eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
92 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت36 کنار آرمان نشستم تا بهش میوه بدم، اما خوابش برده بود. --پاشو بابا! پاشو بچه رو ببر توی اتاق‌ گناه داره اینجوری بخوابه. --چشم. بعد از اینکه آرمانو روی تخت خوابوندم، اومدم نشستم روی مبل و سرمو انداختم پایین. --حامد! --بله بابا؟ --تو چشمام نگا کن! آروم سرمو آوردم بالا و تو چشماش خیره شدم. --باریکلا. راستش میخوام چند کلمه مردونه حرف بزنیم. --بله بابا من سراپا گوشم. --یادته دوسال پیش رفتی غمارخونه اون نامرد....استغفرالله. --غلامو میگی؟ --اره همون غلام. از خجالت روم نمیشد سرمو بگیرم بالا! یاد دوسال پیش افتادم که بابام نصف دارای چندماهشو واسه باخت من توی غمار داده بود. --شرمنده بابا! میدونم که چه غلطی کردم! هنوزم شرمن..... با صدایی که رگه هایی از عصبانیت توش بود حرفمو قطع کرد. --من نگفتم تا تو بخوای شرمنده شی. بریده بریده ادامه داد من! گفتم! غلامو! یادته! یا! نه! سرمو گرفتم بالا و متعجب جواب دادم --خب بله یادمه. --ببین حامد! یه سوال میپرسم راستشو میگی فهمیدی؟ --بله چشم. --تو دوروز پیش رفتی پیش غلام یا نه؟ از حرفی که زد ترسیده بودم و با صدای آرومی جواب دادم --ات...تفاقی...اف..تاده؟ --پس دیدیش! --بله دیدمش. --ببینم حامد، تو بابای ساسانی؟ مامان ساسانی؟ وکیل ساسانی؟ چیه ساسانی آخه من نمیدونم. --پس اتفاقی افتاده! کلافه بلند شد و شروع کرد دور هال راه رفتن. --بله زدی فک یارو رو آوردی پایین حالا میپرسی اتفاقی افتاده! با ناباوری جواب دادم --چی....چی...چیییی؟ بابا بخدا به جون خانم جون.... --نمیخواد جون خانم جونو قسم بخوری!خودم میدونم که چیزیش نیس، این از جای دیگه دلش پره. --بابا میشه واضح حرف بزنین؟ با صدای تقریبا بلندی داد زد --آقای حامد رادمنش به جرم ضرب و شتم آقای غلام حیدری چند ماه باید برن آب خنک بخورن. از چیزی که شنیده بودم شوکه شدم. --چیییی؟‌‌‌‌‌‌‌ ‌آخه واسه چی؟ اون که چیزیش نشده! --آره چیزیش نشده. گفتم که از جای دیگه دلش پره. اومد نشست کنار من --آخه حامد جان! عزیزم! پسرم! تو چرا انقدر بی فکری؟ چرا هرجایی که این ساسان میگه پا میشی میری؟ چرا قبلش به من خبر ندادی؟ با بغض توی چشماش خیره شدم --بابا الان باید چیکار کنم؟ --نمیدونم! نمیدونم! حالا فردا پاشو برو یه سر کلانتری میخوان چندتا سوال ازت بپرسن. --چشم. اینو گفتم و از روی مبل بلند شدم. دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد. --توکلت به خدا باشه. لبخند زدم و خم شدم دستشو ببوسم که مانعم شد و سرمو بوسید. با دستش به کمرم ضربه زد. --ایشالله که خیره‌. برو بخواب که فردا کلی کار داری. همونطور که داشتم به طرف اتاقم میرفتم --حامد؟ --جانم بابا؟ --راستی فردا که خواستم برم کارخونه آرمانو آماده کن ببرمش. --چیییی؟ --چی گفتم مگه؟ آرمانو حاضر کن با من بیاد کارخونه. --آخه بابا اونجا که جای آرمان نیست! --چرا جای آرمان نیست؟ کاری نمیخواد بکنه میبرمش دفتر. --باشه فقط خودش میدونه؟ --آرهههه! انقدر با مامانت جیک تو جیک شدن که نگو. از حرفش خندم گرفت. --چشم بابا. شب بخیر. چشمامو باز کردم و به گوشیم که داشت زنگ میخورد نگاه کردم. با دیدن اسم ساسان، کلافه گوشیمو خاموش کردم. چشمم افتاد به آرمان که هنوز خوابیده بود. همین که خواستم آرمانو بیدار کنم صدای اذان بلند شد. بلند شدم و وضوگرفتم و نماز خوندم. بعد از نماز با خدا حرف زدم و ازش خواستم که امروز به خیر بگذره. همینجور که توی سجده بودم چشمام بسته شد و خوابم برد...... با تکون های دست بابا بیدار شدم. --سلام بابا صبح بخیر. --سلام حامد جان.پاشو صبححونت رو بخور ساعت ۹ باید کلانتری باشی. نگاهم به آرمان که لباساش رو پوشیده و دست در دست بابا داشت به من نگاه میکرد. --به به آرمان خان! کجا به سلامتی؟ خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. --خب دیگه حامد ما داریم میریم. راستی مامانت زنگ زد گفتم بهت بگم بهش زنگ بزنی. --چشم‌. رفتم تو آشپزخونه و چشمم به میزی که بابا چیده بود افتاد. با خوشحالی سر میز نشستم و صبححونه خوردم. اما هیچ فکر منفی به سراغم نمیومد و این واسم تعجب آور بود. بعد از اینکه صبححونمو خوردم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. با جارو برقی کل خونه رو جارو کشیدم و یه گردگیری سر دستی ام انجام دادم. ساعت ۷ونیم بود. بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و جلوی آینه موهامو مرتب کردم. بعد از برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم. همینجور که داشتم ماشینو از کوچه خارج میکردم، نگاهم به پیرمردی که توی مسجد دیده بودم افتاد. با لبخند دست تکون دادم و بوق زدم. --سلام حاجی؟ --سلام پسرم خوبی؟ --ممنون. شما خوبین؟ همسرتون بهتر شد؟ --شکر خوبه. --کجا میرید برسونمتون؟ --راستش میخوام برم بیمارستان پیش حاج خانم. --بفرمایید میرسونمتون. --نه پسرم مزاحمت نمیشم...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5875198558629530534.mp3
5.18M
💐 🔻حاج آقا عالی 🔻بداخلاقی باعث نابودی اعمال سلام عزیزم آره منزل سلام عزیزم آره منزل خودتونه بیا بیا 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و... از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت: «هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟ شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد کرد! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
📚 روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست ،؟ زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد. اما با چشمانی پر از اشک برگشت. شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. ❗️هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•|💔|•°• شاید حاجـے••• چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان... وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟! آها ببخشید... شما ࢪل مذهبۍ داࢪید😏🙂 یڪم باخودت فڪࢪ ڪن! ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟! اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ! ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت37 توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام از شنیدن حرفاش خسته نمیشد. --پسرم همین جا منو پیاده کن. با حرفش از فکر و خیال دراومدم. --چی فرمودین حاجی؟ خندید و با نگاه خاصی بهم نگاه کرد --گفتم جلوی بیمارستان منو پیاده کن که انگار تو باغ نبودی... با حرفش خجالت کشیدم و شرمنده گفتم --شرمنده. الان دور برگردون دور میزنم. --نه پسرم نیازی نیست، خودم میرم. --نه حاجی، این چه حرفیه‌...... تو راه کلانتری همش ذهنم به حرفای بابام درگیر بود. صدای زنگ موبایلم منو از افکارم جدا کرد. ماشینو یه گوشه پارک کردم و گوشیمو برداشتم ، اما با دیدن اسم ساسان، کلافه و عصبانی شدم. دکمه وصل رو زدم. --بله؟ با صدای آروم و شرمنده --سلام. خشک و جدی جواب دادم. --سلام! کاری داشتی؟ --میشه ببینمت؟ --دلیلی واسه دیدن من وجود داره؟ --بخدا حامد اون جوری که تو فکر میکنی نیست. --مهم نیس. الانم من باید برم کار دارم. --آدرسو میفرستم بیا. --گفتم که من.... بووووق!....بووووق..! کلافه گوشیمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم روی فرمون. --خدایا، چیکار کنم؟ ماشینو روشن کردم و رفتم طرف کلانتری..... چند ضربه به در اتاق زدم. --بفرمایید. آروم در و باز کردم و رفتم تو اتاق. --سلام جناب سرهنگ. نگاهش به چیزی که داشت مینوشت بود و در همون حالت دستشو به طرف صندلی دراز کرد. --بفرمایید بشینید. --بله چشم. سرشو بلند کرد --عه آقای رادمنش شما هستین! خوبید؟ پدرتون خوبن؟ از احوالپرسی بابا از طرف اون یکم تعجب کردم. --خوبم ممنون. بابا هم خوبه سلام داره خدمتتون. به طرف در رفت و در رو باز کرد. --نظری؟ --بله قربان. --دوتا چایی بیار --زحمت نکشید جناب سرهنگ. --زحمتی نیست. --راستش این چند روزه یه کاری پیش اومد نتونستم بیام. باعث شرمندگی شد. --مشکلی نداره. راستش اون روز خواستم بیای که در مورد غلام ازت بپرسم. اما دوستت به سوالای ما جواب داد. --ساسان رو میگین؟ --بله. ظاهراً از اینکه همدست غلام شده بود عذاب وجدان داشت و همون روز اول همه چیزو گفت. --پس چرا باهاش همدست بوده؟ --نمیدونم‌. میتونید از خودشون بپرسید. --مگه آزاد شده؟ --بله. اظهارات روز اول نجاتش داد. --که اینطور. --بله. همینجور که داشت مینشست پشت میزش به من خیره شد. --و اما شکایت غلام از شما. --جناب سرهنگ خودتون که میدونید، من فقط چند تا ضربه سطحی بهش زدم. --بله متوجه هستم. اما قانون واسه ضرب و شتم، مجازات قرار داده. متفکرانه به من خیره شد --ببینید آقای رادمنش، اظهارات شما، نیاز به شاهد داره. سردرد عجیبی گریبان گیرم شده بود. --الان شما میگید من چیکار....... صدای تق تق در نزاشت حرفمو ادامه بدم. --بفرمایید. با باز شدن در چهره ساسان توی چهارچوب در ظاهر شد. --سلام جناب سرهنگ. اجازه هست؟ --سلام جوون. بفرما. کنار من روی صندلی نشست و زیر لب سلام کرد. --خب جوون. اینجا چیکار میکنی؟ --نگاه سردش رو از من گرفت و به سرهنگ نگاه کرد. --تموم حرفایی که حامد میزنه درسته. --تو از کجا میدونی؟ --خودم با چشمای خودم دیدم. --اما شواهد تو کفاف نمیده، ما نیاز به دوتا شاهد.... دستشو برد بالا --اجازه بدین جناب سرهنگ. بلند شد و درو باز کرد. با ورود دوتا غول پیکری که با ساسان وارد شدن، تعجبم بیشتر شد. --اجازه هست جناب؟ --بله بفرمایید. --اینم از اون دوتا شاهد. الان دیگه حامد یه نگاه به من کرد و ادامه داد --زندان نمیره؟ --اگه شواهد شما و این دونفر بررسی و مورد قبول باشه، خیر! --پس هر سوالی دارین از ما بپرسین.... تو اون لحظه نمیدونستم باید به معرفت ساسان فکر کنم یا به خیانتی که کرده بود. ذهنم درگیر و خسته از افکار تکراری که صدای ساسان افکارمو محو کرد. --حامد؟ --بله. --نشنیدی چی گفتم؟ --نه. -- میگم پاشو بریم کارت دارم. به سرهنگ نگاه کردم. --پاشو جوون خدا رفیقای با معرفت رو واسه آدم نگه داره. بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم، اون دوتا مرد هم ازما جا شدن و رفتن. نمیخواستم اونجا با ساسان حرف بزنم. --دنبالم بیا. سوار ماشین شدیم و بدون مقصد حرکت کردم. توی راه نه ساسان حرفی میزد، نه من. چشمم خورد به زمین خاکی که ته یه کوچه بود. رفتم داخل کوچه و ماشینو وسط زمین پارک کردم... دستامو کرده بودم تو جیب شلوارم و بی هدف به سنگای جلوی پام ضربه میزدم. ورود چند حس مختلف، عصبانیت، خشم ،کینه و معرفت، به ذهنم منو خشمگین کرده بود. با کشیده شدن کتفم از طرف سامان، خشمم لبریز شد دستشو پس زدم و با عصبانیت داد زدم....... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸