: «برد_برد
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸حدیث عشق
♥️ زن و شوهر؛ هر چه بیشتر به هم محبت کنند، زیادی نیست. آنجایی که محبت هرچه زیاد شود ایراد ندارد، محبت زن و شوهر است. خود محبت هم اعتماد میآورد...
"مقام معظم رهبری"
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دوباره سایهُ ماه کریمی
از سرم کم شد
به تعقیب رجب بودم
که شعبان المعظم شد
سلام ای ماه شعبان
ماه منجی ، ماه پشت ابر
که از مهرت ، ظهورِ
حضرت قائم مسلّم شد
#اللهمعجللولیکالفرج
#حلولماهشعبانالمعظممبارکباد
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت35
آرش کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- صد تا کانال زدند تحت عنوان رمان.
رمان پورن یا في البداهه می نویسن و هر شب چند تا پست میذارن، یا ترجمه رمانای پورن خارجی رو دارن و بعد هم توی کانال میذارن جالبیش اینه که خواننده هاش هشتاد درصد زنها و دخترای بدحجابن، بیست درصد ظاهر موجه دارن. این آدم رو آتیش میزنه. و بدترش اینه که دخترای خودمون دارند پول میگیرن که پورن بنویسن و ترجمه
کنن.
سید آخرین رمقش را جمع کرد و گفت:
- این غیر از اون کانالاییه که متن و فیلم و تصویر پورن میذاره و اعضاش هم بالاست.
سینا گفت:
- همش توی همین خونه که نیست. تونستید پیداشون کنید؟
سید سرگذاشت روی میزو گفت:
- این جا مرکز مدیریتشون بود. بقیه اعضا توی خونه هاشون کارگری میکنن.
از زن و دختر حیا رو بگیر از هر جنایت کاری جنایتکارتر میشه! کاش امیر زود برگرده!
پرواز امیر تأخیر داشت. از صبح با فاطمه صحبت نکرده بود.
نشست روی صندلی گوشه سالن انتظار و بدون آنکه نگاه ساعت کند تماس گرفت.
به فاطمه نگفته بود راهی مشهد است... از هفته قبل که هواپیما سقوط کرده بود، مصیبت دل فاطمه هم سر باز کرده بود.
با هر پرواز امیر مینشست پای سجاده . حال هم زنگ زد تا حال و احوالی کند:
- سلام بر امیردلها!
با خنده جواب داد:
- خودت رو خوب تحویل میگیری. سلام بانو..!
داشتم فکر میکردم دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره!
حتما زنگ می زنی اما کی خدا میدونه! کجایی؟
- من اگر پیش شما نباشم کجام؟
همان موقع صدای اعلام پرواز بلند شد و نفس فاطمه گرفت.
اميرتا بجنبد دیر شده بود:
- پرواز داری؟
- خودت که خوبی، بچه ها هم خوبن؟
- کجا ان شاء الله ؟
- فاطمه خانم خودت میدونی که کار و بار ما خیلی مشخص نیست. قرار انیست که این طور بی تابی کنی؟
فاطمه اشک چشمم را قورت داد و لب زد:
- من که چیزی نگفتم. بچه ها هم خوبن و خوابیدن. منم داشتم می خوابیدم شما زنگ زدی که یادم بیاری بشینم پای سجاده.
الآن هم که اعلام کردن برو سوار شو. حتما هم سالم می رسی؟
و اشکش چکید. امیر آمده بود درست کند خراب کرده بود.
نباید قبل از رسیدن به مشهد زنگ میزد. اگر می توانست جلوی این دل تنگیش را بگیرد الآن فاطمه را اذیت نکرده بود.
کمی مکث کرد و گفت:
- صبح اولین روز عروسی حضرت زهرا و حضرت امیر، پیامبر رفتند که حالی از عروس و داماد بپرسن.
پیامبر از امیرالمومنین پرسید:
- على جان! فاطمه چطور همسريه ؟
آقا جواب دادند: - نعم العون على طاعت الله .
فاطمه هم چنان ساکت بود.
- زنگ زدم بگم که فاطمه بانو، شما خوب یاوری هستی برای بندگی کردن
اشک های بعدی فاطمه و بغض امیر را هیچ کدام ندیدند!
امیر راهی مشهد بود تا گزارش بچه ها را بشنود. آمار فروش و تبادل اجناس وارداتی جسمی تخریب حریم خانواده در مشهد حرف اول را می زد.
بچه ها خیلی خوب رصد کرده بودند و تمام آنها در تور بودند... مشهد بعد از تهران دومین شهری بود که رفت و آمد عنکبوتیها آن جا زیاد بود و پول زیادی داشتند برای تخریب خرج می کردند!
در دستورالعمل عنکبوتیها شهرهای مشهد، قم، اصفهان و یزد در اولویت جنایت شان بود. این پنجمین باری بود که امیر راهی مشهد می شد.
از پیش بچه ها که بیرون زد، از پای تمام گزارش ها که بلند شد، تمام طول یک ساعته مسیر را که پیاده آمد نه چیزی از هیاهوی مردم شنید، نه چشمانش دید و نه فهمید چه طور تا حرم آمده است.
مقابل ضريح که قرار گرفت، تازه به خودش آمد. سر پایین انداخت و بی اختیار زمزمه کرد: سلام آقا!
همین و اشک مجال نداد تا حتی کلامی بگوید. عادت داشت حرم که می آمد، گوشه دنج خودش بایستد و نگاهش را بدوزد به حرم و گزارش تمام کارها را خدمت آقا بدهد!
اما این پرونده را حتی دلش نمی خواست در ذهنش مرور کند چه برسد که برای امام رضا ع شرح از بین رفتن زنان و دختران مسلمان را بدهد.
آن هم در حالی که خیلی از آنها با میل خودشان تن به ذلت می دهند. طاقت نیاورد و از کنار ضریح بیرون آمد.
پایش را به صحن نگذاشته بود که چشمش افتاد به زنانی که همراه مردانشان بودند و بد پوشش و با آرایش!
سر چرخاند و مادری را دید کنار بچه هایش، چادر رنگی از سرش افتاده بود و موهایش بیرون ریخته بود.
هر چه چرخید کنار زنان محجبه در حرم زنانی را دید که در حرم چادری به سر داشتند و بیرون حرم دور از شان مسلمانی و مادرشان فاطمه زهرا خودشان را به نامحرم نشان می دادند.
فرار کرد به سمت ضریح و کنار دیوار سر خورد و نشست.
سلام آقا! من اگر می ماندم از تمام مردها، از تمام زن ها سئوال می کردم که به شما متوسل می شوند برای تغییر حال درونيشان اما ظاهرشان را به خواست
ناسته کرده اند.
چرا مثل فرموده شما نیستند؟ چرا مردها روی زنهایشان .ی ندارند؟
چرا زن ها برای خودشان ارزشی قائل نیستند؟ چرا دارند دنیایشان را می پرستند و از آخرت غافل!
در حال خودش بود که با صدای موبایل نگاه از ضریح گرفت.
اسم سید را که دید بدون تأمل جواب داد:
- سلام برسید خودم!
- سلام بر فرمانده! آقا ما جمع بودیم دلمون هوای ارباب کرد گفتیم حتما ارباب یادمون کردند. حرمید؟
گوشی را گرفت سمت حرم تا همه سلام بدهند و اذن خواست تا همه بیایند برای پابوس!
- سيد؟
- جانم!
- جمع کنید با بچه ها بیایید زیارت. منتظرتون می مونم با هم برگردیم!
شاید زودتر از اینها باید سر می گذاشتند بر دامن امام تا تلخی های زندگی میان این پرونده را از ذهن شان پاک کند.
کسی در ذهنش گفت:
- کاش زنها را کشته بودند اما به اسارت و بردگی جسمانی نبرده بودند.
خفت دنیا نداده بودند، به پوچی و جاسوسی بر علیه مردم مملکت خودشان و مسابقه در به لجن کشیدن زنان دیگر را نداشته بودند.
دلش برای مادرش، برای همسرش، برای دخترش تنگ شد! موبایل را بالا آورد. شماره منزل مادر را که گرفت می دانست که کسی جواب نمی دهد. سالها بود که کسی جوابگو نبود.
فاتحه ای خواند و شماره فاطمه را گرفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت36
مسیر کاری هرروزش دیوانه کننده شده بود. حتی پارتی هایی که میگرفتند.
حتی مسافرت هایی که می رفتند. حتی پولی که می ریخت تا شاید کمی روانش را جمع کند. همه اش تکراری بود اما مگر زندگی جز این بود؟
زندگی برای همه همین است. تکرار لحظه ها و تکراری بودن صحنه ها !
چه با لذت و چه بی لذت . چه تنهایی و چه جمعی. همین بود دیگر. پس باید میگذشت.
- فقط نمیدونم شما مزه پول رو تا حالا زیر زبونتون حس کردید یا نه ؟
معتاد میکنه آدم رو.
وقتی عادت کردی که سوار ماشین فلان بشی و رستوران های شمال رو فقط بشناسی و برند بپوشی، وقتی پول پارتيا و مشروب و موادت رو بدن و تورو وابسته خودشون کنند.
تو هم مثل سگ وفادار میشی.
هم دم تکون میدی، هم هرجا که چوب رو پرت کنن تو میدوی و از همون جا چوب رو براشون میاری، لیس به کفششون هم می زنی.
ماها آسیب دیده هم بودیم. شما ما رو نمی فهمید. من حتی توی آمریکا، توی انگلیس، توی ترکیه دوستانی دارم که بدبختند.
اونا هم آن قدر از وحشیگری مردای اونجا می نالن که من به این نتیجه رسیدم زن یعنی جنس دست دوم .
من خودم توی فرودگاه لندن دیدم به په زن مشکوک شدن چطور چهارتا مرد لهش کردند.
خب وقتی قراره بدبخت باشی،
حداقل پول داشته باشی. وقتی ازت دعوت میکنن بعد از همایش و کنفرانس به اتاقای مدیران برای بهره کشی حداقل پول داشته باشی.
وقتی بعد از برنامه های ضبطی که توی بی بی سی داشتیم، برای تحویل هزینه و کوفت و زهرمار می رفتیم اول باید وعده می دادیم و بعد روند کار پیش می رفت...
اونا که نیستند ببینند تو توی تنهایی هات چقدر اشک و درد داری و براشون هم مهم نیست، پس حداقل بتونی چند ساعت لذت آرایش و برند پوشی رو برای خودت داشته باشی.
ایناست که مالیخولیای این شبا و روزای منه. زن رو کاش همون بچگی زنده به گور می کردند تا الآن نشه بدبخت دست مردا.
من ایران رو ترجیح میدادم چون با بچه هایی که توی اونجا هستند و با بی بی سی همکاری دارن، در ارتباطم.
این جا حداقل امنیت دارم و خودم تا نخوام کثافت کاری نمی کنم اما اون جا دیگه خودت نیستی.
مثل بچه هایی که رفتن دبی. اونا دیگه خودشون نیستند. برای زنده بودن پول در می آرن. بهره کشی از بدنشون میشه پول ... میشه ...
دخترایی هم که فکر میکنن منی که از ماشین تویوتا پیاده می شم، خونه مستقل توی تجریش دارم و آزادم، پس خوش بختم، نباید این خوش بختی رو مزه کنند.
من بهشون دروغ نمیگفتم.
حتی گاهی تشویقشون هم نمی کردم.
من فقط وقتی خیال می بافتند، تار خیالشون رو پاره نمی کردم. وقتی توی لذت دست و پا می زدند میذاشتم تا تهش برند و خفه شن.
چون خودم احساس خفگی می کردم. اصلا دلم می خواست همه دخترهای ایران رو برسونم به آرزوشون که این لذت ها بود بعد می نشستم به بدبختی شون می خندیدم؛ چون خودم مجبور بودم توی بدبختیهام همیشه سرپا باشم و با غرور از آرایشگاه تور بیام بیرون.
برند بپوشم... برند ... برند پوشی یعنی ریختن پول یامفتی که درآوردی توی حلقوم نامردا... برند بپوشم... لبخند بزنم.
پشت فرمون تویوتام بشینم. چون مجبور بودم!!
چطوریه که میشه یه مملکت به ایشون اقتدا کنه و ایشون ظالم باشه....
گفت حق امام امام میکنی...
گفتم شما به پیش نماز به مسجد میگی امام. در حالی که فقط برای مردم نماز می خونه و چهارتا مسئله میگه، اونوقت به ایشون که ایران و دنیای اسلام رو داره اداره میکنه نمیشه بگی امام؟
امیر نمی توانست نخندد.
گفت برو بیرون !
منم بلند شدم اما دم در بهش گفتم: من اگه ببینم شما سه باریه مسئله رو غلط حل میکنی دیگه به شما اعتماد نمی کنم، شما هم میگی هیچ وقت غلط حل نمی کنی چون علم ریاضی رو داری.
حالا امام خامنه ای هم علم فقه و دین الهی و حکومت رو داره ، بين جهان اسلام هم مقبوله!
ما ایرانیا ایشون رونقد میکنیم والا مسلمونای دنیا به ایشون با جون و دل میگن امام چون تنها کسی که مقابل آمریکا و ابرنكبتا وایساده و برای ما عزت خریده ایشونه! یه صفرم بهم داد.
صدای خنده امیر و احسنت گفتنش در گوشی پیچید. خودم می یارمت پابوس امام. به زیارت دو نفره دبش باشه طلبت!
طلب های امیر به خانواده اش داشت زیاد می شد. شب را آهسته رفت تا قرارگاه و صبح که بچه ها رسیدند با هم راهی زیارت شدند.
عرض ارادت جمعی و طلب نصرت امام همیشه کارهایشان را آسان کرده بود و ریل گذاری ها را سرعت داده بود.
بعد از زیارت بچه ها را برد تا برای اهل و عیال سوغات بخرند و راهی تهرانشان کرد. تهران پایتخت کوچه پس کوچه های پر سرو صدا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸